بازگشت

حسن بن علي بن ابيطالب


برادر ارشد و گرامي امام حسين عليه السلام.

ايشان در روز سه شنبه نيمه ي ماه مبارک رمضان سال دوم هجري دنيا را به نور جمالش منور کرد و در دامن پاک و مطهر حضرت فاطمه ي زهرا عليهاالسلام متولد شد. پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله اسمش را حسن و کنيه اش را«ابامحمد» گذاشت.

حضرت مجتبي عليه السلام را در حالي که لباس سفيدي به او پوشانده بودند رسول اکرم صلي الله عليه و آله در آغوش کشيد و اذان به گوش راست و اقامه به گوش چپش گفتند و زبان در دهانش گذاشتند و او زبان آن حضرت را مکيد.

حضرت اکرم صلي الله عليه و آله و سلم او را به همسر عباس بن عبدالمطلب که «ام الفضل» نام داشت سپردند تا او را شير دهد. زيرا قبلا ام الفضل در خواب ديده بود که عضوي از اعضاي رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم در کنار اوست. پيغمبر اکرم خوابش را تعبير فرموده بودند که حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام پسري مي آورد که تو خدمتگزار او خواهي بود.

حضرت مجتبي عليه السلام بسيار زيبا بودند. پوست صورتشان سفيد و کمي گلگون، چشمهاي مبارکشان سياه و درشت بود، گونه هايشان نرم و محاسنشان پرپشت بود، موي سرشان مجعد. گردنشان نقره اي، شانه هايشان پهن و اندامشان مناسب و در ملاحت و جذابيت و زيبايي کسي مانند آن حضرت نبود وقتي به در خانه مي نشستند عابرين از رفتن باز مي ماندند و مي ايستادند و کوچه از جمعيت پر مي شد، همه مبهوت جمال مبارکشان بودند.

در حديثي از امام صادق عليه السلام آمده است که: «جز خدا هيچ نبود، پس خداوند پنج نور را از جلال و عظمت


خود آفريد و براي هر يک از آن انوار، اسمي از اسماي الهي بود. خدا «حميد» است و اين در محمد صلي الله عليه و آله و سلم ظهور يافت. و براي خدا «اعلي» است که در اميرالمؤمنين علي عليه السلام ظهور يافت. و براي خدا «اسماي حسني» وجود دارد که نام حسن و حسين عليهماالسلام از آن اسماء مشتق است. و از اسم «فاطر» او، نام زهراي اطهر، فاطمه اشتقاق پيدا کرد. پس وقتي که آن انوار را آفريد، اينها را در ميثاق قرار داد، پس در طرف راست عرش جا گرفتند. و خدا فرشتگان را از نور آفريد پس وقتي که فرشتگان به اين انوار نظر کردند، امر و شأن اينها را بزرگ شمردند و تسبيح را (از آنها) فراگرفتند و اين مطابق با گفته ي فرشتگان است که در قرآن آمده است: به حقيقت ما (در انتظار اوامر الهي در تدبير عالم) صف کشيده ايم. و به راستي ما تسبيح کننده ايم، و آن هنگام که آدم عليه السلام را آفريد آدم به سوي اين انوار از طرف راست عرش با دقت نظر نموده عرض کرد: اي صاحب اختيار من! آنان کيستند؟ خداي متعال در پاسخ فرمود: اي آدم! آنها برگزيدگان من و خواص من هستند، اينها را از نور عظمت و بزرگي ام آفريده ام و از اسمهاي خودم اسمي را براي اينها برگرفتم، پس عرض کرد: اي پروردگارم! به حقي که تو بر اينها داري اسمهاي اينها را به من بياموز، پس خداي متعال فرمود: اي آدم! اين اسمها نزد تو امانت باشد(که) سر و رازي از راز من است. غير تو نبايد بر آن آگاه شود جز به اذن من. عرض کرد: پروردگارم قبول کردم. خداوند پس از گرفتن اين پيمان، اسمهاي آنان را به آدم عليه السلام تعليم داد. و به فرشتگان عرضه کرد،هيچ کدام به آنها عالم نبودند، پس در پاسخ قول خداي متعال که فرمود: مرا از نامهاي اينها خبر دهيد اگر راست مي گوييد، عرض کردند: منزهي تو! براي ما علمي نيست جز آنچه به ما آموخته اي. همانا تو عالم و داراي حکمتي. (آن گاه خداوند) فرمود: اي آدم! فرشتگان را به اسمهاي آن انوار خبر ده، پس وقتي که اينها را به اسماء خبر داد، فرشتگان دانستند که اين مطلب (در نزد آدم) به امانت گذاشته شده و آدم به سبب آگاهي از آن، فضيلت و برتري


يافته است. سپس امر به سجده ي آدم عليه السلام شدند؛ زيرا که سجده ي ملائکه، فضيلتي براي آدم و عبادت براي خداي متعال بود. چون که سجده ي ملائکه، سزاوار آدم بود.»

حضرت امام مجتبي عليه السلام داراي صفات نيکويي بود که خداي تعالي او را براي مردم جهان الگو قرار داده بود. او در دوران عمرش هميشه طرفدار حق بود و نمي خواست و نمي گذاشت کسي به کسي ظلم کند. او بيشتر از همه خدا را در کارها منظور مي فرمود و از خشيت و خوف خدا مي لرزيد و شبها مشغول عبادت و بندگي خدا بود و همه ي اعمالش مرضي پروردگار متعال بود. او وقتي از قرآن جمله ي يا ايها الذين امنوا را تلاوت مي کرد مي گفت: «لبيک اللهم لبيک» و به خداي تعالي اين گونه پاسخ مي داد و ابراز محبت مي نمود. او بيست و پنج مرتبه پياده از مدينه به مکه مسافرت فرمود و خانه ي خدا را زيارت نمود. او در بعضي اوقات ايثار مي نمود يعني همه ي اموالشان را در مواقع خاص به بعضي از فقرا مي بخشيدند.

او وقتي وضو مي گرفت و مي خواست با خداي تعالي هم صحبت شود و به نماز بايستد رنگش مي پريد و از خوف خداي تعالي اعضاي وجودش مي لرزيد.

از رسول خدا صلي الله عليه و آله پرسيدند: در ميان فاميل و اهل منزل چه کسي از همه نزد شما محبوب تر است؟ فرمود: «حسنم، حسينم، آنها را خيلي دوست دارم و هر که آنها را دوست داشته باشد من هم آنها را دوست دارم و بدانيد هر که را من دوست داشته باشم خدا هم او را دوست دارد و روز قيامت او را به بهشت مي برد و هر کس با آنها دشمني کند با من دشمني کرده و کسي که با من دشمني کند با خداي تعالي دشمني نموده و هر کس دشمن خدا باشد و خدا او را دشمن بدارد وارد جهنم مي شود.

پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم مکرر مي فرمود: «حسنم و حسينم دو سيد و دو آقاي جوانان بهشت اند.»

