بازگشت

مثني بن مخربة بن عبدي


وي رهبر شيعيان بصره بود. مختار بن ابوعبيد ثقفي به او تأکيد کرد که مردم بصره را به خونخواهي حسين عليه السلام دعوت کند.

«مثني بن مخربة بن عبدي» از معتمدين مختار بود که به قيام دعوت شده بود.

طبري گويد: «سال 66 ه.ق «مثني بن مخربه ي عبدي» در بصره مردم را به بيعت با مختار دعوت کرد.» مثني، از سران و بزرگان بصره بود. وي از شيعيان مخلص و محبان واقعي اهل بيت بود. وي مردم بصره را به ياري اميرمؤمنان دعوت کرد و هنگامي که معاويه، يکي از يارانش به نام «ابن حضرمي» را به سوي بصره فرستاد، مثني بن مخربه به او پيغام داد که از بصره برود و الا با شمشيرهاي برهنه، او را بيرون خواهد کرد و اضافه نمود: ممکن نيسته پسر عم رسول خدا را ياري نکنيم و داخل طاعت طغيانگر معاويه و دار و دسته اش شويم نه به خدا سوگند، دست از علي عليه السلام برنخواهيم داشت.

مثني در قيام توابين، کمال همکاري را نمود و هنگامي که سليمان بن صرد، رهبر قيام توابين، سران شيعه را به خونخواهي امام حسين عليه السلام دعوت کرد، مثني از طرف مردم بصره در جواب نامه ي دعوت سليمان نوشت: «بحمدالله ما شيعيان، بر تصميم شما وفادار و همفکريم و بزودي با نيروهاي خود به کمک شما خواهيم آمد» و اشعاري در ذيل نامه نوشت. مثني، به وعده ي خود عمل کرد و با 300 سيصد مرد جنگي به کمک توابين شتافت، اما کمي دير رسيد، و هنگامي بود که سليمان بن صرد به شهادت رسيده بود و اکثر توابين شهيد شده بودند. مثني و نيروهايش به کوفه آمدند و مختار در آن هنگام زنداني بود.

مثني توانست به طور محرمانه با مختار تماس حاصل نمايد و اعلام بيعت و پشتيباني کند، که هر گاه مختار قيام کرد با تمام قوا، او را ياري دهد. مثني با جمعي از سران شيعه در کوفه، در جواب


نامه ي سري مختار، اعلام وفاداري و همکاري کردند. مختار، مثني بن مخربه را مأمور کرد که از نفوذ خود، در ميان مردم بصره، استفاده کند و آنان را به قيام و بيعت با مختار، دعوت کند. فرمان سري مختار به مثني چنين بود:

«به ولايت خويش بصره، برو و مردم را دعوت کن، اما بااحتياط و محرمانه» مثني، به بصره بازگشت و مردم را براي خونخواهي شهداي کربلا به قيام دعوت نمود، و جمع کثيري از عشيره و طايفه خود را و تعدادي از مردم بصره، محرمانه با او بيعت کردند.

پس از مسلط شدن مختار بر اوضاع کوفه و فرار ابن مطيع، استاندار سابق کوفه که از طرف ابن زبير منصوب شده بود، مثني آشکارا به حمايت از مختار قيام کرده، در مسجد بصره سخنراني کرد و طايفه او و جمعي از شيعيان با وي همراه شدند و براي ياري مختار به سوي کوفه حرکت کردند. مثني با نيروهايش به «مدينة الرزق» رفت و در آنجا اردو زد و آذوقه زيادي فراهم کردند، و شترها ذبح نمودند.

مثني و نيروهايش، در نزديکي شهر بصره اردو زدند و قصد حرکت به سوي کوفه را داشتند که از طرف «قباع» نماينده ي مصعب بن زبير نيرويي به فرماندهي «عباد بن حصين» و «قيس بن هيثم» از راه کوفه، حرکت کردند و از منطقه ي «شوره زار» گذشتند و نزديک نيروهاي مثني مستقر شدند، مردم درهاي خانه ي خود را به روي آنان بستند و هيچ کس به ياري عباد نيامد و حتي کسي که از او سؤالي بکند در آن حول و حوش به چشم نمي خورد، عباد، فرياد زد: کسي از بني تميم اين جا نيست؟! مردي به نام «حنيفة الاعور» گفت: امير! آن جا خانه ي «وراد» از طايفه ي عبدشمس است. عباد گفت: برو در بزن و ببين چه کسي در خانه هست؟ آن مرد، دق الباب کرد و «وراد» درب خانه اش را گشود، تا چشم عباد به او افتاد، شروع کرد بر سر او فرياد زدن و ناسزا گفتن، که تو اينجايي و به سراغ من نمي آيي؟! وراد گفت: نمي دانم منظور شما چيست؟ چه کار بايد بکنم؟ عباد


