بازگشت

عبدالعلي نگارنده






به خولي بگفت آن زن پارسا

که را باز از پا درآورده اي؟



که در اين دل شب چو غارتگران

برايم زر و زيور آورده اي



به همراهت امشب چه بوي خوشي است

مگر بار مشک تر آورده اي؟



چنان کوفتي در که پنداشتم

ز ميدان جنگي سر آورده اي



چو دانست آورده سر، گفت آه

که مهمان بي پيکر آورده اي



چو بشناخت سر را بگفت اي عجب

سري باشکوه و فر آورده اي



درين کلبه ي تنگ و بي نور من

ز گردون مه انور آورده اي



بميرم، درين تيره شب از کجا

سر سبط پيغمبر آورده اي؟



چه حقي شده در ميان پايمال

که تو رفته اي داور آورده اي؟



ولي زانچه من آرزو داشتم

به يزدان قسم، بهتر آورده اي



به گلزار جانان زدي دستبرد

به کوفه گلي نوبر آورده اي



گل آتش است اين که از کوه طور

تو با خاک و خاکستر آورده اي