علي عليه السلام فرمود: «از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم که مي فرمود: محبت حسن و حسينم آن چنان مرا شيفته کرده


که محبت ديگران را فراموش کرده ام و خدايم به من امر کرده که من آنها را و کساني که آنها را دوست داشته باشند دوست داشته باشم.

امام باقر عليه السلام فرمود: «حضرت امام حسين عليه السلام در مقابل حضرت امام حسن عليه السلام به خاطر احترامي که براي آن حضرت قايل بود حرف نمي زد.

امام حسن عليه السلام بسيار مقيد بودند که فرزندانشان را خوب تربيت کنند. لذا فرزند ارشدشان حضرت زيد بن الحسن به قدري جليل القدر و باعظمت بود که او را متولي موقوفات و صدقات پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم قرار داده بودند. بني اميه دائما با او خصومت و دشمني مي کردند لذا وقتي سليمان بن عبدالملک بر سر کار آمد به نماينده ي خود در مدينه نوشت به مجرد آن که نامه ي من به دستت رسيد زيد بن الحسن را از توليت صدقات پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم معزول کن و به فلاني (که يکي از بني اميه و از اقوامش بود) بسپار. ولي وقتي عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد نامه اي به والي مدينه نوشت که زيد بن الحسن مرد بزرگ و شريفي است و در ميان بني هاشم از همه مسن تر و بزرگتر است به مجرد آن که نامه ي من به دستت رسيد توليت صدقات و موقوفات رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم را به او بر مي گرداني و به او کمک مي کني.

نمونه ي ديگر از فرزندان تربيت شده ي حضرت مجتبي عليه السلام حسن بن الحسن مثني است. او مرد دانشمندي بود که مردم از علومش استفاده مي کردند. او مرد باتقوايي بود که مردم به او اعتماد مي نمودند. او داماد امام حسين عليه السلام عموي گراميش به شمار مي آمد. فاطمه دخت گرامي امام حسين عليه السلام همسر حسن مثني بود. حسن مثني در کربلا در محضر سيدالشهدا بود و مجروح و اسير گرديد ولي اسماء بنت خارجه از عمر سعد درخواست کرد که او را با خود به قبيله اش ببرد و از او پرستاري کند.

حضرت قاسم بن الحسن يکي ديگر از نمونه هاي تربيت شده هاي حضرت امام مجتبي عليه السلام است که در کربلا شهيد شد که نحوه ي جنگيدن و به شهادت رسيدن اين نوجوان پاک در ذيل نام ايشان آمده است.


حضرت عبدالله بن حسن فرزند ديگر حضرت امام مجتبي عليه السلام است که آن چنان به عموي گرامي خود حضرت سيدالشهدا علاقه مند بود که در کربلا جان خود را فداي آن حضرت کرد و تا آخرين قطره خون خود يار و ياور ايشان بود.

يکي ديگر از فرزندان خوب امام مجتبي عليه السلام حضرت عمرو بن الحسن است که در کربلا از خود رشادتهايي نشان داد تا آن که به گفته بعضي شهيد شد. او با آن که بيش از يازده سال از سنش نمي گذشت به گفته ي بيشتر مورخين اسير شد و به قدري در آن سن شجاع بود که وقتي يزيد به او گفت: حاضري با فرزندم خالد زور آزمايي کني؟ عمرو بن الحسن گفت: نه، ولي اگر يک کارد به دست او بدهي و يک کارد هم به دست من با هم جنگ مي کنيم و مي بيني که کدام يک از ما دو نفر موفقيم. يزيد گفت: از چنين پدري جز اين چنين فرزندي متولد نمي شود.

حضرت امام مجتبي عليه السلام به قدري باهيبت و جلالت بودند که معاويه مي گفت: هيچگاه نشد که من حسن بن علي عليه السلام را ببينم و از او و از جلالت مقامش مرعوب نشوم و هميشه از او مي ترسيدم که به من عيب و ايرادي بگيرد.

روزي در کوچه هاي مدينه در حالي که لباسهاي فاخري پوشيده و بر اسب قيمتي سوار شده و عده اي از غلامان در خدمتش در حرکت بودند عبور مي کردند. يک مرد يهودي مفلوکي هم در کنار مردم مسلمان سر راه آن حضرت ايستاده و جلالت و عظمت آن حضرت را نگاه مي کرد اما طاقت نياورد و چند قدم جلو آمد و گفت: از شما سؤالي دارم. امام مجتبي عليه السلام فرمودند: بپرس. يهودي گفت: جد شما فرموده که دنيا زندان مؤمن و بهشت کافر است و حال آن که شما که مؤمنيد و در دنيا که زندان شما است! با اين راحتي زندگي مي کنيد و من که کافرم و در دنيا در بهشت هستم با اين فلاکت زندگي مي کنم؟! آيا اين سخن چه معني دارد؟!

امام مجتبي عليه السلام فرمودند: «تو اگر مقام و نعمتهايي که در قيامت، خدا براي مؤمنين در نظر گرفته مي ديدي و آن


نعمتهاي بهشتي را مشاهده مي کردي متوجه مي شدي که من با همه ي اين نعمتها بالنسبه به آن الطافي که خداي تعالي در قيامت به من خواهد داشت در زندان هستم و همچنين اگر آن عذابهايي را که خدا به کفار وعده کرده مي ديدي مي فهميدي که زندگي دنيا با همه ي فقر و پستي که دارد براي تو بهشت است.»

از آن جا که هنوز اين تلقي در برخي از اذهان وجود دارد که صلحي که امام حسن عليه السلام با معاويه کرد متناسب با خلق و خوي ايشان بوده است و به همين خاطر گفته مي شود که امام حسن عليه السلام رفتار و اخلاق ملايمتري نسبت به امام حسين عليه السلام داشته اند و امام حسين عليه السلام همانند حضرت علي عليه السلام در امور جامعه سخت گيرتر بوده است. اما بايد خاطرنشان کرد که اين يک عقيده و نظر بي پايه و سطحي بيش نيست زيرا امامان معصوم به لحاظ جوهر وجودي هيچ تفاوتي با يکديگر ندارند و تمام اين بزرگواران داراي يک هدف واحد هستند. امامان معصوم ما انواري هستند که از يک سرچشمه الهي نشأت گرفته اند و تفاوت عملکرد آنها در ظاهر هيچ ارتباطي به اين امر ندارد بلکه علت اصلي آن گوناگوني شرايط زماني و اقتضائات جامعه است. به همين لحاظ اگر هر يک از معصومين عليهم السلام در موقعيت زماني و شرايط اجتماعي امام حسن عليه السلام قرار مي گرفتند همان کاري را انجام مي دادند که آن بزرگوار انجام داد. و از طرف ديگر اگر امام حسن عليه السلام در شرايط و موقعيت سيدالشهدا عليه السلام قرار مي گرفت همان عملکرد امام را پياده مي کرد. براي اين که قضيه ي صلح امام حسن عليه السلام بهتر شناخته شود در اينجا چگونگي اين موضوع را به تفصيل بيان مي کنيم.

