بازگشت

صائب تبريزي


ميرزا محمد علي بن ميرزا عبدالرحيم تبريزي معروف به صائب و صائبا. از اعقاب شمس الدين محمد شيرين مغربي تبريزي است. پدرش از تاجران تبريزي مقيم اصفهاني بود و محمد علي در اصفهان متولد شد. پس از تحصيل و کسب فنون شاعري از حکيم رکناي کاشاني و حکيم شفايي، مورد علاقه ي شاه عباس قرار گرفت. در سال 1036 ه. ق به عزم سفر هند از اصفهان خارج شد و مدتي در کابل در نزد ظفرخان نايب الحکومه ي آنجا زيست. سپس به همراه وي به دکن در هند رفت. صائب در آن جا به حضور پادشاه معرفي و به لقب «مستعد خان» و منصب «هزاره» سرافراز گرديد.

در سال 1042 ه. ق ظفرخان به حکومت کشمير منصوب شد و صائب هم با وي رفت. در همان هنگام پدر صائب به هند آمده و او را به اصفهان بازگرداند. صائب از آن پس تا پايان عمر در اصفهان بود و نزد سلاطين صفوي احترام داشت. او لقب ملک الشعرايي را از شاه عباس دوم دريافت کرد. صائب به سال 1081 يا 1086 ه. ق وفات يافته است. مجموعه ي آثار نظم او قريب 120000 بيت است. وي بيشتر به غزل پرداخته، قصيده و مثنوي نيز دارد. همچنين نوشته هاي منثور و خطبه هاي ديواني انشا کرده و ديواني هم به ترکي دارد. صائب از استادان سبک هندي است و مهارت وي در غزل است. سخنش استوار و پر معني و مشحون از مضمونهاي دقيق و افکار باريک و تخيلات لطيف و تمثيلات زيباست.

اين شاعر بزرگ و تواناي ايراني اشعار زيادي را در رثا و مدح شهيدان صحراي کربلا و حضرت امام حسين عليه السلام سروده است که در اينجا به برخي از آنها اشاره مي شود:



مظهر انوار رباني، حسين بن علي

آن که خاک آستانش دردمندان را شفاست



ابر رحمت، سايبان قبه ي پر نور او

روضه اش را از پر و بال ملايک بورياست



دست خالي بر نمي گردد دعا از روضه اش

سايلان را آستانش کعبه ي حاجت رواست






با لب خشک از جهان تا رفت آن سلطان دين

آب را خاک مذلت در دهان زين ماجراست



زين مصيبت مي کند خون گريه چرخ سنگدل

اين شفق نبود که صبح و شام ظاهر بر سماست



در ره دين هر که جان خويش را سازد فدا

در گلوي تشنه ي او آب تيغ، آب بقاست



نيست يک دل کز وقوع اين مصيبت داغ نيست

گريه، فرض عين هفتاد و دو ملت زين عزاست



بهر زوارش که مي آيند با چندين اميد

هر کف خاک از زمين کربلا دست دعاست



چند روزي بود اگر مهر سليمان معتبر

تا قيامت سجده گاه خلق، مهر کربلاست



زايران را چون نسازد پاک از گرد گناه

شهپر روح الامين، جاروب اين جنت سراست



تکيه گاهش بود از دوش رسول هاشمي

آن سري کز تيغ بيداد يزيد از تن جداست



آن که مي شد پيکرش از بوي گل، نيلوفري

چاک چاک امروز مانند گل از تيغ جفاست



آن که بود آرامگاهش، از کنار مصطفي

پيکر سيمين او افتاده زير دست و پاست



چرخ از انجم در عزايش دامن پر اشک شد

تا به دامان جزا، گر ابر خون گريد رواست



مدحش از ما عاجزان، صائب بود ترک ادب

آن که ممدوح خدا و مصطفي و مرتضاست