بازگشت

عبدالله بن عباس


«عبداللَّه بن عباس»، غمگين و اندوهناک نزد امام شتافت و به وي گفت: «مردم بيهوده شايع کرده اند که تو عازم عراق هستي، آيا چنين تصميمي گرفته اي؟».

«آري، تصميم گرفته ام در يکي از اين دو روز، به کوفه حرکت کنم. مي خواهم ان شاء اللَّه تعالي به عموزاده ام مسلم، ملحق شوم».

ابن عباس، پريشان شد و به امام گفت: «من تو را از آن، به خدا پناه مي دهم، مرا خبر ده، آيا به سوي قومي مي روي که اميرشان را کشته و منطقه ي خودشان را در اختيار گرفته اند که اگر چنين کرده باشند، به سوي آنان حرکت کن امّا اگر تو را دعوت کرده اند، در حالي که اميرشان بر سر آنهاست و بر آنها حاکم و عمالش ماليات شهرهايشان را جمع آوري مي کنند و خراجشان را مي گيرند، اينها تو را به جنگ فراخوانده اند و من از اينکه تو را فريب دهند، به تو دروغ بگويند، تو را رها کنند و بفروشند وخود از بدترين مردم بر ضدت شوند، بر تو ايمن نيستم».



[ صفحه 31]



اين نکات حساس بر امام پنهان نبوده؛ زيرا آن حضرت از وضعيّت خود کاملاً آگاه بود، لذا به ابن عباس فرمود: «من از خداوند طلب خير (استخاره) خواهم کرد و خواهم ديد که چه مي شود؟» [1] .

ابن عباس، پريشان و مضطرب بود و نمي توانست خود را آرام کند، پس باز روي به امام کرد و گفت: «من سعي مي کنم صبر کنم ولي نمي توانم صبر کنم، من براي تو از اين تصميم، نيستي و نابودي را هراس دارم... مردم عراق، اهل بي وفايي و خيانت هستند، به آنها نزديک مشو، در اين شهر اقامت گزين که تو سرور اهل حجاز هستي، پس اگر اهل عراق، آنگونه که ادعا کرده اند، تو را مي خواهند، به آنها بنويس تا والي و دشمنشان را تبعيد کنند و سپس به سوي آنان برو، پس اگر مي خواهي خارج شوي، به سوي يمن حرکت کن که در آن، دژها و دره ها وجود دارد و آن سرزميني عريض و طويل است و پدرت در آنجا شيعياني دارد و تو از مردم به دور خواهي بود، آنگاه براي مردم نامه مي نويسي و برايشان ارسال مي کني، مبلّغينت را منتشر مي سازي و من اميدوارم آنچه را دوست داري به سلامت به دست آوري...».

امام، او را از تصميم و عزم جزمش بر مسافرت آگاه کرد. ابن عباس به وي گفت: «اگر قصد رفتن داري، زنان و کودکانت را همراه نبر که من مي ترسم کشته شوي، همان گونه که عثمان کشته شد، در حالي که زنان و فرزندانش به او مي نگريستند...تو با خارج شدنت از حجاز، چشم فرزند زبير را روشن کرده اي، امروز با وجود تو،کسي به وي نگاه نمي کند».



[ صفحه 32]



آنگاه ابن عباس، اختيار از کف بداد و با حالتي هيجان زده، آنگونه که مورخان روايت مي کنند، گفت: «به خدايي که جز او پروردگاري نيست، اگر مي دانستم موي و پيشاني تو را بگيرم تا اينکه مردم بر ما جمع شوند، تو از من اطاعت مي کني و مي ماني، اين کار را مي کردم».

همه ي آنچه را ابن عباس گفت، بر امام پنهان نبود و آن حضرت بر هدف خود که پيروزي اسلام را در برداشت، عازم بود.

ابن عباس، در حالي که به سختي قدم برمي داشت و اندوه، قلبش را مي فشرد، به طرف فرزند زبير رفت و به او گفت: «اي فرزند زبير! چشمت روشن شد»، آنگاه اين شعر را خواند:



يا لک من قنبرة بمعمر خلا

لک الجو فبيضي و اصفري



و نقري ما شئت ان تنقري

«اي چکاوک! اينک تو تنها مانده و اطراف تو خالي شده است، پس تخم بگذار و چه چه بزن»



«و هرچه مي خواهي نوک بر زمين بزن».

اين حسين است که دارد به سوي عراق مي رود و تو را با حجاز مي گذارد... [2] .

اگر امام، خواهان ملک و سلطنت بود، نظر ابن عباس را مي پذيرفت، ولي آن حضرت عليه السلام خواهان اصلاح و بازگرداندن زندگي اسلامي به واقعيت درخشان آن بود و يقين داشت که اين کار، جز با فداکاري سرخ، تحقق نمي يابد، اين تنها کاري بود که هدفش را محقق مي ساخت.



[ صفحه 33]




پاورقي

[1] وسيلة المآل في عدمناقب الآل، ص 187 از کتابهاي کپي شده‏ي کتابخانه‏ي اميرالمؤمنين عليه‏السلام و نيز در الصراط السوي في مناقب آل‏النبي، ص 285 از سيد محمود شيخاني قادري، از کتابهاي کپي شده‏ي کتابخانه‏ي امام اميرالمؤمنين عليه‏السلام روايت شده است.

[2] ابن‏اثير، تاريخ 39 /4. انساب‏الاشراف 374 /3.