بعد از شهادت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام معاويه جاسوساني را با پول و وعده ي اعطاي قدرت از منافقين که در ظاهر از اصحاب اميرالمؤمنين و امام مجتبي عليه السلام بودند مي خريد و آنها را به جاسوسي در کوفه و ساير ممالک اسلامي وادار مي کرد. مثلا مرد ناشناسي از قبيله ي حمير از طرف معاويه در کوفه جاسوسي مي کرد که امام مجتبي عليه السلام او


را دستگير فرمودند و گردن زدند. در بصره نيز فرد ديگري به جاسوسي پرداخته بود که به دستور کتبي امام عليه السلام به وسيله ي والي آن حضرت دستگير و کشته شد. بعضي از طرفداران آن حضرت در اوايل زير بار معاويه نمي رفتند ولي بعدها بخاطر تبليغات عليه آن حضرت قيام کردند.

حضرت مجتبي عليه السلام بعد از شهادت علي بن ابيطالب عليه السلام دو ماه در کوفه بودند و مردم مسلمان فکر مي کردند که آن حضرت به فکر جمع آوري لشکر و حرکت به طرف شام براي سرکوبي معاويه است ولي مردم از طولاني شدن اين تصميم و اظهار نظر نفرمودن آن حضرت دلتنگ شدند. لذا عبدالله بن عباس نامه اي به حضرت مجتبي عليه السلام نوشت که خلاصه اش اين است:

مردم مسلمان شما را به عنوان خليفه و ولي امر خود بعد از علي بن ابيطالب پذيرفته اند و اطاعتت را کرده اند پس مهياي جنگ باشيد و جهاد با دشمن را تصميم بگيريد. و اصحاب خود را جمع کنيد و بزرگان اصحابتان را احترام کنيد زيرا جمعي از مردم نفوذ حق را در صورتي که موجب عدل و اقتصاد باشد مايل نيستند و به چيزي محبت دارند که مايه ي ظلم و ستم و ذلت مؤمنين و مايه ي عزت کفار و فاجرين است، از پيشوايان عدل پيروي کنيد زيرا دروغ روا نباشد مگر در جنگ يا در اصلاح بين مردم جنگ خود خدعه اي است و شما در اين مسأله در وسعتيد تا زماني که جنگ کنيد و حق را باطل نکنيد و بدانيد که علي بن ابيطالب عليه السلام پدرتان غنيمت را در بين مردم اعم از شخصيتها و مردم عادي مساوي تقسيم مي فرمود و از همين جهت مردم از او روگرداندند و به طرف معاويه رفتند. و بدانيد با کسي که جنگ مي کنيد از ابتداي ظهور اسلام با خدا و رسولش جنگ مي کرد تا امر الهي ظاهر شد و اسلام و دين عزت و قوت گرفت و اينها بعد از آن که به ظاهر ايمان آوردند آيات قرآن را با تمسخر مي خواندند و با بي توجهي و کسالت نماز مي خواندند و با اکراه واجبات را انجام مي دادند ولي زماني که متوجه شدند که جز اهل تقوا در اسلام کس ديگري عزت ندارد خود


را به سيماي صالحين درآوردند...

وقتي نامه ي ابن عباس به حضرت مجتبي عليه السلام رسيد و دانستند که مردم درخواست جنگ با معاويه را دارند تصميم گرفتند که به طرف شام بروند ولي جاسوسان معاويه که بيشتر در کوفه و بصره بودند و اخبار جنگ را به معاويه مي رساندند مرتب گزارش کارهاي حضرت مجتبي عليه السلام را به معاويه مي دادند و کارشکني مي کردند و لذا حضرت مجتبي عليه السلام نامه اي به معاويه نوشتند که خلاصه اش اين است:

«تو جاسوسانت را به طرف من مي فرستي تا مکر و حيله کنند و به من ضرر برسانند مثل اين که مايلي با من وارد جنگ شوي من هم ان شاء الله مطابق توقع تو عمل مي کنم و به من خبر داده اند که تو حرف نامربوط پشت سر من مي زني و مرا شماتت به چيزي مي کني که هيچ عاقلي چنين کاري را نمي کند. و السلام.

وقتي نامه ي امام مجتبي عليه السلام به دست معاويه رسيد در جواب آن حضرت نوشت: نامه ي شما را خواندم از مضمونش نه خوشحال شدم و نه محزون گرديدم من هيچگاه شما را شماتت نکرده و پشت سر شما حرف بدي نگفته ام و اما پدر شما علي بن ابيطالب عليه السلام در عظمت و بزرگواري همان گونه است که اعشي (از بني قيس بن ثعلبه) دراشعارش گفته و آن حضرت را مدح مي کند.

حضرت مجتبي عليه السلام نامه ي دوم را به معاويه مي نويسند که در آن نسبت به او ملايمت و مسالمتي اظهار مي دارند و در آن نامه متذکر مي شوند که:

«بعد از پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم بر سر زمامداري و خلافت در اسلام نزاع شد و اهل بيت پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم را کنار گذاشتند و ما خود را در نزاع آنها کنار کشيديم و ما در تعجب بوديم که چگونه آنها حق ما را تصاحب کردند و خلافت را غصب نمودند.

و اي معاويه امروز تعجب ما بيشتر است که تو عهده دار کاري شده اي که اهل آن نيستي نه فضيلتي داري و نه اثري در اسلام و پيشرفت آن گذاشته اي، تو پسر لشکر احزاب و دشمن رسول خدايي. به هر حال حضرت علي بن


ابيطالب عليه السلام از دنيا رفت (خدا رحمتش را بر او نازل کند) و مردم مسلمان با من بعد آن حضرت بيعت کردند و من اين نامه را که براي تو مي نويسم براي اتمام حجت است و مي خواهم نزد خداي تعالي عذري داشته باشم و بگويم که وظيفه ام را انجام داده ام اگر بپذيري فايده ي زيادي برده اي و خون مردم مسلمان را به هدر نداده اي. اي معاويه به موضوع خاتمه بده و تو هم مثل ساير مسلمانان با من بيعت کن و از گمراهي بيرون بيا، تو مي داني که من در نزد خدا و خلق در خلافت بر تو مقدمم. و از آن روزي که خدا را ملاقات خواهي کرد بترس و نگذار خون مردم مسلمان به گردنت بيفتد و اگر در عين حال لجاجت کني و نصيحت مرا نپذيري و در گمراهي خود بماني بدان که به زودي با لشکر بزرگي به طرف تو خواهم آمد تا ببينم خداي تعالي بين ما چگونه حکم مي کند.»

