بازگشت

عمر و حضرت امام حسين


امام حسين عليه السلام دردل، اندوهي فراوان و غمي جانکاه داشت از آن که جايگاه پدرش را غصب نموده بود و اين امر، عنصري از عناصر ناخرسندي و دل آزردگي براي آن حضرت به وجود آورد و با آگاهي تمام، احساس تلخکامي مي نمود در حالي که در سن و سال آغازين خود بود.

مورخان مي گويند: روزي عمر بالاي منبر به خطبه مشغول بود که ناگهان حسين را ديد که به سوي او از منبر بالا مي رفت و فرياد بر مي آورد: «پايين بيا، از منبر پدرم پايين بياوبه سوي منبر پدرت برو».

عمر مبهوت شد و حيرت بر او مستولي گشت و گفته اش را تصديق کرد و گفت: «راست گفتي، پدرم منبري نداشته است».

پس اورا گرفت و در کنار خويش نشاند و شروع کرد به تحقيق درباره اينکه چه کسي اين مطلب را به او دستور داده و به او گفت: «چه کسي تو را ياد داده است؟».

امام فرمود: «به خدا قسم! هيچ کس به من ياد نداده است» [1] .



[ صفحه 366]



احساسي پر از رنج از هوشي سرشار و ادراکي گسترده سربر آورده بود. آن حضرت به منبر جدش نگريست، منبري که سرچشمه نور و آگاهي بود و ديد که شايسته نيست پس از آن حضرت، کسي جز پدرش، پرچمدار علم و حکمت در زمين، از آن منبر بالا رود.

مورخان مي گويند: عمر به حضرت امام حسين عليه السلام بسيار توجه داشت و از او خواسته بود که هرگاه مطلبي براي او پيش آيد به نزد وي برود. روزي به سوي وي رفت و او را در جلسه اي محرمانه با معاويه يافت و پسرش عبداللَّه را ديد و از وي اجازه خواست، ولي به او اجازه اي داده نشد، پس همراه وي بازگشت. روز بعد، عمر آن حضرت را ديد و به او گفت: «اي حسين! چه چيزي مانع شد که نزد من نيايي».

امام فرمود: «من آمدم در حالي که تو بامعاويه به جلسه محرمانه نشسته بودي، پس همراه ابن عمر بازگشتم».

عمر گفت: «تو از ابن عمر شايسته تر بودي؛ زيرا آنچه را بر سرما مي بيني، خداوند و پس از او شما بر سر ما قرار داده ايد» [2] .

سياست وي اقتضا داشت که با حسن و حسين عليهما السلام دو سبط پيامبر صلي الله عليه و آله با تکريم فراوان برخورد نمايد، پس براي آنها سهمي از غنايم مسلمين قرارداد.

روزي جامه هايي از بافت رنگ آميزي شده يمن به وي رسيد و آنها را تقسيم کرد و آن دو را فراموش نمود. پس به عامل خود در يمن نوشت که دو جامه برايش بفرستد و او برايش فرستاد و آنها را بر آن دو پوشانيد.

عمر، عطاي آنهارا مانند پدرشان قرارداده و آنهارا به قسمت اهل بدر که



[ صفحه 367]



پنج هزار بود، ملحق کرده بود. [3] .

از امام حسين عليه السلام مطلبي در خصوص روزگار عمر به ما نرسيده است جز آنچه بيان نموديم و علت آن به گوشه گيري حضرت امام امير المؤمنين و فرزندانش از دستگاه حکومتي بر مي گردد که کناره گيري از آن قوم و عدم شرکت در هيچ امري از امور آنان را ترجيح داده بودند؛ زيرا دلهايشان مالامال از حزن و اندوهي عميق بود و امام حزن و اندوه خود را در بسياري از مواضع اعلام کرده بود.

مورخان مي گويند: براي عمر مشکلي پيش آمد که در رهايي از آن سرگردان ماند. آن را بريارانش عرضه داشت و به آنها گفت: در اين امر، چه مي گوييد؟

گفتند: تو مرجع و جايگاه رفع مشکلات هستي.

اين امر اورا خشنود نساخت و گفته خداي تعالي را تلاوت کرد که مي فرمايد: «يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ و َقُولُوا قَوْلاً سَديداً» [4] .

«اي کساني که ايمان آورده ايد! از خدا بترسيد و گفته اي شايسته بگوييد».

سپس به آنها گفت: «به خدا سوگند من و شما مي دانيم که مرجع آن و آگاه در مورد آن کجاست».

گفتند: گويي که فرزند ابوطالب را در نظر داري.

عمر گفت: «من جز او به کجا روم و آيا آزاده زني چون اورا آورده است؟».

گفتند: اي امير المؤمنين! چرا اورا فرا نمي خواني؟

عمر گفت: آنجا که بزرگ منشي از بني هاشم و برتري از علم و



[ صفحه 368]



خويشاوندي از رسول خدا صلي الله عليه و آله است، به سوي او مي روند نه اينکه او بيايد، برخيزيد تا نزد او برويم.

آنان همگي به سوي آن حضرت شتافتند و او را در زمين ديوار کشيده شده اي متعلق به وي يافتند که شلواري بر تن داشت و بر بيل خود تکيه داده بود و آيه: «اَيَحْسَبُ الْاِنْسانُ أنْ يُترَکَ سُدي» [5] .

«آيا انسان گمان مي کند که بيهوده رها مي شود». تا آخر سوره را مي خواند و قطرات اشکش برگونه هايش مي غلطيد. آن قوم همگي به گريه افتادند. پس خاموش شدند و عمر درباره مشکلي که برايش پيش آمده بود از آن حضرت سؤال کرد و حضرت به وي پاسخ داد.

پس عمر به او گفت: به خدا قسم! حق، تورا خواست ولي قوم تو نخواستند.

حضرت فرمود: اي ابوحفص! از اينجا و آنجا چيزي نگو، آنگاه قول خداي تعالي را تلاوت کرد که مي فرمايد: «اِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ کانَ ميقاتاً» [6] .

«روز جدايي وعده گاه باشد».

عمر، متحير ماند و مبهوت شد و دست خودرا بر دست ديگر نهاد و از آنجا خارج شد در حالي که گويي به خاکستر مي نگريست. [7] .


پاورقي

[1] الاصابة 333:1.

[2] همان. ابن عساکر، ترجمة امام الحسين، ص201 - 200.

[3] ابن عساکر، ترجمة الامام الحسني، ص203 - 202.

[4] احزاب : 70.

[5] قيامت : 36.

[6] نبأ : 17.

[7] شرح نهج البلاغه 80 - 79: 12.