بازگشت

عمر بن سعد ابي وقاص


وي يکي از هواداران و عمال يزيد بن معاويه بود که لشکر چند هزار نفري يزيد را فرماندهي مي کرد. به قولي عمر سعد در زمان پيامبر (و به قولي در دوران عمر) به دنيا آمد. همراه پدرش در فتح عراق شرکت داشت. وي از جمله کساني بود که عليه «حجر بن عدي عليه الرحمه» و يارانش، شهادت به فتنه گري داد و سبب شد که حجر در «مرج عذراء» به شهادت برسد.

روزي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در مسجد نشسته بود در اين حال، جمعي از قريش خدمت آن حضرت رسيدند و عمر سعد نيز در ميان آنها بود، آنگاه آن جناب رنگ مبارکش متغير شد و حالش منقلب گرديد. اصحاب از سبب آن حال سؤال کردند، پيامبر فرمود: آنچه بر اهل بيت من وارد مي شود به ياد مي آورم از کشتن، زدن، دشنام، شتم و پريشاني، و اول سري که بر سر نيزه گذاشته مي شود، سر فرزندم حسين عليه السلام خواهد بود.

آن ملعون در روز عاشورا دستور داد تا سورانش آب را به روي ياران حسين عليه السلام ببندند.

به دستور عمر سعد، چندين نوبت اصحاب و ياران سيدالشهداء عليه السلام را سنگباران کردند. از شيوه هاي سپاه کوفه در مقابله با ياران شجاع امام عليه السلام، استفاده از سنگباران بود، در روز عاشورا عمر سعد به لشگريان خود مي گفت: «و الله لو لم ترموهم الا بالحجارة لقتلتموهم...».


«عمر بن سعد»، «شمر بن ذي الجوشن»، «شبث بن ربعي» و «زيد بن حارث» که همه از عاملان فاجعه ي کربلا بودند به نزد فرماندار «عبدالله بن زبير» در کوفه رفتند و به او گفتند: همانا خطر مختار، براي شما از سليمان بن صرد خزاعي بيشتر است، مختار مي خواهد در شهرتان کوفه بر شما يورش آورد، پس قبل از هر چيز، اعتماد او را جلب کنيد و با نيرنگ او را زنداني نماييد تا کار مردم روبراه شود.

به دستور عمر سعد بود که پس از شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام، بر بدن مطهرش اسب تاختند و پيکر آن امام شريف را در زير سم اسبها خرد کردند.

وي از فرماندهان و سرهنگان لشکر يزيد بود که چند هزار نيرو در اختيار داشت.

در آن روزهايي که بازار بگير و ببند در کوفه گرم بود و قاتلين امام حسين عليه السلام و عاملين فاجعه ي کربلا، شناسايي و تعقيب و دستگير و اعدام مي شدند، موسي بن عامر گويد: «جلسه اي در حضور مختار تشکيل شده بود.» عمر بن هيثم گويد:«من در کنار مختار نشسته بودم که وي با خوشحالي و اميد اين جمله را گفت: «فردا، مردي را خواهم کشت که پاهاي بزرگي دارد و چشمانش به گودي رفته و ابروي پرپشتش به روي چشمش ريخته و مؤمنين و ملايکه هاي آسمان از قتل او شاد خواهند شد».

عمر بن هيثم، متوجه مطلب شد.

و طبري مي نويسد: «در ميان حاضرين مردي بود به نام «هيثم بن اسود نخعي» و او اين سخن مختار را خوب فهميد و گفت: به خدا! منظورش کسي جز «عمر بن سعد» نيست!!».

اين مرد، به خانه اش آمد و چون از قبل با عمر سعد دوستي و رفاقت داشت، به فرزندش «عريان» گفت: بابا برخيز فورا خودت را به خانه ي «عمر سعد» برسان و به او بگو که: دست و پايت را جمع کن و در فکر نجات جانت باش که مختار قصد جانت را کرده است. عريان، به سرعت به خانه ي «عمر سعد» آمد و محرمانه، «عمر سعد» را در جريان امر


قرار داد، «عمر سعد» که از اين خبر سخت تکان خورده بود، به عريان گفت: «خدا پدرت را بيامرزد و از بابت اين برادري به او جزاي خير عطا فرمايد. خوب به موقع مرا خبر کردي! من که اين کار را بعيد مي دانم، آخر مختار به من امان نامه داده، وانگهي آن همه عهد و ميثاق و ضمانت چه مي شود؟ تازه من که بر ضد او عملي انجام ندادم» عمر سعد که کاملا بهت زده شده بود، با توجه به جريان امان نامه اي که مختار به او داده بود و با توجه به روحيه ي گذشت و کرامت و بزرگواري که در مختار معروف بود، و حسن سيره ي او نسبت به مردم، بسيار بعيد مي دانست که چنين مطلبي راست باشد.