حضرت مجتبي عليه السلام اين نامه را به جندب ازدي و حارث تميمي دادند تا به معاويه برسانند. معاويه وقتي نامه را مطالعه کرد با کمال بي حيايي جواب نامه ي آن حضرت را طوري داد که مي خواست بگويد: اولا شما به ابوبکر و عمر و اصحاب رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم و مردان خوب مهاجر و انصار تهمت زده ايد و من نمي خواستم که شما اين چنين کنيد.ثانيا با آن که فضايل شما خاندان پيغمبر و سابقه ي شما در دين بر هيچ کس پوشيده نيست، ولي چون مردم بر سر خلافت با هم نزاع مي کردند لازم بود که بزرگان امت پيغمبر مردي را که قبل از همه ايمان آورده و با پيامبر اکرم قرابت داشته و خدا را بهتر مي شناخته براي خلافت انتخاب کنند لذا ابوبکر را انتخاب کردند. ثالثا شما مرا به بيعت با خود دعوت کرده اي اين جريان هم مثل همان مسأله خلافت ابي بکر است اگر من تو را در نظم امور مسلمين و اصلاح کار آنها و سياست مملکت داري و جمع آوري بودجه ي مملکتي و دفع دشمن از خودم بهتر مي دانستم بيعت تو را قبول مي کردم ولي خودت مي داني که من بيشتر از تو بر مردم حکومت کرده و تجربه ام بيشتر و سنم از تو زيادتر است. بنابراين من از تو مي خواهم که با من بيعت کني و...


حضرت مجتبي عليه السلام نامه ي معاويه را مطالعه فرمودند و با کمال حلم و بردباري در جواب نامه ي او مطالبي در فضايل اهل بيت پيغمبر نوشتند و باز هم متذکر شدند که:

«علاوه بر آنکه خدا و رسول و علي بن ابيطالب مرا به عنوان خليفه تعيين کرده اند مسلمانان هم مرا به عنوان ولي امر مسلمين انتخاب نموده اند. پس اي معاويه از خدا بترس و باعث ريختن خون مردم مسلمان مشو و بوسيله ي تسليم شدنت مايه ي اصلاح امور مردم مسلمان باش.»

معاويه باز هم باکمال وقاحت در جواب نامه ي حضرت مجتبي عليه السلام همان مسايل قبلي را تکرار کرد.

حضرت مجتبي عليه السلام وقتي نامه ي معاويه را ديدند در نامه اي به او نوشتند:

«من ديگر جواب نامه ات را بخاطر سرکشي تو نمي دهم. اي معاويه تابع حق و حقيقت باش و بدان که من هر چه مي گويم و مي کنم حق است و من اهل حقم و اگر دروغ بگويم گناهش به گردن خودم خواهد بود. والسلام».

در اين جا معاويه متوجه مي شود که امام مجتبي عليه السلام بناي جنگ با او را دارد و لذا با مکر و حيله به تمام سران و واليان ممالک و بخصوص عمال خودش نامه اي به عنوان بخشنامه مي نويسد و در آن اظهار مي کند که: از بنده ي خدا معاويه اميرالمؤمنين به... عامل من و همه ي مسلماناني که اين نامه به دست آنها مي رسد،

شکر مي کنم خدايي را که کشندگان خليفه ي شما «عثمان» را نابود کرد و خداوند به کرم خود مردي از بندگانش را وادار کرد که با حيله علي بن ابيطالب عليه السلام را بکشد و اصحابش را متفرق کند ولي بزرگان اصحاب او نامه هايي براي ما نوشته اند و التماس مي کنند که ما به آنها و قبيله شان امان و پناه بدهيم و من از شما مي خواهم به مجرد رسيدن اين نامه به دستتان بکوشيد فورا با تمام لشکر و افرادتان نزد من بياييد شکر خدا را که خون عثمان را طلب نموده و به آرزويتان رسيده و خداي تعالي متجاوزين و دشمنان را هلاک کرده است، و السلام.

وقتي استانداران و فرماندهان


معاويه در شهرها تحت نفوذ او نامه اش را ديدند همه با لشکريانشان به سوي شام حرکت کردند و معاويه به خارج از شهر دمشق رفت و در آنجا اردو زد و ضحاک بن قيس فهري را در شام بجاي خودش گذاشت و به تدريج شصت هزار نفر از لشکريان معاويه در آن سرزمين جمع شدند. وقتي اين خبر به امام مجتبي عليه السلام رسيد آن حضرت فرمان دادند که مردم در مسجد جمع شوند و به حجر بن عدي دستور فرمودند که مردم را مهيا کند تا آن حضرت براي آنها سخنراني نمايند. سعيد بن قيس همداني به حضرت مجتبي عليه السلام خبر داد که مردم مهيا شده اند و منتظر سخنان شمايند آن حضرت به منبر تشريف بردند و بعد از حمد و ثناي الهي فرمودند:

«خداي تعالي بر خلقش جهاد را نوشته و به اهل جهاد از مردمان باايمان فرموده در مقابل فشارهاي جنگ و جهاد بردبار باشيد زيرا خداي تعالي با صابرين است و شما اي مردم به هيچ وجه به آنچه دوست داريد، نخواهيد رسيد مگر با تحمل آنچه کراهت داريد، ضمنا به من خبر داده اند که به معاويه خبر رسيده که ما قصد جنگ با او را داريم و به سوي او حرکت کرده ايم او هم لشکرش را مهيا کرده است. بنابراين همه حرکت کنيد و در خارج شهر در محل نخيله جمع شويد تا ببينيم چه بايد بکنيم.»

وقتي سخنان آن حضرت به پايان رسيد مردم حرفي نزدند و همه نشستند و اين علامت بي توجهي آنها به خطر وجود معاويه و اعمال زشت او بود. در اين جا عدي بن حاتم از جا برخاست و فرياد زد که من پسر حاتم طايي هستم. سبحان الله اين چه وضعي است که شما با امام زمانتان و پسر دختر پيامبرتان داريد؟! چرا به او جواب نمي دهيد؟! کجايند آنهايي که خوب حرف مي زدند و زبان گويا و طبع گوينده اي داشتند و وقتي روز جنگ و سختي مي رسيد مانند روباه حيله مي کنند؟! آيا از خدا و عذاب او و از ننگ و عار اعمالتان نمي ترسيد؟! سپس رو به امام مجتبي عليه السلام کرد و گفت: خدا سايه ي شما را بر سر ما مستدام بدارد. همه ي سخنان شما به جا و صحيح است و خداي تعالي شما را از آفات و ناراحتيها حفظ


کند و شما را موفق بدارد زيرا دستورات و اعمال شما همه اش پسنديده و صحيح است ما فرمايشات شما را شنيديم و به دستوراتتان دقيق شديم و گوش به فرمانتان هستيم و اطاعت شما را مي کنيم. من به طرف لشکرگاه نخيله مي روم هر که مي خواهد با من بيايد. سپس عدي بن حاتم حرکت کرد و از مسجد بيرون رفت و بر اسبش سوار شد و به طرف نخيله حرکت کرد و به غلامش دستور داد که وسايل سفرش را مهيا کند تا منتظر امر امام زمانش باشد که اگر دستور دهد به طرف شام برود آمادگي داشته باشد و او اول کسي بود که به لشکرگاه نخيله رسيد بعد از او جمعي از سران اصحاب امام مجتبي عليه السلام به پيروي از عدي بن حاتم برخاستند و سخناني گفتند و در مقابل آن حضرت ابراز اطاعت نمودند که من جمله جناب قيس بن سعد بن عباده انصاري و معقل بن قيس رياحي و زياد بن صعصعه تميمي بودند. حضرت مجتبي عليه السلام وقتي اظهار توجه آنها را شنيده و ديدند که آنها ابراز محبت مي کنند به آنان فرمودند: «راست مي گوييد خدا شما را رحمت کند من هميشه شما را به وفاداري و حسن نيت و فرمانبرداري مي شناخته ام. خدا شما را جزاي خير دهد.

