همت سيراب
تا ابد برخي آن تشنه شهيدم که فرات
شاهد همت سيراب و لب تشنه ي اوست
آن جوانمرد که لب تشنه ز دريا بگذشت
زانکه دريا به بر همت او کم ز سبوست
غرق آتش که مگر آب رساند به حرم
خون فشان از سر و از ساعد و آويزه ي پوست
به مثل دوست بود به ز برادر اما
جان به قربان برادر که چنين باشد دوست
اي صبا، هر سحر از جانب من بوسه بزن
بر زميني که ز خون شهدا غاليه بوست