بازگشت

مدرس اصفهاني


ميرزا يحيي مدرس اصفهاني بيدآبادي (1254 ق. 1310 ش.) مقدمات علمي را در بين النهرين و علوم ادبي، عقلي و نقلي را در اصفهان فراگرفت و در بيشتر آنها مرتبه اي بلند يافت ولي به سبب کناره گيري از مقام و اشتهار، شخصيت علمي و ادبي او چنان که بود، شناخته نگرديد. ديوان او حاوي مدايح و مراثي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و ائمه معصومين عليهم السلام است.

مدرس اصفهاني از جمله شاعراني است که در مصيبت سيد و سالار شهيدان، امام حسين عليه السلام اشعار پرسوز و گدازي دارد. هم اکنون ترجيع بندي در مرثيه سيدالشهداء عليه السلام از او بجاي مانده است. مدرس اصفهاني در اين ترجيع بند به استقبال ترجيع بند محتشم کاشاني رفته و از او پيروي نموده که بند اول آن چنين سروده شده است:



اي مبتلاي غم که جهان مبتلاي توست

پير و جوان شکسته دل اندر عزاي توست



هم قبله گاه اهل سمک خاک درگهت

هم سجده گاه خيل ملک کربلاي توست



اي جان محترم، که ز جانهاي محترم

چون ني نوا ز واقعه ي کربلاي توست



اي بر لقاي دوست تو مشتاق و عالمي

مشتاق خاک کوي تو بهر لقاي توست



اي بر لب هواي تو مفترن و کشوري

مفتون اشتياق تو اندر هواي توست






گلگون قبا ز عکس شفق آسمان هنوز

از هجر روي اکبر گلگون قباي توست



در خون تپيد مرغ دل مجتبي چو ديد

در خون تپيده ي قاسم نو کدخداي توست



گرديد اسير سلسله ي غم علي چو ديد

زنجير کين به گردن زين العباي توست



روحي فداک اي تن اطهر، که از شرف

خون خدا تويي و خدا خونبهاي توست



«جسمي وقاک» اي سر انور که بر سنان

آيات حق ز لب حق نماي توست



گاهي به دير راهب وگه بر سر درخت

گه بر فراز نيزه و گه خاک جاي توست



گويم حکايت از بدنت يا که از سرت؟

يا از عيال بي کس و غمديده خواهرت؟



در کربلا چون قافله ي غم گشود بار

از غم هزار قافله آمد در آن ديار



نيلي شد از عزا رخ گلگون اهل بيت

رويش سپيد باد سپهر سياهکار



لشکر همي رسيد گروه از پي گروه

دشمن همي ستاد، قطار از پي قطار



استاده بهر خواري يک تن، هزار خيل

آماده بهر کشتن يک تن دو صد هزار



از مويه رفت از دل اهل حرم شکيب

از گريه رفت از تن آل نبي قرار



لب تشنه اهل بيت نبي، وز بر ايشان

آبي نبود جز دم شمشير آبدار



چون بهر شاه تشنه لبان ياوري نماند

عباس و قاسمي و علي اکبري نماند



الا نشان ناوک اعدا، تني نگشت

الا براي زيب سنانها، سري نماند



از بهر حفظ پيکر خود، کهنه جامه خواست

واخر ز سم اسب خسان پيکري نماند



از جور چرخ و کينه ي اختر، جفاي دهر

بر اختران برج حيا زيوري نماند