سپس از منبر پايين آمدند و به طرف لشکرگاه رفتند و مردم از عقب آن حضرت دسته دسته به طرف لشکرگاه نخيله حرکت مي کردند و حضرت مجتبي عليه السلام نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را در کوفه به جاي خود گذاشتند و به او دستور دادند که مردم را به جنگ تحريص کند و آنها را به طرف نخيله بفرستد و سپس حضرت مجتبي عليه السلام مردم را از آنجا حرکت دادند تا به دير عبدالرحمن رسيدند و در آنجا سه روز ماندند تا همه ي سپاه آن حضرت جمع شدند که در آن وقت تعداد لشکريان امام به چهل هزار نفر رسيده بود. در آنجا امام ابن عباس را به حضور خواستند و به او گفتند: «پسر عمو تو را با دوازده هزار نفر از مردان شجاع به طرف معاويه قبل از همه مي فرستم و از تو مي خواهم از لشکريانت مواظبت کني با آنها به ملايمت رفتار کني. زيرا اينها از


افرادي هستند که مورد وثوق پدرم بوده اند وقتي به شط فرات رسيديد و لشکر معاويه را ديديد در مقابل آنها مانند سد آهنين باشيد نگذاريد يک قدم جلو بيايند و مانع حرکت آنها بشويد و با معاويه وارد جنگ نشويد تا من برسم و من پشت سر شما خواهم آمد و روز به روز گزارش کارهاي خودت را بنويس و...»

ابن عباس با آن لشکر به سوي شام حرکت کرد. از اراضي «شينور» گذشت و در سرزمين «مسکن» سر راه معاويه اردو زد و در اطراف، ديده بانها را گذاشت که از آمدن لشکر معاويه او را مطلع کنند و منتظر ماند. و از طرف ديگر امام مجتبي عليه السلام مردي از قبيله ي کنده که نامش «حکم» بود با چهار هزار نفر به طرف شهر «انبار» فرستادند و به او فرمودند که در آن شهر بايد بماني تا وقتي که دستورم به تو برسيد. «حکم» طبق دستور آن حضرت به طرف شهر انبار رفت و در آنجا فرود آمد و منتظر دستور حضرت مجتبي عليه السلام مانده بود ولي معاويه وقتي شنيد که «حکم کندي» در شهر انبار با لشکرش اردو زده نامه اي به او نوشت که مضمونش اين بود: اگر نزد من بيايي من تو را در شهرهاي اطراف شام و جزيره حکومت مي دهم و پانصد هزار درهم طلا براي او با اين نامه فرستاد. «حاکم کندي» پول را گرفت و با دويست نفر از خواص و دوستانش به نزد معاويه رفت و به او ملحق شد. وقتي اين خبر به حضرت مجتبي عليه السلام رسيد آن حضرت در ميان مردم ايستاد و فرمود: «اين مرد کندي ما را فريب داده و مکر و حيله به من و شما کرده و به طرف معاويه رفته است و من مکرر به شما گفته ام که شما وفا نداريد شما بنده ي دنيا هستيد و من فرد ديگري را به جاي او مي فرستم ولي مي دانم که او نيز همان کاري را که او کرد اين هم انجام مي دهد. و...»

سپس امام مجتبي عليه السلام فردي را از قبيله ي بني مراد طلبيدند و فرمودند: با چهار هزار نفر به شهر انبار مي روي و در آنجا مي ماني تا من دستورات لازم را براي شما بفرستم و در حضور مردم از او تعهد گرفت و او قسم ياد کرد که اگر کوهها تکان بخورند من در اين راه تکان نخواهم


خورد. ولي حضرت مجتبي عليه السلام فرمودند: اين هم با ما مکر و حيله خواهد کرد. و لذا وقتي او وارد شهر انبار شد و خبر به معاويه رسيد براي او نيز دعوتنامه اي با پانصد هزار درهم فرستاد و به او هم وعده کرد که در اراضي شام حکومتي به او بدهد. مرد بني مرادي با عجله خود را از انبار به شام رساند و به معاويه خود را معرفي کرد.

ابن عباس که با دوازده هزار نفر در «مسکن» اردو زده بود و اين خبر به معاويه رسيده بود. معاويه با لشکر زيادي خود را به سرزمين «مسکن» رساند. ابن عباس لشکر خود را در مقابل معاويه در حال آماده باش قرار داد. روز بعد معاويه به لشکر ابن عباس حمله کرد لذا آنها مجبور شدند که با معاويه بجنگند جمعي از دو طرف مجروح و جمعي کشته شدند و در نتيجه لشکر اسلام، لشکر معاويه را شکست دادند و ابن عباس با لشکر خود به اردوگاهشان برگشتند. ولي در همان شب معاويه به فکر حيله اي افتاد لذا کسي را به نزد ابن عباس فرستاد و نامه اي نوشت که در آن گفته بود: حسن بن علي عليه السلام براي من نامه اي نوشته و با من صلح کرده و خلافت را به من واگذار نموده اگر همين امشب به نزد من بيايي و از من اطاعت کني هر چه بخواهي برايت انجام مي دهم و اگر نيايي باز هم قلاده ي فرمانبرداري مرا به گردن مي گذاري. و پيرو من خواهي بود ولي الان اگر دستور مرا اجابت کني يک ميليون درهم طلا به تو اعطا مي کنم نصف آن را الان به تو مي دهم و نصف ديگرش را وقتي وارد کوفه شديم به تو خواهم داد.

ابن عباس وقتي اين جمله را شنيد بدون آن که به کسي بگويد به نزد معاويه رفت و آن پول را که معاويه وعده کرده بود گرفت صبح روز بعد وقتي مردم عراق برخاستند و منتظر بودند که عبدالله بن عباس فرمانده ي آنها بيايد و به نماز بايستد او را پيدا نکردند. لذا قيس بن سعد بن عباده با آنها نماز خواند و بعد از نماز سخناني در منبر براي مردم بيان کرد و عمل ابن عباس را تقبيح نمود و لشکر را به صبر در جهاد و جنگ با دشمن وصيت فرمود. مردم او را بهتر فرمانبرداري