در اين جا لازم است به ماجراي امان نامه اي که مختار قبلا به عمر سعد داده بود،اشاره اي شود، مثل معروفي است که مي گويند: «الخائن خائف، خائن ترسو است».

عمر سعد، خوب مي دانست که هدف اصلي مختار و يارانش از قيام، همانا انتقام خون شهداي کربلاست. و هرگاه زمينه مساعد شود اين مهم انجام خواهد شد.

و از آنجايي که عمر سعد در ماجراي کربلا، بزرگترين نقش را داشت و او فرمانده ي کل نيروهاي کوفه و شام بود که با امام حسين عليه السلام جنگيد و گناه تمام جنايات کربلا به گردن اوست، بنابراين پس از مسلط شدن مختار، بر اوضاع کوفه و قبل از آن که مختار، دست به انتقام بزند، يکي از نزديکان و مقربان مختار به نام «عبدالله بن جعد بن هبيره» را واسطه قرار داد، تا از مختار براي او امان نامه بگيرد.

عبدالله بن جعده، به خاطر قرابت و نزديکي که با علي عليه السلام داشت در نزد مختار بسيار عزيز و محترم بود. عبدالله، از مختار تقاضا کرد که عمر سعد خواهش دارد که او را امان دهيد و گذشته اش را فراموش نماييد و مورد عفو و رحمت شما قرار گيرد و او هم قول مي دهد و متعهد مي شود که کمترين عملي عليه شما از وي سر نزند. مختار بنا به مصالحي (که در آن وقت براي جلوگيري از توطئه ي


دشمنان لازم بود) و خواهش ابن جعده، تقاضاي او را پذيرفت و اين امان نامه را براي عمر سعد نوشت:

متن امان نامه: «بسم الله الرحمن الرحيم: بدين وسيله از جانب مختار بن ابي عبيد به عمر بن سعد بن ابي وقاص، امان داده مي شود، همانا تو در امان خدايي و بر جان و مال و خانواده و فرزندانت، و بخاطر کارهاي گذشته ات تحت تعقيب واقع نخواهي شد، به شرط حرف شنوايي و اطاعت از ما و متعهد شدي به اين که با خانواده ات باشي و از شهر کوفه خارج نشوي، پس هر کس از نيروهاي ما، اعم از شرطه ها (پليس) و شيعيان آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و عموم مردم، به تو برخورد کنند، جز خوبي حق کمترين اعتراضي و برخورد تندي با تو نخواهند داشت، شاهدان اين امان نامه افراد ذيل مي باشند:

1- سائب بن مالک 2- احمر بن شميط 3- عبدالله بن شداد 4- عبدالله بن کامل.

و مختار شخصا تضمين مي کند به اين عهد و پيمان وفادار باشد، مگر آنکه کاري از او سر زند و حدثي از او پيش آيد و يا شرايط و موارد امان نامه را زير پا گذارد. و السلام».

امام باقر عليه السلام در توجيه نقض امان نامه، توسط مختار فرموده است: «اما امان مختار لعمر بن سعد: الا أن يحدث حدثا، فانه کان يريد به اذا دخل الخلاء فاحدث؛ اما امان دادن مختار به عمر بن سعد، جمله شرطي در آن بود و آن اين که «الا ان يحدث حدثا» مگر حدثي از او سر زند که مقصود مختار يک توريه بود و آن اين که، حدث را به معناي خاص آن قصد کرده بود (اين امان نامه معتبر است مگر آنکه «حدثي» از عمر سعد صادر شود و مقصودش حدثي که در مستراح، معمولا از انسان صادر مي شود بود.) لازم به توضيح است که پس از آنکه مختار به عمر سعد امان نامه داد، او مرتب به نزد مختار آمد و رفت داشت و در کنار مختار، روي کرسي مي نشست و گاهي خودش و گاهي فرزندش را به نزد مختار مي فرستاد، که به او بفهماند هميشه با


اوست و قصد فرار يا توطئه اي ندارد.

