بازگشت

نعمت ميرزاده


خورشيد رفته است ولي ساحل افق

مي سوزد از شراره ي نارنجي اش هنوز



وز شعله هاي سرخ شفق، نقش يک نبرد

تابيده روي آينه ي آسمان روز



گرد غروب ريخته در پهن دشت رزم

پايان گرفته جنبش خونين کارزار



آنجا که برق نيزه و فرياد حمله بود

پيچيده بانگ شيهه ي اسبان بي سوار



پايان گرفته رزم به هر گوشه و کنار

غلتيده روي بستر خون پيکري شهيد



خاموش مانده صحنه و گويي ز کشتگان

خيزد هنوز نغمه ي پيروزي و اميد



اين دشت غم گرفته که بنشسته سوگوار

امروز بوده پهنه ي آن جاودانه رزم






اينک دو سوي صحنه، دو هنگامه ديدني ست

يک سو لهيب آتش و يک سو غريو بزم



اين دشت خون گرفته که آرام خفته است

امروز بوده شاهد رزم دلاوران



اين دشت ديده است يکي صحنه ي شگفت

اين دشت ديده است يکي رزم بي امان



اين دشت ديده است که مردان راه حق

چون کوه در برابر دشمن ستاده اند



اين دشت ديده است که پروردگان دين

جان بر سر شرافت و مردي نهاده اند



اين دشت ديده است که هفتاد تن غيور

بگذشته اند از سر و سامان و زندگي



بگذشته اند از سر و سامان که بگسلند

از پاي خلق، رشته ي زنجير بندگي



امروز زير شعله ي خورشيد نيمروز

بر پا شده ست رايت بشکوه انقلاب



باليده است قامت آزادگي و عشق

تا بر فراز معبد زرين آفتاب



از پرتو جهنده ي شمشيرهاي تيز

خورشيدها دميده به هنگام کارزار



بانگ حماسه هاي دليران راه حق

رفته ست تا کرانه ي آفاق روزگار



خورشيد رفته است و به پايان رسيده رزم

اما نبرد باطل و حق مانده ناتمام



وين صحنه ي شگفت به گوش جهانيان

تا روز رستخير صلا مي دهد قيام