بازگشت

اميري فيروز كوهي


شاعر بزرگ معاصر، استاد عبدالکريم اميري فيروز کوهي، متخلص به «امير»، فرزند امير عبدالله منتظم الدوله به سال 1288 شمسي در دهکده ي فرح آباد فيروز کوه به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي را در تهران، در مدرسه ي سيروس آغاز کرد و در مدرسه ي آمريکايي ادامه داد.

در سنين نوجواني اولين اثر خود را که غزلي سياسي درباره ي تغيير سلطنت و اوضاع مملکت در آن روزها بود، در روزنامه ي نسيم صبا منتشر ساخت.

بعد از کناره گيري از درس و مدرسه تا سال 1314 بيشتر اوقاتش به سرودن شعر و مصاحبت با شعرا و هنرمندان گذشت و از آن سال شوق و علاقه ي زياد به تحصيل دانش به ويژه ي علوم ادبي در وي پديد آمد. در مدت چندين سال، ادبيات، منطق، کلام و حکمت و فقه و اصول را نزد استادان بزرگي فرا گرفت.

آثار علمي او عبارتند از: مقدمه ي مبسوط بر ديوان صائب تبريزي، حواشي و تعليقات بسيار بر کتب کلامي و فلسفي و متون رجالي و ادبي، ترجمه ي نفس المهموم از محدث قمي، ترجمه ي مکاتيب نهج البلاغه و مقالات متعدد تحقيقي و ادبي در روزنامه ها و مجلات. اميري فيروز کوهي در مهر ماه 1363 پس از بيماري طولاني درگذشت.

وي از جمله شاعراني است که در مصيبت سيد و سالار شهيدان امام حسين عليه السلام اشعار پرسوز و گدازي دارد. هم اکنون ترجيع بندي در مرثيه ي


سيدالشهداء عليه السلام از او بجاي مانده است. اميري فيروز کوهي در اين ترجيع بند به استقبال ترجيع بند محتشم کاشاني رفته و از او پيروي نموده که بند اول آن چنين سروده شده است:



جانها فداي آن که به جان شد فداي غير

بيگانه شد ز خود که شود آشناي غير



از بذل جان خويش به رغبت به راي حق

نگذشت تا گذاشت جهان را براي غير



گوينده ي خلاف رضا در هواي نفس

جوينده ي رضاي خدا در رضاي غير



در راه دين ز پيکر خود ساخت شمع راه

تا رهزن دغل نشود رهنماي غير



افراشت بيرق از سر خود در طريق عدل

تا کس طريق ظلم نپويد به پاي غير



بر خوان سرگشاده ي آزادي از خداي

داد از سر بريده به هر رگ صلاي غير



مال و منال و اهل و عيال از سراي خويش

کرد آزمون اهل و عيال از سراي غير



از جسم پاک خوف کف خاکي به جا گذاشت

آن هم براي اين که شود توتياي غير



هر گوشه از دهانه ي زخمش به خنده گفت

کز خون پاک خويش دهم خونبهاي غير



چندان به درد و داغ عزيزان گداخت دل

تا چون زر گداخته آمد دواي غير



نفرين هر شرير به بانگ علن شنيد

تا با دعاي خير دهد مدعاي غير



نور هدي، فروغ خدا، شمس مشرقين

برهان حق و حجت قول خدا، حسين



اي دل به مهر داده به حق، دل سراي تو

وي جان به عدل کرده فدا، جان فداي تو



اي کشته ي فضيلت، جان کشته ي غمت

وي مرده ي مروت، ميرم به پاي تو



محبوب ما، گزيده ي حق، صفوه ي نبي ست

مفتون تو، فدايي تو، مبتلاي تو



از بس که در غم دل مظلوم سوختي

يک دل نديده ام که نسوزد براي تو



چرخ کهن که کهنه شود هر نوي از او

هر سال نو کند ره و رسم عزاي تو



هر بينوا نواي عدالت به جان شنيد

برخاست تا نواي تو از نينواي تو



برهان هستي ابدي، شوق تو به مرگ

ميزان ادعاي نبي، مدعاي تو



روي تو از بشارت جنت به روشني ست

آيينه اي تمام نماي از خداي تو






نگريختي زمرگ چو بيگانه، تا گريخت

مرگ از صلابت دل مرگ آشناي تو



آزاده را به مهر تو در گردش است خون

زين خوبتر نداشت جهان، خونبهاي تو



ما را بيان حال تو بيرون ز طاقت است

در حيرتم ز طاقت حيرت فزاي تو



هر جا پر از وجود تو، در گفتگوي توست

هر چند از وجود تو خالي ست جاي تو



آن کشته ي نمرده تويي، کز نبرد خويش

مغلوب توست، دشمن غالب نماي تو



هر کس به خاک پاي تو اشکي نثار کرد

زين به چه گوهري ست که باشد سزاي تو؟



پيدا ز آزمايش اصحاب پاک توست

تعويذ حق به بازوي مرد آزماي تو



هرگز فنا نيافت بقاي تو، زانکه يافت

آزادگي بقاي دگر از فناي تو



شايان اقتفاي جهاني به همتند

ياران پاکباز تو در اقتفاي تو



غم نيست گر به چشم شقاوت نماي خصم

کوتاه بود، عمر سعادت فزاي تو



«چون صبح، زندگاني روشندلان دمي ست

اما دمي که باعث احياثي عالمي است»