کردند و گفتند بايد به طرف دشمن، به نام خدا حرکت کنيم و همه قيس بن سعد را تشويق کردند و خود را مطيع و فرمانبردار او معرفي نمودند. قيس از منبر پايين آمد و دستور جنگ با دشمن را داد و لشکر خود را صف آرايي کرد. معاويه بسر بن ارطات را دستور داد که فرياد بزند و بگويد اي لشکر عراق اين چه کاري است که انجام مي دهيد فرمانده ي شما، ابن عباس در لشکر ما حاضر است و امام زمان شما حسن بن علي با ما صلح کرده شما مي خواهيد با ما جنگ کنيد و خود را در مقابل شمشير و نيزه قرار دهيد. قيس بن سعد به لشکرش گفت که شما از دو کار يکي را بايد انتخاب کنيد يا با اين گمراهان بيعت کنيد و دينتان را به دنيايتان بفروشيد و يا با دشمنان دين خدا جنگ کنيد. لشکر متفقا گفتند: ما پيرو اين گمراهان نخواهيم بود و تا جان در تن داريم با آنها جنگ مي کنيم و لذا حمله کردند و جنگ سختي در ميان آنها درگرفت و لشکر شام را شکست دادند و به اردوگاه خود برگشتند. اين کار قيس بن سعد براي معاويه بسيار سنگين تمام شد و يک نفر را به نزد قيس بن سعد فرستاد که شايد او را به پول فريب دهد ولي قيس قبول نکرد و براي معاويه اين کلمات را نوشت: «به خدا قسم هرگز با من روبرو نخواهي شد مگر بين من و تو نيزه و شمشير باشد».

وقتي معاويه از فريب دادن قيس مأيوس شد اين نامه را به او نوشت: تو يهودي پسر يهودي هستي خود را به زحمت مي اندازي و خود را به کشتن مي دهي در آنچه که فايده اي براي تو ندارد. اگر لشکرت غلبه کنند تو را ذليل خواهند کرد و تو را کنار مي گذارند و اگر دشمنانت غلبه کنند تو را به بيچارگي و بدبختي خواهند کشاند، پدرت سعد بن عباده را قومش کشتند و در سرزمين شام تنها و غريب مرد.

قيس بن سعد بن عباده وقتي نامه ي معاويه را مطالعه کرد به او نوشت: تو بت پرست پسر بت پرست هستي که اجبارا وارد اسلام شده اي و از ترس مسلمان شده اي و اجبارا از اسلام بيرون خواهي رفت و از اسلام نصيبي به تو نرسيده است. سر سوزني اسلام در تو


وجود ندارد و مردم از نفاق تو اطلاعي ندارند و هميشه با خدا و رسول خدا جنگ کرده اي و از دسته ي مشرکين بوده اي. و تو پدر مرا به بدي ياد مي کني قسم به جان خودم پدرم هميشه طرفدار حق بود و تير و شمشيرش به سوي دشمنان اسلام بود و کسي نمي تواند کارهاي خوب او را ببيند و به او در مقام و عظمت برسد. تو مرا يهودي و پسر يهودي مي خواني، همه ي مردم مي دانند که من و پدرم از دين قبلي خود بيرون آمده و دين مقدس اسلام را ياري کرده ايم و راه و رسم اسلام را انتخاب نموده ايم.

جون اين نامه به معاويه رسيد. بسيار غضبناک شد و مي خواست نامه اي ديگر به او بنويسد که عمر بن عاص به او گفت: ديگر به او نامه ننويس زيرا او اين دفعه تندتر و بدتر به تو جواب خواهد داد. و بگذار وقتي که کار به نفع تو تمام شد او خودش از تو متابعت خواهد کرد.

بالاخره فرماندهان و سرداران لشکر امام مجتبي عليه السلام به وسيله ي نامه هايي که معاويه پشت سر هم به آنها مي نوشت و پولهايي که براي آنها مي فرستاد فريب مي خوردند و يک يک به طرف معاويه مي رفتند. و آن چنان امام مجتبي عليه السلام را غضبناک کرده بودند که وقتي جمعي از سران لشکر اظهار اطاعت نسبت به او مي کردند مي فرمود:

«به خدا قسم دروغ مي گوييد شما وفادار به کسي که بهتر از من بود نبوديد (يعني علي بن ابيطالب) چگونه مي توانيد به من وفادار باشيد و من چگونه به شما مي توانم اعتماد کنم و وثوق داشته باشم. اگر راست مي گوييد وعده ي من و شما در لشکرگاه مداين باشد، آنجا همديگر را مي بينيم.»

لذا حضرت مجتبي عليه السلام به طرف مداين حرکت کردند و جمعي هم پشت سر آن حضرت به مداين رفتند ولي جمعي از لشکريان آن حضرت در کوفه ماندند و پيروي از امام زمانشان نکردند و عهد خود را شکستند لذا امام مجتبي عليه السلام در ميان آن عده از اصحابشان که در مداين جمع شده بودند ايستاند و فرمودند:

«شما علي بن ابيطالب عليه السلام را که قبل از من خليفه ي بر شما بود گول زديد


آن چنانکه مرا گول مي زنيد شما بعد از من با رهبري چه امامي مي خواهيد با دشمن بجنگيد آيا شما امامي را که کافر و ظالم است و حتي يک لحظه به خدا و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ايمان نياورده و با زور و شمشير او و بني اميه اظهار اسلام کرده اند مي خواهيد به امامت قبول کنيد و فرمان او را ببريد. پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر از بني اميه جز پيرزني باقي نماند همان پير سالخورده دين خدا را از محور اصليش خارج مي نمايد.»

سپس حضرت مجتبي عليه السلام لشکر را از مداين به قريه ي «ساباط» حرکت دادند و آن حضرت مي خواست در آنجا لشکرش را امتحان کند و بداند تا چه حد آنها فرمانبردار او هستند و دوست و دشمن خود را بشناسد و از طرفي به آن حضرت اطلاع داده بودند که معاويه «دويست هزار درهم طلا و فرماندهي لشکر و ازدواج با يکي از دخترانش را» براي کسي که آن حضرت را بکشد تعيين کرده است. لذا حضرت مجتبي عليه السلام دائما زير لباسهايشان زره مي پوشيدند و حتي يک مرتبه به طرف ايشان تيراندازي شد ولي بخاطر زرهي که داشتند کارگر نبود. بالاخره حضرت مجتبي عليه السلام در «ساباط» افراد لشکر را جمع کردند و به منبر رفتند و بعد از حمد و ثناي الهي و درود به خاتم انبيا فرمودند:

«به خدا قسم من اميد دارم صبح که از جا برمي خيزم خداي تعالي را ستايش کنم و نعمتهاي او را سپاسگزاري کنم و مخلوق خدا را به رعايت کردن مخلوق خدا سفارش و نصيحت نمايم و دوست نمي دارم که وقتي صبح برمي خيزم بر مسلماني کينه ي خود و بدي را تحميل کنم و براي مسلمانان غائله ايجاد نمايم. اي مردم بدانيد هر چه وسيله ي اجتماع و اتحاد مسلمانان باشد (اگر چه شما آن را نپسنديد) بهتر از آن چيزي است که سبب تفرقه و دو دستگي بين مسلمانان باشد(اگر چه آن را شما دوست داشته باشيد) آگاه باشيد که نظر من درباره ي صلاح و خير شما بهتر از نظر خودتان مي باشد پس در دستوراتم با من مخالفت نکنيد و نظر و رأي مرا رد نکنيد خدا ما و شما را بيامرزد و خدا من و شما را به آن چه دوست دارد و مرضي اوست


راهنمايي و ارشاد فرمايد.»

