بازگشت

ياد مداوم شهادت حضرت يحياي پيامبر


قال الامام الحسين عليه السلام: وَمِنْ هَوانِ الدُّنْيا عَلَي اللهِ اَنَّ رَأْسَ يَحْيَي بْنِ زَکَريَّا اُهْدِيَ اِلي بَغِيٍّ مِنْ بَغايا بَني إِسْرائيلَ. و في حديث مقاتل: عن زين العابدين عن [ابيه]عليهما السلام قال: «إنَّ امْرَأَةَ مَلِکِ بَنِي إسْرائِيلَ کَبَرَتْ وَأَرادَتْ أَنْ تُزَوِّجَ بِنْتَهَا مِنْهُ لِلْمَلِکِ، فَاسْتَشارَ الْمَلِکُ يَحْيَي بْنَ زَکَريَّا فَنَهَاهُ عَنْ ذَلِکَ، فَعَرَفَتِ الْمَرْأَةُ ذَلِکَ وَزَيَّنَتْ بِنْتَهَا وَبَعَثَتْهَا إِلَي الْمَلِکِ فَذَهَبَتْ وَلَعِبَتْ بَيْنَ يَدَيْهِ، فَقَالَ لَهَا الْمَلِکُ: ما حاجتک؟.

قَالَتْ: رأس يحيي بن زکريّا. فَقَالَ الْمَلِکُ: يا بنيّة حاجة غير هذه، قَالَتْ: ما أريد غيره، وَکَانَ الْمَلِکُ إِذا کَذَبَ فِيهِمْ عُزِلَ مِنْ مُلْکِهِ، فَخُيِّرَ بَيْنَ مُلْکِهِ وَ بَيْنَ قَتْلِ يَحْيَي فَقَتَلَهُ، ثُمَّ بَعَثَ بِرَأْسِهِ إِلَيْهَا فِي طَشْتٍ مِنْ ذَهَبٍ، فَأُمِرَتِ الأرْضُ فَأَخَذَتْهَا، وَسَلَّطَ اللهُ عَلَيْهِمْ بُخْتَ نُصَّرَ فَجَعَلَ يَرْمِي عَلَيْهِمْ بِالْمَنَاجِيقِ وَلا تَعْمَلُ شَيْئاً، فَخَرَجَتْ عَلَيْهِ عَجُوزٌ مِنَ الْمَدِينَةِ فَقَالَتْ: أيها الملک إن هذه مدينة الأنبياء لا تنفتح إلا بما أدلک عليه. قَالَ: لک ما سألت.

قَالَتْ: ارمها بالخبث والعذرة، فَفَعَلَ فَتَقَطَّعَتْ فَدَخَلَهَا فقالَ: علي بالعجوز، فَقَالَ لَها: ما حاجتک؟. قَالَتْ: في المدينة دم يغلي فاقتل عليه حتي يسکن، فَقَتَلَ عَلَيْهِ سَبعِينَ أَلْفاً حَتَّي سَکَنَ. يَا وَلَدِي يَا عَلِيُّ وَاللهِ لاَ يَسْکُنُ دَمِي حَتَّي يَبْعَثَ اللهُ الْمَهْدِيَّ فَيَقْتُلَ عَلَي دَمِي مِنَ الْمُنَافِقِينَ الْکَفَرَةِ الْفَسَقَةِ سَبْعِينَ أَلْفاً». [1] .


***

امام حسين عليه السلام فرمود: (از پستي هاي دنيا نزد خدا همين بس که سر بريده يحياي پيامبر را براي پادشاه ستمگري از ستمکاران بني اسرائيل هديه بردند.

زيرا همسر پادشاه پير شده و قصد داشت دختر خود را به عقد شاه در آورد، پادشاه با يحياي پيامبر عليه السلام مشورت کرد، آنحضرت او را باز داشت و فرمود که حرام است، پيره زن پادشاه فهميد، آنگاه دختر خود را با انواع زينت ها آرايش کرد و به اطاق پادشاه فرستاد که با هم در آميختند. پادشاه از آن دختر پرسيد: چه مي خواهي؟. گفت: سَرِ بريده يحيي بن زکريّا!. پادشاه گفت: غير از اين چه مي خواهي؟. دختر گفت: غير از اين چيز ديگري نمي خواهم. پادشاه بر سر دوراهي بود يا وقايع را تکذيب کند و يا حضرت يحيي را بکشد، چون در قانون آن کشور اگر شاه دروغ مي گفت، از سلطنت خلع مي گرديد.

پس پيامبر خدا را کشت و سر او را در طشتي از طلا تقديم دختر داشت که زمين او را گرفت و نابود کرد و خداوند «بُخت نصّر» را بر بني اسرائيل مسلّط فرمود که آنها را به وسيله منجنيق سنگ باران کرد و اين کار را ادامه داد تا آنکه پيره زني آمد و او را به خانه اي هدايت کرد که در آن خون تازه مي جوشيد. بُخت نصّر هفتاد هزار نفر از بني اسرائيل را در کنار آن جوشش خون گردن زد تا از جوشش افتاد.

اي پسرم، اي علي! سوگند بخدا! که خون من از جوشش بازنمي ايستد تا آنکه خدا حضرت مهدي عليه السلام را برانگيزاند، تا از منافقين و کفّار و فاسقان هفتاد هزار نفر بکشد). [2] .


***

[1] مناقب ابن شهر آشوب ج4 ص85، بحارالانوار ج45 ص299، عوالم بحراني ج17 ص608 ح3.

[2] ارشاد شيخ مفيد ص251، کنزالدقائق ج6 ص162، عوالم بحراني ج17 ص608 حديث 3.