بازگشت

فجر فرهمند


متاب امشب اي مه که اين رزمگاه

ندارد دگر احتياجي به ماه



زهر سوي مه پاره اي تابناک

درخشد چو خورشيد بر روي خاک



به هر گوشه شمعي برافروخته

زهر شعله پروانه اي سوخته



همه جرعه نوشان بزم الست

تهي کرده پيمانه، افتاده مست



به پايان رسانيده پيمان خويش

همه چشم پوشيده از جان خويش



نه تنها ز جان بل که از هر چه هست

به جز دوست يکباره شستند دست



دگر تا جهان است بزمي چنين

نبيند به خود آسمان و زمين



متاب امشب اين گونه، اي نور ماه

برين جسم مجروح عريان شاه



فلک شمع خود را تو خاموش کن

جهان را درين غم سيه پوش کن



بپوشان تو امشب رخ ماه را

مگر ساربان گم کند راه را



مبادا که از بهر انگشتري

به غمها فزايد غم ديگري