وقتي حضرت مجتبي عليه السلام اين خطبه را خواندند و از منبر پايين آمدند اصحابشان به يکديگر نگاه کردند و گفتند: او منظورش از اين سخنان چه بود جمعي از آنها گفتند: به خدا قسم او مي خواهد با معاويه صلح کند و خلافت را به او تسليم نمايد. جمع ديگري گفتند: به خدا قسم او کافر شده است.

با آن که حضرت مجتبي عليه السلام اولا مي خواست آنها را امتحان کند و ثانيا منظورش اين بود که اصحابش از تفرقه و نفاق دوري کنند و تحت تأثير نيرنگهاي معاويه قرار نگيرند. ولي آنها چون امام شناس نبودند و ولايت را درست قبول نکرده بودند و جمعي از منافقين و خوارج با آنها مخلوط شده بودند و آنها را تحت تأثير خود قرار داده بودند و از همه مهمتر با قضاوت بي جايي که کرده بودند دست به کار شدند و به خيمه ي آن حضرت حمله کردند و رهبري آنها را آشوبگراني که به دنبال فرصت مي گشتند به عهده داشتند. لذا آنها را تحريک کردند و سجاده از زير پاي مبارک امام مجتبي عليه السلام کشيدند. عبدالرحمن ازدي که مرد منافق و پستي بود بر آن حضرت حمله کرد و رداي آن حضرت را برداشت و آن حضرت در خيمه، بي ردا در حالي که تکيه به شمشيرشان داده بودند نشستند چند نفر از دوستان و اقوامشان که دور آن حضرت بودند مردم را از حمله به آن حضرت مانع مي شدند امام مجتبي عليه السلام از آن جا حرکت کردند و وقتي مي خواستند از محل تاريکي در قريه ي «ساباط» عبور کنند مردي به نام «جراح بن سنان» لجام اسب آن حضرت را گرفت در حالي که تکبير مي گفت صدا زد اي حسن تو مشرک شده اي آن چنان که پدرت قبل از تو مشرک شده بود و بعد با حربه اي که در دست داشت آن چنان به ران آن حضرت زد که به استخوان پاي مبارکشان رسيد امام مجتبي عليه السلام نيز با شمشير او را زخمي کرد سپس چند نفر از دوستان آن حضرت با او گلاويز شده و بالاخره او را به هلاکت رساندند. در اين بين يکي از مأمورين مخفي معاويه که در بين اصحاب آن حضرت بود فرياد زد که لشکر عراق که در اراضي «مسکن» بودند


شکست خوردند و «قيس بن سعد» کشته شد و لشکر شام نزديک است به ما برسند.

مردم حضرت مجتبي عليه السلام را روي سريري گذاشتند و آن حضرت براي معالجه به مداين به خانه ي «سعد بن مسعود ثقفي» که والي مداين از طرف اميرالمؤمنين عليه السلام بود بردند و امام مجتبي عليه السلام را مداوا کردند.

پس از ملحق شدن ابن عباس به معاويه سران ارتش امام مجتبي عليه السلام يکي پس از ديگري به معاويه نامه مي نوشتند و خود را تسليم معاويه مي کردند در اين بين نامه اي از «قيس بن سعد بن عباده» از جبهه ي «مسکن» به امام مجتبي عليه السلام رسيد و گزارش فرار ابن عباس را به آن حضرت داده بود. پس از اين نامه که اولين نامه واصله از «مسکن» بود نامه هايي از طرف «قيس» به مداين مي رسيد که در آن خبر فرار سران لشکرش را به امام مجتبي عليه السلام مي داد.

شيخ مفيد در کتاب ارشاد مي نويسد: در همان ايام که امام مجتبي عليه السلام مشغول مداواي جراحات خود بود جمعي از رؤساي سپاه امام مجتبي عليه السلام پنهاني نامه اي دسته جمعي به معاويه نوشتند و در آن اظهار کرده بودند که ما گوش به فرمان توييم و از تو مي خواهيم هر چه زودتر به کوفه بيا و ما متعهد مي شويم که امام مجتبي عليه السلام را دست بسته به تو تحويل دهيم و يا اگر اجازه بدهي او را مي کشيم.

حضرت امام مجتبي عليه السلام به تمام معنا پاک بود و معاويه به تمام معنا ناپاک و پليد بود و مردم بدون استقامت و سر تا پا هواي نفس و رذالت بودند لذا کار به آن جا کشيد که معاويه با مکر و حيله نامه اي با ملاطفت و محبت به اين مضمون به امام مجتبي عليه السلام نوشت: اي پسر عمو نسبتي که بين من و تو است قطع مکن مردم به تو خيانت و خدعه کردند آن چنان که قبل از تو اينها با پدرت همين کار را نمودند.

معاويه اين نامه را با نامه هاي زيادي که اصحاب امام به معاويه نوشته بودند و به او خود را تسليم کرده بودند و يا اجازه ي کشتن امام و يا دست بسته تسليم کردن او را به معاويه خواسته بودند به وسيله ي يک هيئت سه نفره (مغيرة بن شعبه، عبدالله


بن عامر، عبدالرحمن بن حکم) به خدمت امام مجتبي عليه السلام فرستاد. و اين نامه مقدمه ي صلح امام مجتبي عليه السلام بود.

بالاخره وقتي امام مجتبي عليه السلام نامه ي معاويه را خواندند و نامه هاي اصحابشان را که به معاويه نوشته بودند بررسي کردند قبل از آن که جواب نامه معاويه را بدهند اصحابشان را جمع کردند و به آنها فرمودند: «اي مردم واي بر شما! معاويه به عهدش حتي با يکي از شما در مقابل کشته شدن من وفا نخواهد کرد و من مطمئنم که اگر دستم را در دستش بگذارم و تسليم او شوم مرا بحال خود نمي گذارد که بتوانم در راه و روش جدم در ميان مردم باشم ولي مي توام تنها در گوشه اي بنشينم و عبادت پروردگارم را بکنم ولي مثل اين که مي بينم فرزندان شما که بر در خانه ي فرزندان آنها ايستاده اند. آب و غذايي که حقشان هست از آنها مي خواهند و آنها آب و غذا را به آنها نمي دهند پس پست و نکبت بر آن چه شما آن را بوجود آورده ايد و زود باشد که ظالمين به نتايج کردار بدشان برسند و بدانند که به کجا بر مي گردند.

حضرت مجتبي عليه السلام در ضمن آن که در اين خطبه ي کوتاه به آنها فهماند که از اعمال زشتشان و ارتباطشان با معاويه کاملا مطلع است به آنها فرمود که اگر دين نداريد و براي آب و نان به اين بيابان آمده ايد بدانيد که اگر با معاويه جنگ نکنيد حتي به همان آب و نان هم دست نخواهيد يافت.

