بازگشت

يوسفعلي مير شكاك






چو هيهاي سواران دشتها را

به زير بال گيرد، شايد اين اوست



من و آيينه مي گوييم و آنگاه

فغان سر مي دهيم از ماتم دوست



فغان سر مي دهيم و يکدگر را

ملامت مي کنيم از زنده ماندن



در آنجايي که خورشيد آفرين خواند

به مردان، شعر مردن را نخواندن



نخوانديم اي برادر تا بمانيم

سحرگاهان که چاووشان خورشيد



خروشيدند و رفتن ساز کردند

خروس خستگي در ما خروشيد



بخواييد! آه! خوابيديم و ديديم

هزاران کرکس برگشته منقار





چو ابر واژگون پر مي گشايد

به بوي نعش خورشيد نگونسار



وزان در دشت، اسبي سايه رفتار

به رنگ گردباد آسيمه سر بود



رها در باد، يال نقره فامش

به خون تازه ي خورشيد تر بود.