بازگشت

زيد بن مجنون


از زائرين مرقد حضرت سيدالشهداء عليه السلام و از شيعيان بزرگوار عصر متوکل بود.

فضاحت اعمال متوکل، خليفه مشهور و سفاک عباسي نسبت به قبور کربلا در همه بلاد پخش گرديد تا به آفريقا رسيد. زيد مجنون، که فردي عالم و فاضل و اديب بود و در مصر اقامت داشت، شنيد که متوکل با کمال وقاحت دستور داده است قبر امام حسين عليه السلام را خراب کرده و در آن زراعت نمايند و آثار


قبر را از بين ببرند و از نهر علقمه آب بر آن جاري سازند و مردم را از زيارت بازدارند. از اين خبر ناگوار بسيار ناراحت شد و حزن شديدي به وي دست داد، به طوري که حادثه ي کربلا را براي وي تازه کرد. لذا با پاي پياده مصر را به قصد زيارت امام حسين عليه السلام ترک گفت و بيابانها، کوهها و دره ها را پيمود تا به کوفه رسيد و با بهلول عالم ملاقات کرد. سپس به سال 237 به قصد زيارت قبر امام حسين عليه السلام به اتفاق هم از کوفه خارج شدند تا به نينوا رسيدند.

در آن جا ديدند آبي را که به قبر مي بندند، با فاصله اي گرداگرد قبر مي ايستد و قطره اي از آن به طرف قبر نمي آيد و گاوهايي هم که زمين را شيار مي زنند به قبر نزديک نمي شوند!

زيد به بهلول نگاه کرد و اين آيه را تلاوت نمود: «يريدون ان يطفئوا نور الله بأفواههم و يابي الله ان يتم نوره و لو کره الکافرون».

يعني: آنها مي خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش کنند، ولي خدا جز اين نمي خواهد که نور خود را کامل کند، هر چند کافران ناخشنود باشند!

سپس اشعار بسامي را زمزمه کرد:



تالله اذا کانت بنوامية قدانت

قتل ابن بنت نبيها مظلوما



مردي که سالها در آن جا مأمور کشت و زراعت بود، پيش زيد آمد و گفت: تو از کجا آمده اي؟ زيد جواب داد: از مصر. کشاورز گفت: براي چه آمده اي؟ من بسيار مي ترسم که تو را بکشند. زيد سخت گريست و گفت: شنيدم که قبر فرزند پيغمبر را خراب کردند و در آن کشت و زرع مي کنند!

در اين هنگام مرد کشاورز خود را بر قدمهاي زيد انداخت و در حالي که آنها را مي بوسيد، گفت: پدر و مادرم به قربانت، از لحظه اي که تو را ديده ام قلب من نوراني شده است. خدا را شاهد مي گيرم که من سالهاست در اين سرزمين زراعت مي کنم و در اين مدت هر گاه آب بر قبر امام حسين عليه السلام مي بستم آب مي ايستاد و بالاي هم چين مي زد و حيران مي ماند و دور مي زد و قطره اي از آن به قبر مطهر نزديک نمي گرديد، و من گويا تا حال مست بودم و اينک به برکت


قدمهاي تو بيدار شدم!

زيد و مرد کشاورز لختي با هم گريستند و سپس کشاورز گفت: من الان به شهر سامرا پيش متوکل مي روم و حقايق را به وي مي گويم، چه مرا بکشد و چه رها سازد.

آن کشاورز از ماجراي شگفت پرده برداشت. متوکل از شنيدن حرفهاي وي چنان در خشم رفت و دستور داد مرد زارع را کشتند و آن گاه طناب به پاهايش بسته در کوچه و بازار کشيدند و سپس به دار آويختند.

زيد مجنون روزها به انتظار نشست تا مرد کشاورز را از دار پايين آوردند. و به مزبله انداختند. آن گاه آمد جنازه ي او را در برگرفت به دجله برد و غسل داد و کفن کرد و بر آن نماز خواند و به خاک سپرد و سپس نيز سه روز کنار قبر وي نشست و قرآن تلاوت کرد.

در اين هنگام چشمش به جنازه اي افتاد که مردم بر وي نوحه سرايي مي کردند و او را با اضطراب و ناراحتي شديد تشييع مي نمودند. پرسيد که اين مرده کيست که اين قدر پرچم سياه به دست مردم است و دسته جات زياد او را تشييع مي کنند؟!

گفتند: وي کنيز حبشي متوکل است که نام وي ريحانه بوده و بسيار مورد علاقه متوکل قرار داشته است! سپس او را دفن کردند و در مقبره ي وي فرش انداختند و عطر پاشيدند و قبه اي عالي بر فراز آن بر پا کردند!

زيد مجنون که اين صحنه را ديد خاک بر سر خود ريخت و ناله از دل برآورد و گفت:

قبر پسر پيغمبر را ويران مي کنند، ولي براي يک کنيز زنازاده قبه و بارگاه بنا مي کنند!

و آن قدر گريست که مردم به حال او رقت آوردند. روزي اشعار زير را سرود و سپس به دست يکي از درباريان داد:



أيحرث بالطف قبر الحسين

و يعمر قبر بني الزانيه؟!



همين که اشعار وي در حضور متوکل خوانده شد، سخت در غضب شد و زيد را احضار کرد. زيد با سخناني که در توبيخ و وعظ متوکل گفت او را بيش از پيش ناراحت کرد، به طوري که دستور به


قتل او داد. نيز در همين لحظه در باب حضرت علي عليه السلام از وي پرسيد و از اين سؤال، منظوري غير از تحقير نداشت. زيد گفت: به خدا قسم، تو مقام علي و حسب و نسب او را نمي شناسي. به خدايم سوگند، فضل او را انکار نمي کند مگر کافر شکاک و با علي دشمن نمي شود مگر منافق و دروغگو. و آن قدر از فضايل علي عليه السلام سخن گفت که متوکل فرمان داد او را به زندان بردند.

وقتي که شب تاريکي خود را گسترانيد، مردي که ديده نمي شد پيش متوکل آمد و با پاي خود او را زده و گفت: زيد را آزاد کن و الا هلاکت مي کنم!

متوکل، وحشت زده، برخاست و خود به زندان آمد و زيد را آزاد ساخت و به وي خلعت بخشيد و گفت: هر چه مي خواهي از من بخواه، که از دادن آن دريغ نخواهد شد.

زيد گفت: من از تو فقط تعمير قبر امام حسين عليه السلام و عدم تعرض به زوار او را مي خواهم. متوکل قبول کرد و زيد، شاد و مسرور، از نزد او بيرون آمد. او يکايک شهرها را مي گشت و اعلان مي کرد هر کس اراده ي زيارت امام حسين عليه السلام را دارد بدون وحشت به کربلا برود. و بعد از اين جريان، مدت ده سال قبر امام حسين عليه السلام از اعمال شنيع متوکل بدکار محفوظ ماند و مردم بدون هراس براي زيارت به کربلا مي رفتند.