بازگشت

پيشروي لشكر


نيروهاي جفاکار با جانهاي شرور و سرشار از کينه ها و دشمنيها نسبت به عترت پاک؛ پايه گذاران حقوق مظلومان و ستمديدگان و آنان که به خاطر احقاق حق، تلاش نموده بودند، پيشروي خود را آغاز نمودند.

پيشقراولان سپاه ابن سعد در عصر روز پنجشنبه، نهم ماه محرم به سوي امام حرکت کردند؛ زيرا دستورات شديدي از ابن زياد به فرماندهي کل رسيده



[ صفحه 192]



بود که در جنگ، تعجيل نمايد تا مبادا نظر سپاه متبلور شود و در صفوفش، چند دستگي ظاهر گردد.

هنگامي که آن لشکر به حرکت درآمد، حضرت حسين عليه السلام جلو چادر نشسته و شمشير خود را بر زانو نهاده و اندکي خواب او را گرفته بود که خواهرش؛ بزرگ بانوي بني هاشم، حضرت زينب عليهاالسلام صداي مردان و پيشروي آنان به سوي برادرش را شنيد، پريشان و مضطرب، نزد آن حضرت شتافت و او را بيدار نمود.

امام سربلند کرد و خواهرش را ديد، با عزمي ثابت به وي فرمود: «من رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله را در خواب ديدم که فرمود: تو به سوي ما مي آيي...».

آن بانوي بزرگ، پريشان گشت و نيرويش سست گشت، بر صورت خود زد و با کلماتي اندوهبار گفت: «واي بر من!...» [1] .

حضرت ابوالفضل عباس، روي به برادر خود کرد و گفت: اي برادر! اين قوم به سوي تو آمده اند. حضرت از او خواست تا از موضوع آنها با خبر شود و فرمود: «تو- که جانم فدايت باد!- سوار شو و با آنان روبه رو شو و به آنها بگو: شما را چه شده است و چه مي خواهيد؟».

ابوالفضل، به سرعت به سوي آنان شتافت، در حالي که بيست سوار از يارانش از جمله «زهير بن قين و حبيب بن مظاهر» همراه او بودند، عباس در مورد پيشروي آنان پرسيد، به او گفتند: «دستور امير رسيده که بر شما گردن نهادن به حکم او را عرضه کنيم و يا اينکه با شما بجنگيم» [2] .



[ صفحه 193]



حضرت ابوالفضل عباس، به سوي برادرش بازگشت تا موضوع را بر آن حضرت، عرضه کند، در اين حال حبيب بن مظاهر به سوي آن قوم رفت و شروع به موعظه کردن آنان نموده آنها را به ياد سراي آخرت انداخت و گفت: «به خدا! بدترين قومي که فردا بر خداي عزيز و جليل و بر پيامبرش محمد صلي اللَّه عليه و آله وارد مي شوند، آنها خواهند بود که ذريّه و اهل بيتش را- آن پارسايان سحرها که خداي را شب و روز، فراوان ياد مي کنند- و شيعيان با تقواي نيکوکارش را کشته باشند» [3] .

«عزرة بن قيس» به وي پاسخ داد و گفت: «اي فرزند مظاهر! خود را پاک قلمداد مي کني!».

«زهير بن قين» روي به وي کرد و گفت: «اي فرزند قيس! از خدا پروا کن و از کساني نباش که به گمراهي کمک مي کنند و جانهاي پاک و طاهر عترت بهترين پيامبران را مي کشند» [4] .

عزره به وي گفت: «تو نزد ما عثماني بودي، تو را چه شده است؟».

زهير گفت: «به خدا! من به حسين نامه ننوشتم و فرستاده اي نزد وي نفرستادم، ولي در راه با وي همراه شدم و هنگامي که او را ديدم به وسيله ي وي، رسول خدا را به ياد آوردم و دانستم که چه بي وفايي مي کنيد و پيمان مي شکنيد، راه شما را به سوي دنيا ديدم و تصميم گرفتم که او را ياري کنم و جزء همراهانش باشم تا آنچه را که شما از حق رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله تباه کرده ايد حفظ کنم» [5] .

حضرت ابوالفضل، گفتار آن قوم را به برادر خود رسانيد. آن حضرت به وي فرمود: «به سوي آنان بازگرد شايد بتواني آنان را براي فردا به تأخير اندازي،



[ صفحه 194]



تا امشب را به درگاه پروردگارمان نماز گزاريم و او را فراخوانيم و از او مغفرت بجوييم که او مي داند من نماز و تلاوت کتابش و زياد ذکر کردن و مغفرت طلبيدن را دوست دارم».

حضرت عباس به سوي آنان بازگشت و آنان را از کلام برادر خود باخبر ساخت. ابن سعد، موضوع را با شمر در ميان گذاشت از ترس اينکه مبادا در صورت پذيرش درخواست امام، از او سخن چيني نمايد؛ زيرا وي تنها رقيب او براي فرماندهي سپاه و جاسوسي بر عليه او بود و يا اينکه مي خواست اگر ابن مرجانه در تأخير جنگ، از او گله کرد، شمر نيز در مسؤوليت آن، شريک باشد.

به هر حال، شمر در اين باره اظهار نظري نکرد و موضوع را به ابن سعد موکول نمود.

«عمرو بن حجاج زبيدي» خودداري آنان از پذيرش درخواست امام را مورد انتقاد قرار داد و گفت: «سبحان اللَّه! به خدا قسم!! اگر او از ديلم بود و اين درخواست را از شما مي کرد، شايسته بود که از او بپذيريد...» [6] .

فرزند حجاج، چيزي بر آن گفته نيفزود و نگفت که او فرزند رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله مي باشد از ترس اينکه مبادا اطلاعات نظامي، سخن وي را به فرزند مرجانه منتقل کنند و او مورد کيفر يا سرزنش و يا محروميت از سوي او واقع شود...

فرزند اشعث، سخن فرزند حجاج را تأييد نمود و به ابن سعد گفت: «آنچه درخواست کرده اند را بپذير که به جانم سوگند! فردا با تو در جنگ خواهند بود».



[ صفحه 195]



ابن اشعث به اين جهت اين مطلب را گفت که گمان مي کرد، امام در برابرابن زياد کوتاه مي آيد و لذا تأخير جنگ را راغب شد، ولي هنگامي که متوجه شد که امام تصميم بر نبرد دارد، از گفته ي خود پشيمان گشت و گفت: «به خدا! اگر مي دانستم که آنان چنين مي کنند، ايشان را تأخير نمي دادم» [7] .

پسر اشعث، اخلاق خود و اخلاق کوفيان را مقياسي قرار داد که مردان را با آن مي سنجيد و گمان کرد که امام، ذلّت و خواري را خواهد پذيرفت و از انجام رسالت بزرگ خود، صرف نظر خواهد کرد و نمي دانست که امام، هستي و جهت گيريهاي خود را از جدّ بزرگوارش دريافت مي نمايد.


پاورقي

[1] ابن‏اثير، تاريخ 56 /4.

[2] انساب‏الاشراف 322 /3.طبري، تاريخ 416 /50.

[3] الفتوح 177 /5.

[4] همان 177 /5.

[5] انساب‏الاشراف 392 /3.

[6] ابن‏اثير، تاريخ 57 /4. انساب‏الاشراف 392 /3.

[7] انساب‏الاشراف 392 /3.