موسي بن عامر گويد: يکي از عللي که مختار تصميم گرفت هر چه سريعتر به حساب عمر بن سعد برسد، خبري بود که از اظهار نگراني «محمد حنفيه» نسبت به امان دادن «مختار» به «عمر سعد» به او رسيده بود.

موسي گويد: مردي به نام يزيد بن شراحيل، از طايفه انصاري، به ديدار محمد حنفيه آمد و بعد از سلام و احوالپرسي، صحبت درباره ي مختار و اوضاع کوفه پيش آمد و گفته شد که مختار به خونخواهي اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم قيام کرده است و...

«محمد حنفيه» با حالتي توأم با نگراني اظهار داشت: «خيلي مسخره است، مختار خود را شيعه ي ما مي داند و خونخواه شهيدان ما و... اما شنيده ام با قاتلين ما رفاقت مي کند و آنان در کنارش بر کرسي مي نشينند و صحبت مي کنند و..». اين مرد انصاري، اين سخنان محمد حنفيه را به ذهن خود سپرد و هنگامي که به کوفه مراجعت کرد به ديدار مختار رفت.

مختار از اين که مرد از حجاز آمده با او گرم گرفت و گفت: خوب در مدينه چه خبر؟ آيا محمد حنفيه را زيارت کردي؟

آن مرد گفت: آري قربان.

- خوب چه فرمود؟

آن مرد هم صحبتهاي «محمد حنفيه» را و نگراني او را از اينکه مختار با قاتلين امام حسين عليه السلام مدارا مي کند، به گوش مختار رساند.

راوي گويد: بعد از اين ماجرا بود که طولي نکشيد، مختار تصميم به قتل عمر سعد و فرزندش حفص، گرفت و پس از آنکه آن دو را کشت، سرهاي بريده ي آنان را به عنوان هديه اي گرانبها با مقادير زيادي پول و هدايا به نزد محمد حنفيه به حجاز فرستاد، و نامه اي براي وي نوشت. (که متن آن را نقل خواهيم کرد.)

توضيح: به احتمال قوي، نگراني محمد حنفيه، قبل از جريان کشتار قاتلين امام حسين عليه السلام توسط مختار بوده و تا آن وقت مختار، زمينه ي مساعدي نيافته بود،


که بعدا به اين مهم توفيق يافت و کار او موجب شادي دلهاي اهل بيت پيامبر و شيعيان گرديد.

مختار در آن روزهايي که دست به انتقام خون شهداي کربلا زد، نسبت به «عمر سعد» بيش از همه حساس بود، از آن طرف امان نامه اي که قبلا روي مصالحي به «عمر سعد» داده بود و «عمر سعد» هم بهانه اي به دست مختار نداده بود و در شورش عليه مختار، شرکت نکرده بود قدري دستگيري و مجازات عمر سعد به تأخير افتاد. مگر ممکن است «عمر سعد» اين جاني شماره ي يک حادثه ي کربلا جان سالم بدر برد!؟ مگر امکان دارد رأس دشمنان اهل بيت با آسايش زندگي کند و حال آنکه زير دستانش، يکي پس از ديگري، به دست عدالت سپرده مي شوند و به جزاي اعمال ننگين خود مي رسند. وانگهي در امان نامه اي که مختار به عمر سعد داده بود، يک جمله دو پهلو به عنوان شرط ذکر شده بود که آن در واقع امان نامه را بي خاصيت مي کرد و آن، جمله: «ان يحدث حدثا» که امام باقر فرمود: امان نامه به شرطي بود که حدثي از عمر سعد سر نزند. بنابراين حال وقت آن است که بايد دلهاي شيعيان خاصه و اهل بيت عليه السلام را شاد نمود.

