بازگشت

قوامي رازي


از شاعران معروف شيعي مذهب قرن ششم هجري است که در خدمت رجال و خاندانهاي بزرگ شيعي عراق به سر مي برد. وفاتش در اواسط قرن ششم و پيش از سال 560 ه.ق. اتفاق افتاده است. علاوه بر مناقب و مراثي خاندان رسالت که قوامي به ذکر آن شهرت داشته، از وي قصايد متوسطي در مدح و زهد و وعظ باقي مانده است. غزلهاي عاشقانه ي شيرين و مطبوعش در ميان معاصران وي قابل توجه به نظر مي رسد.



روز دهم ز ماه محرم به کربلا

ظلمي صريح رفت بر اولاد مصطفا



هرگز مباد روز چو عاشور در جهان

کان روز بود قتل شهيدان کربلا



آن تشنگان آل محمد اسيروار

بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلا



عريان بمانده پردگيان سراي وحي

مقتول گشته شاه سراپرده ي عبا



هر گه که يادم آيد از آن سيد شهيد

عيشم شود متغص و عمرم شود هبا



اي بس بلا و رنج که بر جان او رسيد

از جور و ظلم امت بي رحم و بي حيا



در آرزوي آب، چنويي بداد جان

لعنت بر اين جهان بنفرين بي وفا



با هر کسي همي به تلطف حديث کرد

آن سيد کريم نکو خلق خوش لقا



تا آن شبي که روز دگر بود قتل او

مي دادشان نويد و همي گفتشان ثنا



بر تن زره کشيده و بر دل گره زده

رويش ز غبن تافته، پشتش ز غم دوتا



خونش چکيده از سر شمشير بر زمين

ياقوت در نشانده ز مينا به کهربا






لب خشک ز آتش دل و رخ ز آب ديده تر

دل با خداي برده و تن داده در قضا



بگرفته روي آب، سپاه يزيد شوم

بي آب چشم و سينه پر از آتش هوا



از نيزه ها چو بيشه شده حربگاهشان

ايشان در او خروشان چون شير و اژدها



بر آهوان خوب، مسلط شده سگان

بر عدل، ظلم چيره شده، بر بقا، فنا



اينها در آب تشنه و ايشان به خونشان

از مهر سير گشته وز کينه ناشتا



بر قهر خاندان نبوت کشيده تيغ

تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا



آهخته تيغ بر پسر شير کردگار

آن باقيان باقي شمشير مرتضا



مير و امام شرع، حسين علي که بود

خورشيد آسمان هدي، شاه اوصيا



از چپ به راست حمله همي کرد چون پدر

تابود در تنش نفسي و رگي به جا



خويش و تبار او شده از پيش او شهيد

فرد و وحيد مانده در آن موضع بلا



افتاد غلغل ملکوت اندر آسمان

برداشته حجاب افق امر کبريا



بر خلد منقطع شده انفاس حور عين

بر عرش مضطرب شده ارواح انبيا



خورشيد و ماه تيره و تاريک بر فلک

آرامش زمين شده چون جنبش هوا



زهرا و مصطفي و علي سوخته ز درد

ماتم سراي ساخته بر سدره منتها



در پيش مصطفي شده زهراي تنگدل

گويان که چيست درد حسين مرا دوا؟



فرزند من که هست تو را آشناي جان

در خون همي کند به مصاف اندر، آشنا



از تشنگي روانش بي صبر و بي شکيب

گرماي کربلا شده بي حد و منتها



او در ميان آن همه تيغ و سنان و تير

داني همي که جان و جگر خون شود مرا



زنده نمانده هيچکس از دوستان او

در دست دشمنانش چرا کرده اي رها؟



يکره بنال پيش خداوند دادگر

تا از شفاعت تو کند حاجتم روا



گفتا رسول: باش که جان شريف او

زان قتلگاه زود خرامد بر شما



ايشان درين، که کرد حسين علي سلام

جدش جواب داد و پدر گفت: مرحبا



زهرا ز جاي جست و به رويش در اوفتاد

گفت: اي عزيز ما، تو کجايي و ما کجا؟



چون رستي از مصاف و چه کردند با تو قوم؟

مادر در انتظار تو، دير آمدي چرا؟






کار چو تو بزرگ، نه کاري بود حقير

قتل چو تو شهيد، نه قتلي بود خطا



فرزند آن کسي که زايزد براي اوست

در باغ وحي، جلوه ي طاووس «هل اتي»



آب فرات بر تو ببستند ناکسان

آميختند خون تو با خاک کربلا



نه هيچ مهربان که تولا کند به تو

نه هيچ سنگدل که محابا کند تو را



سينه دريده، حلق بريده، فتاده دست

غلتان به خون و خاک، سر از تن شده جدا



بر سينه ي عزيز تو بر، اسب تاخته

اي همچو مصطفي ز همه عالم اصطفا



اندام تو چگونه بود زير نعل اسب

کز روي لعل تو نزدي گرد گل صبا؟



رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسير

در دست آن جماعت پرزرق بي حيا



اولاد و آل تو متحير شده ز بيم

وز آه سردشان متغير شده هوا