سخنان امام مجتبي عليه السلام بر دل مرده ي مردم اثري نگذاشت و لذا آن حضرت موضوع صلحي را که معاويه پيشنهاد کرده بود مطرح نمودند و فرمودند:

«معاويه ما را به موضوعي خوانده است که در آن نه عزت و جوانمردي است و نه عدل و انصاف است و آن صلح با اوست حالا شما اگر آماده ي فداکاري و شهادت هستيد پيشنهاد صلح او را رد مي کنيم و او را با شمشير به جهنم مي فرستيم و اگر زندگي دنيا را طالبيد هر چه مي خواهيد بکنيد.

ولي مردم او را تنها گذاشتند و او مجبور شد که با معاويه صلح کند. لذا در جواب نامه ي معاويه که بوسيله ي هيئت سه نفره براي آن حضرت فرستاده بود،


نوشت:

«اما بعد، هدف من احياي حق و از بين بردن باطل است اما حوادثي که پيش آمد اميد من به يأس کشيده شد ولي کار تو براي مقصودت با موفقيت روبرو شد. من مي خواستم با بدعت گذاران و مفسدين بجنگم و احکام اسلام و سنت رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم و کتاب خدا را زنده نگه دارم و تفرقه را از بين مردم ببرم ولي مردم کوفه فريب تو را خوردند و مرا تنها گذاشتند و دين خود را به دنياي تو فروختند لذا من ضمن شرايطي خود را از مقام خلافت کنار مي کشم و حکومت را به تو وامي گذارم. اما اين کناره گيري من و رسيدن تو به آرزويت براي تو زيان خواهد داشت که تلخي آن را پس از مرگ خواهي چشيد. بنابراين از اين پيروزي ظاهري که نصيبت شده خيلي خوشحال نباش زيرا بالاخره يک روز پشيمان خواهي شد و اين پشيماني براي تو سودي نخواهد داشت، و السلام».

وقتي نامه ي امام مجتبي عليه السلام بوسيله ي آن سه نفر به دست معاويه رسيد او خيلي خوشحال شد و فورا يک کاغذ سفيد برداشت و پايين آن را مهر و امضا کرد و براي آن حضرت فرستاد و گفت: شما هر شرطي را که مي خواهيد بالاي اين کاغذ بنويسيد.

امام مجتبي عليه السلام قرارداد را پر کردند و امضا نموده و براي معاويه فرستادند. حالا حضرت در اين قرارداد چه نوشته بودند بين مورخين اختلاف است. در اين جا مطالبي که صاحب کتاب «صلح حسن» نوشته و حضرت آيت الله خامنه اي در کتاب صلح امام حسن ترجمه فرموده اند ذکر مي شود. قرارداد صلح در پنج ماده تنظيم شده که اکثر مورخين آن را تأييد کرده اند:

ماده ي اول: حکومت به معاويه واگذار مي شود به شرطي که به کتاب خدا و سنت پيامبر و سيره ي خلفاي شايسته عمل کند.

ماده ي دوم: پيش از معاويه حکومت متعلق به «حسن» است و اگر براي او حادثه اي پيش آيد متعلق به حسين. و معاويه حق ندارد کسي را به جانشيني خود انتخاب کند.

ماده ي سوم: معاويه بايد ناسزا گفتن به


اميرالمؤمنين عليه السلام و لعنت بر او را در نمازها ترک کند و علي عليه السلام را جز به نيکي ياد ننمايد.

ماده ي چهارم: بيت المال کوفه که موجودي آن پنج ميليون درهم است مستثني است و تسليم خلافت به معاويه شامل تسليم اين مبلغ به او نمي شود و معاويه بايد هر سال دو ميليون درهم براي «حسين» بفرستد و بني هاشم را در بخششها و هديه ها بر بني اميه امتياز دهد و يک ميليون درهم نيز در ميان بازماندگان شهدايي که در رکاب اميرالمؤمنين در جنگهاي جمل و صفين کشته شده اند تقسيم کند و اينها همه بايد از خراج دار ابجرد (شهر داراب در فارس) تأديه شود.

ماده ي پنجم: مردم در هر گوشه اي از زمين خدا (شام يا عراق يا يمن يا حجاز) بايد در امن و امان باشند و سياه پوست و سرخ پوست از امنيت برخوردار باشند و معاويه بايد لغزشهاي آنان را ناديده بگيرد و مردم عراق را به کينه هاي گذشته نگيرد اصحاب علي عليه السلام در هر نقطه اي که هستند در امن و امان باشند و کسي از شيعيان آن حضرت نبايد مورد آزار واقع شود و نبايد ياران علي بر جان و مال و ناموس و فرزندانشان بيمناک باشند و کسي ايشان را تعقيب نکند و صدمه اي بر آنان وارد نسازد و حق هر حق داري به او برسد و هر آن چه در دست اصحاب علي عليه السلام است از آنان باز گرفته نشود به قصد جان حسن بن علي و برادرش حسين و هيچ يک از اهل بيت رسول خدا توطئه اي در نهان و آشکار چيده نشود و در هيچ يک از آفاق عالم اسلام ارعاب و تهديدي نسبت به آنان انجام نگيرد.

اکثر مورخين نوشته اند که معاويه در زير قرارداد چنين نوشت: به عهد و ميثاق خدايي و به هر چه خداوند مردم را بر وفاي به آن مجبور ساخته بر ذمه معاوية بن ابي سفيان است که به مواد اين قرارداد عمل کند.

اين صلح نامه در تاريخ 25 ربيع الاول سال 41 هجري قمري مصادف با دهم مرداد 40 هجري شمسي و مطابق با 29 ژوئيه 661 ميلادي امضا شد و عده اي از شخصيتهاي دو طرف به عنوان شهود زير آن را امضا نمودند.


از ابوجعفر محمد بن بابويه قمي در کتاب«امالي» نقل مي کنند، از مفضل بن عمرو و او از امام صادق عليه السلام و امام از پدرش و پدر، از جدش نقل کرده است:

«روزي حسين بن علي عليهماالسلام به منزل امام حسن عليه السلام رفت، و چون به او نظر کرد گريست! اما حسين پرسيد: چرا گريه مي کني؟ پاسخ داد: گريه ام به خاطر رفتاري است که با تو مي شود.

امام حسن عليه السلام فرمود: «پيشامد و ظلمي که بر من وارد مي شود، زهري است که در کام من مي ريزند و مرا به قتل مي رسانند، ولي اي اباعبدالله هيچ روزي مانند روز (شهادت) تو نيست. در آن روز سي هزار نفر که همگي ادعا مي کنند از امت جدمان محمد صلي الله عليه و آله و مسلمان هستند، تو را محاصره مي نمايند و براي کشتن و ريختن خون تو و هتک احترامت و اسيري فرزندان و زنان تو و تاراج اموال تو همدست مي شوند! در چنين وقتي، خداوند متعال بني اميه را لعنت مي کند، آسمان باران خون و خاکستر فروريزد و همه چيز حتي حيوانات وحشي بيابان و ماهيهاي دريا به حال تو گريان شوند.»