«عمر سعد» دانست که مختار درصدد دستگيري و مجازات اوست، «عمر سعد» پس از شنيدن اين خبر، دستپاچه شد و همان شب بلند شد و عازم فرار شد و متحير بود چه کند و کجا برود؟ واقعا مختار مرا خواهد کشت؟ يا امان نامه را محترم مي شمرد؟. ترس او را واداشت که دست و پايش را جمع کند و فرار را بر قرار ترجيح دهد. او تصميم گرفت تا دير نشده از کوفه فرار کند، بنابراين مردي از دوستانش، از طايفه ي بني تميم، به نام «مالک» را به نزد خود خواند و مالک، مردي شجاع و زيرک بود، عمر سعد چهارصد دينار به او داد و گفت: اين پول براي خرجي را همان و همين امشب مرا از کوفه بيرون ببر! آن دو حرکت کردند و از راههاي کوچه پس کوچه، به آخر شهر رسيدند و آن جا


نزديک حمام عمر يا نزديک رودخانه عبدالرحمان بود. عمر سعد، ايستاد و گفت: مالک مي داني چرا از کوفه مي روم؟ مالک گفت: نه.

عمر سعد گفت: علت مهمي دارد.

مالک: کدام علت؟

عمر سعد: ترس از مختار!

مالک: مختار! پسر دومه را مي گويي؟ او فلانش تنگ تر از آن است که بتواند تو را بکشد، ترس تو بي مورد است، تازه اگر هم فرار کني خانه ات را ويران خواهد کرد و زن و بچه ات را اسير مي کند و اموالت را به غارت مي برد و املاکت را تخريب خواهد کرد و بدين وسيله بهانه اي به دستش داده اي! بعلاوه تو که مرد کوچکي نيستي تو عزيزترين و محترمترين مرد عربي و...

خلاصه آن قدر هندوانه زير بغل عمر سعد گذاشت و او را فريب داد و ترساند که عمر سعد باور کرد و گفت: راست مي گويي! برگرديم به کوفه، ببينم چه مي شود و همان وقت برگشتند و صبح را در خانه اش بود.

علامه ابن نما گويد: «اين را مرزباني نقل کرده است و بعضي ديگر علت بازگشت عمر سعد را به خانه اش چنين نقل کرده اند که وي سوار بر شتر و کجاوه اش بود و به قصد فرار از خانه، از شهر خارج شد، از شدت خستگي و بي خوابي با همان حالت سواره خوابش برد و شتر هم مستقيم به طرف شهر برگشت و در مقابل خانه اش او را بر زمين نهاد.»

و طبري گويد: غلام عمر سعد، با خبر شد که او به خارج شهر رفته و برگشته است. مختار خوشحال شد و گفت: «خوب شد اينک امان نامه نقض گرديد»، زيرا مختار شرط کرده بود که عمر سعد در امان است به شرطي که از شهر خارج نشود و حال ديگر امان نامه از طرف عمر سعد، نقض شده و مختار مي تواند آن را ناديده بگيرد و دست به کار شود. و هنگامي که به مختار گفتند: او درصدد فرار است گفت: «نه او پيماني چون زنجير، به گردن دارد که هر جا رود مجبور است برگردد».


مختار به دنبال «حفص» فرزند عمر سعد فرستاد. او فورا به نزد مختار آمد.

مختار پرسيد: حفص! پدرت کجاست؟ «حفص» گفت: در خانه و نگران است که آيا شما امان نامه را محترم مي شمريد يا خير؟

مختار به حفص گفت: «فعلا همين جا باش بعد معلوم مي شود.» مختار ابوعمره را خواست.

ابوعمره رييس شهرباني مختار، براي جلب «عمر سعد» انتخاب شد، مختار گفت: ابوعمره با بگوييد بيايد و به او گفت: «با افرادت برو و عمر سعد را بياور و اگر گفت: جبه ام را بياوريد، بدانيد که مقصودش شمشير است نه جبه و به او مهلت نده و کارش را يکسره کن.»

ابوعمره فورا حرکت کرد و به خانه ي عمر سعد آمد و فرياد زد: عمر سعد، امير تو را خواسته است. عمر سعد از ترس در جايش خشک شد، تا خواست بگويد جبه ام را بياوريد، با شمشير کشيده ي ابوعمره روبرو شد. عمر سعد خود را چون گنجشکي در چنگال عقاب ديد، او ابوعمره را خوب مي شناخت و از ترس او چنان مي لرزيد و در جبه اش چون مرده اي متحرک مي غلطيد و از هيبت او، جرأت راه رفتن نداشت. ابوعمره ديد نبايد زياد به وي فرصت داد، شمشيرش را کشيد و آن قدر بر او زد تا يقين حاصل کرد که او به هلاکت رسيده است آنگاه سر عمر سعد را از بدنش جدا کرد و آن را در دامن قباي خود گذاشت و به نزد مختار آمد.