گفت: زود باش اسلحه ات را بردار و سوار شو بيا! وراد، سلاح خود را برداشت و سوار شد و در کنار عباد و نيروهايش ايستاد و در همان محل، مستقر شدند تا مثني و نيروهايش که عازم کوفه بودند سر رسيدند. عباد به وراد گفت: با نيروهاي قيس همانجا باشيد تا من بروم و برگردم. عباد و نيروهايش، حرکت کردند و از مسير «ذباحان» خود را به «کلاء» رساندند و از آن جا به «مدينة الرزق» آمدند. مدينة الرزق (محل نگهداري بيت المال) چهار در داشت، دري به سمت بصره و دري به طرف بازار «سرکه فروشان» و دري به طرف مسجد و دري به سوي بازار «سمساران»، که دري کوچک بود، باز مي شد. عباد و تعدادي از نيروهايش آنجا توقف کردند و نردباني آوردند و عباد، نردبان را کنار ديوار مدينة الرزق نهاد و به پشت بام رفت و حدود سه هزار نفر از افرادش همراه او به پشت بام «دارالرزق» رفتند، عباد به آنان گفت: شما همين جا روي بام باشيد، وقتي صداي تکبير را شنيدند شما هم با صداي بلند تکبير بگوييد. عباد، با تعدادي از نيروها برگشت و سراغ وراد و قيس و نيروهايي که آنجا مستقر بودند رفت و به وراد گفت با نيروها به مثني و ياران او حمله کن، وراد و نيروهاي تحت فرمانش، به نيروهاي مثني حمله کردند و جنگ سختي بين آنان درگرفت و چهل نفر از ياران مثني، به شهادت رسيدند و جمعي نيز از نيروهاي دشمن هلاک گشتند، صداي تکبير شنيدند، سخت وحشت کردند و متفرق شدند، عباد وقتي ديد که نيروهاي مثني، شکست خوردند و متواري شدند به ياران خود گفت: آنان را تعقيب نکنيد؛ و بدين سان مدينة الرزق مجددا به دست عمال ابن زياد افتاد، و نيروهاي عباد به سوي شهر بصره به نزد «قباع» بازگشتند. «زيادب ن عمرو عتکي» که از حاميان و همفکران مثني بود با شنيدن


خبر درگيري نيروهاي طرفدار ابن زبير به فرمان «قباع» باشتاب، سوار بر اسب شد و وارد بصره گرديد. قباع بالاي منبر نشسته بود. زياد، فرياد زد: «اي قباع، نيروهايت را از مقابل برادران ما برگردان و در غير اينصورت، با آنان خواهيم جنگيد. قباع «احنف بن قيس» که ريش سفيد مردم بصره و قبلا از ياران وفادار اميرمؤمنان بود و عمرو بن عبدالرحمن، نماينده ي ابن زبير را خواست و به آنان مأموريت داد که بين مردم بصره را اصلاح کنند و جلوي درگيري را بگيرند... احنف و عبدالرحمن، به سوي طايفه ي عبدالقيس آمدند و احنف فرياد زد: اي مردم «بکر» و «ازد»! مگر شما در بيعت ابن زبير نيستند؟ همه گفتند: آري، ولي حاضر نيستيم با برادرانمان درگير شويم و يا آنان را تسليم شما کنيم. احنف گفت: ما کاري به آنان نداريم، آنان آزادند، هر کجا که مي خواهند بروند و اين شهر و مردمش را آسوده بگذارند، و در اين جا فتنه برپا نکنند. زياد و مالک بن مسمع، خود را به مثني و نيروهايي که مجددا دور او جمع شده بودند رساندند و گفتند: «بخدا سوگند ما هم عقيده ي شما نيستيم و مخالف مختار هستيم، اما نخواستيم شما را سرکوب کنند، به همان کوفه برويد که آن جا پايگاه شماست.» مثني، هنگامي که ديد دعوت بيشتر، اثري ندارد، سخن آنان را پذيرفت و با افراد خود به سوي کوفه حرکت کرد. احنف با ناراحتي، به شهر «بصره» بازگشت و مي گفت: «هرگز در رأي خود خطا نرفتم مگر امروز که اين قوم (مثني و يارانش) و طايفه ي مهم (بکر و ازد) را پشت سر خود نهادم.» عباد و قيس هم پيش قباع رفتند و مثني با تعداد کمي از ياران خود به سوي مختار شتافت.

مثني با تعداد باقي مانده ي ياران خود، به کوفه آمدند و ماجراي درگيري و مخالفت مردم بصره را به اطلاع مختار رساندند و گفتند که زياد بن عمرو و مالک بن مسمع با ما درگير نشدند و مانع حرکت ما نگشتند. مختار از شنيدن اين سخن، احتمال داد زمينه همکاري اين دو نفر از سران بصره با او مساعد است،


بنابراين نامه اي بدين مضمون براي آن دو نوشت:

«... اما بعد، بشنويد و اطاعت کنيد تا از دنيا هر چند بخواهيد به شما دهم و بهشت را براي شما تضمين نمايم...» مالک، رو به زياد کرد و با لبخندي تمسخرآميز گفت: «ابواسحاق (مختار) خيلي سخاوتمندانه مي بخشد، هم دنيا و هم آخرت را به ما مي دهد؟!» زياد با شوخي گفت: «اي ابوغان، ولي من نسيه نبرد نمي کنم، هر کس به ما پول داد کمک وي شمشير مي زنيم.»