بازگشت

همراه با باهلي


مسلم را اسير آوردند در حالي که مأموران در اطراف او شمشيرها را بر سرش افراخته بودند. هنگامي که او را به قصر حکومت رساندند، در آنجا سبويي ديد که آبي خنک در آن بود، وي که به سختي از تشنگي رنج مي برد به آنها که در اطرافش بودند، گفت: «از اين آب به من بدهيد».

فرومايه ناپاک، «مسلم بن عمرو باهلي» روي به وي کرد و گفت: «مي بيني که چه آب خنکي است؟ به خدا! قطره اي از آن نمي نوشي تا اينکه در آتش جهنم آب جوشان را بچشي».

براي ستم انسان حدي نباشد و وحشيگري و ستمش را پاياني نيست، براي آن ستمکاران چه زياني داشت اگر به وي آب مي دادند، در حالي که او دردست آنها اسير بود و اختياري از خود نداشت اين حد از عقب ماندگي و سقوط اخلاقي از همه آن فرومايگان دد صفت و قاتلان مصلحين، امري شناخته شده بود.



[ صفحه 504]



مسلم که مي خواست اين انسان مسخ شده دور از ساده ترين ارزشهاي انساني را بشناسد، روي به او کرد و گفت: «تو کيستي؟».

وي افتخارکنان به اين که از عمّال و نوکران حکومت اموي است، گفت: «من کسي هستم که حق را شناخته ولي تو آن را ترک کرده اي، کسي که به امّت و امام وفاداري کرده ولي تو خيانت نموده اي، کسي که شنيد و اطاعت کرد ولي تو نافرمان شده اي، من مسلم بن عمرو هستم».

کدام حق را اين باهلي شناخته؟ و کدام وفاداري را اين فرومايه ستمکار، در حق امت عمل کرده است؟ وي که در باطل، غوطه ور و در گمراهي فرورفته است، نهايت افتخارش اين است که به خدمت فرزند مرجانه ادامه مي دهد که خود صفحه اي ازننگ و رسوايي انسانيت در همه مراحل تاريخ مي باشد.

مسلم با منطق پر فيضش به وي پاسخ داد و گفت: «مادرت عزادار باد! چه ستمگر و تندخو و سنگدل و بي رحم هستي؟!! اي فرزند باهله! تو به آب جوشان و جاودانگي در آتش جهنم، از من شايسته تري».

عمارة بن عقبه [1] از ستمکاري و سنگدلي باهلي، شرم کرد و آب خنکي طلبيد و آن را در ظرفي ريخت، مسلم آن را گرفت ولي هرچه خواست بنوشد، آن جام پر از خون مي شد، اين کار را سه بار تکرار کرد، پس در حالي که دلش از تشنگي آب شده بود، گفت: «اگر از روزي مقسوم من بود، آن را مي نوشيدم» [2] .



[ صفحه 505]



خلاصه سرنوشت اين شد که مسلم از آب محروم بماند و تشنه از دنيا برود، همان گونه که عموزاده اش، ريحانه پيامبر صلي الله عليه و آله و سيد جوانان اهل بهشت نيز بر اين حال بوده است.


پاورقي

[1] در ارشاد، ص60 / 2 آمده است: «عمرو بن حريث» غلام خودرا فرستاد و او کوزه اي آورد که دستمالي و ظرفي بر روي آن بود، پس در آن جام آب ريخت و به وي گفت: بنوش.

[2] ابن اثير، تاريخ 34 / 4.