مختار و بعضي از يارانش نشسته بودند و «حفص»، فرزند «ابن سعد» هم در مجلس مختار حاضر بود. ابوعمره وارد شد، سلام کرد و دامن خود را گشود و سر «عمر سعد» را جلو مختار به زمين نهاد. آري، اين سر مردي است که جنايات او يکي و دوتا نبود. اين سر بدترين خلق خداست. اين قاتل امام حسين عليه السلام و فرمانده ي لشکر ابن زياد است. اين سر همان خبيثي است که در روز عاشورا، بدترين جنايات را نسبت به خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم روا داشت. اين سر


آن جنايتکاري است که هم اکنون به دست عدالت از بدن نحسش جدا شده است. اين سر بريده ي کسي است که هر مسلمان آزاده اي آن را مي ديد بر او لعن و نفرين مي فرستاد. و اين سر بريده ي جاني شماره ي يک فاجعه کربلاست.

مختار، نگاهي عميق به سر بريده ي «عمر سعد» کرد، از يک طرف خوشحال است که مسؤول اول فجايع عاشورا به امر مطاع او و شمشير ابوعمره سرش از بدن جدا شد و از طرف ديگر هم غم و غصه و رنج بر قلبش فشار مي آورد و آنچه که عمر سعد در کربلا، نسبت به امام حسين عليه السلام و خاندان او روا داشته بود در ذهنش مجسم مي شد. نگاه مختار از سر بريده ي عمر سعد، قطع نمي شود اما ناگاه چشمش را که به سر بريده ي دوخته بود گرداند و به چهره ي «حفص»، فرزند آن خبيث انداخت و «حفص» که سر بريده ي پدر را در مقابل خود مي ديد سخت منقلب و حيرت زده شده بود.

مختار، خطاب به حفص کرد و اشاره به سر بريده کرد و گفت: حفص، اين سر را شناختي؟ حفص آهي کشيد و گفت: آري، انا لله و انا اليه راجعون. اين سر پدرم عمر سعد است و با حالت تأثر و دگرگوني گفت: امير! ديگر زندگي پس از پدرم ارزشي ندارد!... مختار، سخن حفص را قطع کرد وبا لحني جدي گفت: درستي مي گويي! تو هم بعد از پدرت زنده نخواهي ماند، و فرياد زد: جلاد!، مأمور با شمشير آماده جلو آمد. مختار دستور داد!، حفص را به پدرش ملحق کن! و مأموران، پسر عمر سعد را به کناري بردند و سر او را از بدنش جدا کردند.

سر بريده پسر و پدر، يکي سردار لشکر کوفه و شام، و ديگري فرزند او که در کنار پدر و در جنايات او شريک بود. هنگامي که دو سر بريده را در مقابل مختار نهادند، مختار چنين گفت: اين به جاي حسين عليه السلام و آن هم به جاي علي اکبر فرزند حسين عليهماالسلام ولي چه مقايسه اي؟ اين يک محاسبه ي غير عادلانه است، حسين، علي بن الحسين، چه کسي و چه چيزي مي تواند جاي آنها را بگيرد و اضافه کرد: به خدا قسم اگر سه چهارم


قريش را به تلافي حسين عليه السلام بکشم معادل يک انگشت کوچک او نمي شود، به خدا سوگند هفتاد هزار نفر را به تلافي خون حسين خواهم کشت. همانطور که خداوند انتقام يحيي بن ذکريا را گرفت.

لازم به يادآوري است که در غارت روز عاشورا، يک زره قيمتي متعلق به امام حسين عليه السلام را عمر سعد براي خودش برداشت، پس از کشته شدن عمر سعد، مختار آن زره را به «ابوعمره» قاتل «عمر سعد» بخشيد.

موسي بن عامر گويد: «مختار دو نفر از يارانش را به نامهاي «مسافر بن سعيد» و «ضبيان بن عماره» مأمور کرد، دو سر بريده را به مدينه بردند و مقابل «محمد حنفيه» نهادند. و مبالغي پول و هدايا نيز براي بني هاشم، همراه آن سرها فرستاد و نامه اي بشارت آميز و گزارشي از اقدامات خود در خونخواهي امام حسين عليه السلام براي «محمد حنفيه» نوشت.