بازگشت

وصال شيرازي


ميرزا محمد شفيع وصال شيرازي ملقب به ميرزا کوچک از بزرگترين شعراي اوايل دوره ي قاجار است که در سال 1192 يا 1193 ه.ق. (در فارسنامه: 1197 ه.ق.) در شيراز به دنيا آمد. علوم متداول زمان را در نزد برخي دانشمندان همچون ميرزا ابوالقاسم سکوت فراگرفت و در هنر شاعري و خطاطي به ويژه خط نسخ مهارت و شهرت يافت.

ديوان وي که به چاپ رسيده، شامل قصايد، غزليات و مثنويها و نيز مدايح و مراثي بسيار است. وصال در سال 1262 ه.ق. در شيراز درگذشت.

وصال شيرازي از جمله شاعراني است که در مصيبت سيد و سالار شهيدان، امام حسين عليه السلام اشعار پرسوز و گدازي دارد. هم اکنون ترجيع بندي در مرثيه سيدالشهداء عليه السلام از او بجاي مانده است. وصال شيرازي در اين ترجيع بند به استقبال ترچيع بند محتشم کاشاني رفته و از او پيروي نموده که بند اول آن چنين سروده شده است:



اين جامه ي سياه فلک در عزاي کيست؟

وي جيب چاک گشته ي صبح از براي کيست؟






اين جوي خون، که از مژه ي خلق جاري است

تا در مصيبت که و در ماجراي کيست؟



اين آه شعله ور که ز دلها رود به چرخ

ز اندوه دلگداز و غم جانگزاي کيست؟



خوني اگر نه دامن دلها گرفته است

اين لخت دل به دامن ما، خونبهاي کيست؟



گر نيست حشر و در غم خويش است هر کسي

در آفرينش اين همه غوغا براي کيست؟



شد خلق مختلف ز چه با نوحه متفق؟

اينگونه جن و انس و ملک در عزاي کيست؟



هندو و گبر و مؤمن و ترسا به يک غمند

اين جان از جهان شده تا آشناي کيست؟



ذرات از طريق صدا ناله مي کنند

تا اين صدا ز ناله ي انده فزاي کيست؟



صاحب عزا کسي است که دلهاست جاي او

دلهاي جز آنکه مونس دلهاست، جاي کيست؟



آري خداست در دل و صاحب عزا خداست

زان هر دلي به تعزيه ي شاه کربلاست



اي از غم تو چشم فلک خون گريسته

خونين دلان از آن به تو افزون گريسته



از ياد تشنه کامي تو رود گشته نيل

وز حسرت فرات تو جيحون گريسته



تا لاله زار شد ز تو دامان کربلا

ابر بهار زار به هامون گريسته



بلبل ز ياد آن تن صد چاک در فغان

قمري ز شوق آن قد موزون گريسته



زان زخمها که ديده تنت از سنان و تير

بر حالت تو چشم زره خون گريسته



ما کيستيم و گريه ي ما؟ اي که در غمت

ارواح قدس با دل محزون گريسته



تنها همين نه اهل زمين در غم تواند

جبريل با ملايک گردون گريسته



آبي بود بر آتش دوزخ هواي تو

اي خاک دوستان تو در کربلاي تو



سال از هزار بيش و غمت يار جان هنوز

در ياد دوستان تو اين داستان هنوز



گلگون کفن به خاک شد و از غمش ز خاک

گلگون کفن دمند گل و ارغوان هنوز



پيراهني که يوسف او را فروختند

هر کس طلب کنند ازين کاروان هنوز



سرو اوفتاد و ريخت گل و ارغوان فسرد

خلقي سراغ مي کند اين بوستان هنوز



زان کاروان گم شده در دشت کربلا

هر دم به جستجوي، دو صد کاروان هنوز






فاش ار فلک بدان تن بي سر گريستي

زان روز تا به دامن محشر گريستي



ز اشک ستاره ديده ي گردون تهي شدي

بر وي به قدر زخم تنش گر گريستي



کشتند و لافشان ز مسلماني! اي دريغ

آن را که از غمش دل کافر گريستي



چندان گريستي که فتادي ز پاي و باز

يادش چو زان سر آمدي، از سر گريستي



اي پيکرت به کوفه، سر انورت به شام

کم نيست دردهاي تو، گرييم بر کدام؟



بر بي کس ايستادن تو پيش روي خصم؟

يا بر خروش پردگيان تو در خيام؟



اين تعزيت به کعبه بگوييم يا حطيم؟

زين داوري به رکن بناليم يا مقام؟



لباس کهنه بپوشد زير پيرهنش

مگر برون نکشد خصم بد منش ز تنش



لباس کهنه چه حاجت که زير سم ستور

تني نماند که پوشند جامه يا کفنش



نه جسم زاده ي زهرا چنان لگدکوب است

کزو توان به پدر برد بوي پيرهنش



زمانه خاک چمن را به باد عدوان داد

تو در فغان که چه شد ارغوان و ياسمنش؟



عيالش ار نه به همره درين سفر بودي

ازو خبري نرسيدي به مردم وطنش



ز دستگاه سليمان، فلک نشان نگذاشت

به غير خاتمي، آن هم به دست اهرمنش



به هر قدم که سوي کارزار برمي داشت

نظر به جانب اطفال در به در مي داشت



گهي به شوق وصال و گهي به درد فراق

وراي خوف و رجا حالتي دگر مي داشت



نبود مانع راهش مگر حريم رسول

کز آنچه بر سر ايشان رود خبر مي داشت



چه ذوق بود به جام شهادتش که ز شوق

کشيد جام و به جام دگر نظر مي داشت



چون تاج نيزه گشت سر تاجدارها

از خون کنار ماريه شد لاله زارها



بس فرقها شکست به تاراج تاجها

بس گوشها دريد پي گوشوارها



بود از حجازيان يکي، از کوفيان هزار

از اين شمارها نگر انجام کارها



از خون آل فاطمه شد خاک کربلا

چون دشت صيدگاه ز خون شکارها