بازگشت

يحيي


حدود نود سال از عمر زکريا گذشته بود، موهايش سفيد و نيروي بدنش رو به ضعف و فرسودگي گذاشته و کمرش خميده بود ولي هنوز فرزندي نداشت، در عين حال زکريا مردي وارسته و بي اعتنا به قيود مادي بود، ولي از نداشتن فرزند افسرده و غمگين به نظر مي رسيد.

يکي از روزها وقتي زکريا وارد بيت المقدس شد يکسره به حجره ي مريم رفت، او سرپرستي مريم را متعهد شده بود و به کارهاي او رسيدگي مي کرد، وقتي قدم به آن حجره گذاشت ديد مريم به نماز و عبادت مشغول است و در کنار حجره ي او ظرفي پر از ميوه ديده مي شود.

زکريا از ديدن ميوه ها دچار بهت و حيرت شد زيرا اولا در حجره ي مريم کسي رفت و آمد نداشت و قفل آن حجره را فقط زکريا باز مي کرد و مي بست و ثانيا ميوه ها مربوط به فصل تابستان بود و او آنها را در فصل زمستان مي ديد، لذا از مريم پرسيد: اين ميوه ها از کجاست؟ مريم گفت: اينها از پيشگاه خداوند صبح و شام براي من مي رسد و خداوند به هر کسي که خواهد بي حساب روزي مي دهد.

زکريا در همان شب دست به دعا برداشت و گفت: «رب لا تذرني فردا و انت خير الوارثين» پروردگارا! مرا تنها مگذار و فرزندي به من عنايت کن که جانشين و وارث علم و حکمت من شود.

روزها يکي پس از ديگري گذشت و آثار حمل در همسر زکريا آشکار شد و پس از پايان دوران حمل، خداوند پسري


زيبا و پاک و خردمند به او عطا کرد. پسري که در کودکي علم و حکمت به او داده شد و بعد هم به مقام شامخ نبوت مفتخر گرديد.

اين پسر، يحيي بود که در طفوليت، عاشق عبادت پروردگار شد و از شدت عبادت و گريه ي از خوف خدا، بدنش ضعيف و لاغر گرديده بود. يحيي به علوم دين کاملا آشنا بود و با اصول و فروع احکام تورات آشنا بود. مشکلات ديني مردم را حل مي کرد و مسايل دين را به آنان مي آموخت و در امر دين و رهبري خلايق، بسي جدي و کوشا بود.

روزي به يحيي خبر دادند که (هيرودوس)، پادشاه فلسطين تصميم دارد با (هيروديا) دختر برادر خود ازدواج کند. يحيي برآشفت و اظهار کرد که اين ازدواج با مقررات دين سازش ندارد و تورات اجازه ي چنين ازدواجي را نمي دهد.

مخالفت يحيي به سرعت در شهر منتشر گرديد تا کم کم به گوش هيروديا رسيد. هيروديا که خود را ملکه ي آينده ي کشور مي دانست و هوس همسري شاه را در سر مي پروراند از شنيدن اين مطلب کينه ي يحيي را به دل گرفت.

در يک موقعيت مناسب که شاه مجلس بزمي داشت، هيروديا با آرايش تمام به بزم او قدم گذاشت و تمام فنون دلربايي و عاشق کشي را به کار بست. شاه که دلباخته ي او شده بود از او پرسيد: چه حاجتي داري که برآورم؟ هيروديا اظهار داشت: اگر نسبت به من لطفي داري، حاجت من کشتن يحيي است. شاه نيز که دين و وجدان را زير پا گذاشته بود به کشتن يحيي فرمان داد.

هنوز ساعتي از فرمان کشتن يحيي نگذشته بود که مأمورين، يحيي را به حضور آوردند و او را مظلومانه سر بريدند. چون خون يحيي به زمين ريخت، به جوش آمد، هر چه خاک بر آن مي ريختند. باز مي جوشيد. خون يحيي از جوش نيفتاد، تا اينکه بخت النصر خروج کرد و هفتاد هزار نفر از بني اسرائيل را کشت و خون يحيي از جوشش افتاد.

زمان حمل حضرت يحيي عليه السلام شش ماه بود، چنانکه مدت حمل امام


حسين عليه السلام نيز شش ماه طول کشيد.

وقتي که عبدالله بن عمر، حسين عليه السلام را از ادامه ي سفر عراق برحذر داشت و امام عليه السلام را به پذيرش بعضي امور دعوت نمود، امام حسين عليه السلام فرمود: «هرگز اي پسر عمر! همانا بني اميه مرا به حال خود رها نمي کنند اگر مرا بيابند، و اگر مرا نيابند همواره در جستجوي من هستند تا با اجبار از من بيعت بگيرند يا مرا بکشند. اي بنده ي خدا مگر نمي داني که از پستيهاي دنيا بر خدا آن است که سر يحياي پيامبر عليه السلام را براي يکي از تجاوزکاران بني اسرائيل هديه بردند، در حالي که سر بريده با آنان صحبت مي کرد و حجت و دليل مي آورد؟ اي پدر عبدالرحمن! آيا نمي داني که بني اسرائيل بين طلوع سپيده ي صبح تا طلوع آفتاب، هفتاد پيامبر خدا را کشتند و سپس آن روز در حجره هاي خود در بازار شهر نشستند و به خريد و فروش ادامه دادند، گويا عمل زشتي انجام نداده و خدا هم در عذاب آنان شتاب نکرد و پس از مهلت دادن، خداوند آنها را سخت در عذاب خود گرفتار کرد چونان حاکم قدرتمند، از خدا بترس اي پدر عبدالرحمن و دست از ياري من برندار.»