بازگشت

همراه با عبيدالله سلمي


در آن ساعت، مسلم به اين فکر نمي کرد که از دست فرزند مرجانه طاغوت، از قتل و شکنجه بر او چه خواهد گذشت، بلکه در انديشه نامه اي بود که به امام حسين عليه السلام نوشته و اورا به آمدن به سوي آن شهر، فراخوانده بود؛ زيرا يقين کرده که به سرنوشتي همانند آنچه به او رسيد، گرفتار خواهد شد، پس اشک به چشمانش آمد، عبيداللَّه بن عباس سلمي فکر کرد که وي از آنچه بر سرش آمده و اسير گشته به گريه افتاده است، از او انتقاد کرد و به وي گفت: «هر کسي طالب چيزي باشد که تو طالب آن هستي، هرگاه به وي برسد آنچه به تو رسيده است، گريه نمي کند...».

مسلم، وي را از اشتباه به در آورد و در پاسخش فرمود: «به خدا سوگند!



[ صفحه 503]



من به خاطر خود گريه نکرده و براي خويشتن مرثيه نمي گويم، هرچند که چشم به هم زدني نابودي را براي خودم دوست ندارم، و لکن براي خويشانم مي گريم که در حال آمدن هستند... من براي حسين مي گريم...» [1] .

خيابانها و کوچه ها پر از مردمي شده بود که منتظر بودند پايان کار آن رهبر بزرگ چه خواهد بود و از دست امويان چه خواهد کشيد هيچ يک از آنان، از ترس حکومت جابر، نمي توانست لب به سخني بگشايد.


پاورقي

[1] الارشاد، ص59 / 2.