اي کفر و دين فريفته ي حق گزاري ات

وي عقل و عشق، شيفته ي جان سپاري ات



آموخت دستگيري فتادگان راه

دست بريده از کرم دستياري ات



دشمن به خواري تو کمر بسته بود ليک

با دست خود، به عزت حق کرد ياري ات



خورشيد خون گريست به دامان صبح و شام

خون شد دل سپهر هم از داغداري ات



چون قلب بيقرار که جان برقرار ازوست

حق را قرار تازه شد از بيقراري ات



نشنيد گوش هيچ کسي زاري تو را

ما زان سبب به جاي تو داريم زاري ات



زان رو ز حد گذشت غم بي شمار تو

تا هر دلي کند به غمي غمگساري ات



غافل که ساخت کار خود از زخم جان خويش

آن سنگدل که زد به جگر زخم کاري ات



هم پاي مرگ رفت ز جاي از صلابتت

هم چشم صبر، خيره شد از بردباري ات



زان در کنار نعش جگر گوشه ماندنت

وان از ميان خون جگران برکناري ات



زان در کمال حلم و سکون، کار سازي ات

وان با لهيب سوز درون، سازگاري ات



هم اختيار زندگي ات دور از اضطرار

هم اضطرار مرگ و حيات، اختياري ات






وجه اميد ما به تو اين بس که حق فزود

با نااميدي از همه، اميدواري ات



اي دل فداي مهر تو از مهرباني ات

وي جان نثار جان تو از جان نثاري ات



پر کاري از کسالت ما، عيش و طيش تو

غمخواري از مصيبت ما، نوش خواري ات



مظلوم حق، شهيد فتوت، قتيل عدل

ميزان دين، صراط هدايت، دليل حق



کو غم رسيده اي که شريک غم تو نيست؟

يا داغديده اي که به دل محرم تو نيست



الا تو خود که سوگ و سرورت برابر است

يک اهل درد نيست که در ماتم تو نيست



هر دردمند زخم درون را علاج درد

با ياد محنت تو، به از مرهم تو نيست



جان داروي تسلي از اندوه عالمي

الا که در تصوري از عالم تو نيست



با جان نثاري ات گل باغ بهشت نيز

شايسته ي نثار تو و مقدم تو نيست



ملک تو را به ملک سليمان چه حاجت است؟

ديو جهان، حريف تو و خاتم تو نيست



هفت آسمان، مسخر هفتاد مرد توست

خيل زياد، مرد سپاه کم تو نيست



از بس به روي باز، پذيراي غم شدي

گفتي که غم حريف دل خرم تو نيست



با شاديي که از تو عيان ديد وقت مرگ

پنداشت پير حادثه، کاين غم، غم تو نيست



چون خون پاک، کآمد و رفت نفس ازوست

ما را دمي که هست بجز از دم تو نيست



عصيان نداشت جنت هفتاد آدمت

در جنت خدا هم، چون آدم تو نيست



آزاده را ز مؤمن و کافر، هواي توست

يک سر فراز نيست که سر در خم تو نيست



پرچم ز کاکل پسر افراشتي به رزم

يک مو به هيچ بيرقي از پرچم تو نيست



در راه حق، چنين قدمي نيست غير را

ور هيچ هست چون قدم محکم تو نيست



حاجات ما رسيده ي اشک عزاي توست

برگي ز کشته ي دل ما بي نم تو نيست



دايم نشسته بر گل داغ تو اشک ما

از آفتاب حشر، غم شبنم تو نيست



رمزي ز پرده داري باطل به جا نماند

کز نور حق عيان به دل ملهم تو نيست



اي دل به حق سپرده که محبوب هر دلي

منظور حق همين نه، که محسود باطلي



اي جسته نور پاک خدا از روان تو

وي بسته جان عزت و همت به جان تو






دنيا به خصمي اش اثر از خان و مان نهشت

آن را که بود، خصم تو و خان و مان تو



چون باطل از مقابله ي حق به جاي ماند

نام و نشان خصم، ز نام و نشان تو



گوش تو گر فغان جگر گوشگان شنيد

نشنيد گوش پير فلک هم فغان تو



با خصم هم مقابله با مهر کرده اي

اي جان فداي جان و دل مهربان تو



سر مشق ما، مربي ما، رهنماي ماست

احوال تو، حکايت تو، داستان تو



درسي ز جلب عزت و سلب مذلت است

هر نکته اي که مي شنويم از زبان تو



مظلوم هر زمان ز تو آموخت دفع ظلم

آيينه دار دور زمان شد، زمان تو



زان داغها که بر دل و جان تو نقش بست

مهر قبول يافت ز حق، امتحان تو



خوانها ز جود خويش فکندي به هر طرف

کز هر کنار، بهره برد ميهمان تو



وان «روضه ها» که آبش دادي ز خون خويش

تا روضه ي بهشت شود طرف خوان تو



نان تو مي خورند جگر پارگان غير

از سوز دست پخت جگر پارگان تو



کس را بجز تو، زين همه ميرندگان نبود

مرگي که بود زندگي جاودان تو



از مهد خاک، جا به دل پاک کرده اي

چون عرش حق، جهان دگر شد جهان تو



مظلوم و تشنه کام گذشتي که حق گذاشت

سرچشمه ي حيات ابد در دهان تو



در سايه ي جهان تو بود اين که در نبرد

فرقي نبود پير تو را با جوان تو



در حيرتم که چون دل دشمن چون سنگ ماند

جايي که آب شد دل سنگ از بيان تو



صد عندليب در چمنت آشيان گرفت

هر چند سوخت خار و خس آشيان تو



چون آستان قرب خدا آشيان توست

ما راست آستان دعا، آستان تو



هر چند خود امان ز بد ما نيافتي

ما را بس است از بد عالم، امان تو



روي دل «امير» مگردان ز سوي خويش

اي کعبه ي دل همه کس در ضمان تو



شايد که سرکشد به فلک، همچو بيت من

بيتي که يابم از تو به قرب جنان تو



لا، بل که بس به هر دو جهانم از آن چه هست

اشک روان به ماتم خون روان تو



از تو قبول از من و از اشک چشم من

وز من سلام بر تو و بر دودمان تو