بازگشت

اجازه ي امام به اصحاب که برگردند


طبري گويد:

ابومخنف با سند خود از امام سجاد عليه السلام نقل مي کند: پس از بازگشت عمر سعد، عصر بود که امام ياران خود را جمع کرد. در حالي که بيمار بودم، نزديک شدم تا بشنوم. شنيدم که پدرم به اصحاب خويش مي فرمود: با بهترين ستايش، خدا را مي ستايم و در شادي و غم او را حمد مي کنم. خدايا تو را سپاس که ما را با نبوت کرامت بخشيدي و به ما قرآن آموختي و در دين، فقيهمان ساختي و براي ما گوشها، چشمها و دلهايي قرار دادي و ما را از مشرکان قرار ندادي. اما بعد، من ياراني شايسته تر و بهتر از ياران خودم نمي شناسم و نيز خانداني نيکوتر و نيکوکارتر از خاندان خودم نمي دانم. خداوند پاداش نيکتان دهد. من فرجام امروزمان را از اين قوم نمي دانم. به سود شما مي دانم که همه برويد؛ آزاديد و از جانب من بر شما بيعت و عهدي نيست. اينک اين شب است که شما را فراگرفته است، از آن بهره بگيريد و برويد.

ابومخنف، با سند خود از ضحاک بن عبدالله مشرقي نقل مي کند: من و مالک بن نضر ارحبي نزد امام رفتيم، سلام داده نشستيم. حضرت پاسخمان داد و خوشامد گفت و دليل آمدنمان را


پرسيد. گفتيم: آمديم تا بر تو سلام داده، بر عافيت تو دعا کنيم و تجديد عهد کنيم و خبر مردم را بازگوييم. اينان تصميم بر جنگ با تو دارند. تصميم خود را بگير. حسين عليه السلام فرمود: خدا مرا بس است و خوب تکيه گاهي است. از پاسخ او خوشمان نيامد. خداحافظي کرديم و از خدا براي او نيکي خواستيم. فرمود: پس چرا ياري ام نمي کنيد؟ مالک بن نضر گفت: بدهکار و عيالوارم. من نيز گفتم قرض دارم و عيالوارم، ولي اگر اجازه دهي که تا وقتي دفاع من از تو سودي دارد، بجنگم و اگر ديدم کسي براي دفاع نمانده بروم، مي مانم. فرمود: آزادي. با او ماندم. شب شد. فرمود: اينک شب شما را فراگرفته، از مرکب راهوار شب بهره گيريد و هريک، دست يکي از مردان خاندانم را گرفته و در شهرها و آباديهاي خود پراکنده شويد تا خدا گشايشي دهد. اين قوم فقط مرا مي خواهند و اگر به من دست يابند، کاري به ديگران ندارند.

برادران و فرزندان و برادرزادگانش و پسر عبدالله بن جعفر گفتند: چنين نمي کنيم که پس از تو زنده بمانيم. خدا هرگز آن روز را نياورد. عباس بن علي که به اين سخن آغاز کرد، ديگران نيز پس از او چنان گفتند. حسين عليه السلام فرمود: اي فرزندان عقيل! شهادت مسلم براي شما کافي است. برويد! شما را اجازه دادم. گفتند: مردم چه مي گويند؟! مي گويند: ما پير و مراد و سرور و پسرعموهاي خود را بي آنکه در دفاع از آنان تيري افکنده يا نيزه اي و شمشيري زده باشيم رها کرديم و نمي دانيم چه کردند؟ نه به خدا، چنين نخواهيم کرد، بلکه با جان و مال و خانواده، در راهت فداکاري مي کنيم و در رکابت مي جنگيم تا مثل تو شهيد شويم. زشت باد زندگي پس از تو! [1] .

ابن شهر آشوب در اين مورد، اشعاري از ابن حماد آورده که مضمون سخنان اصحاب و همراهان امام حسين عليه السلام است، در اعلام وفاداري و جانبازي در رکاب آن حضرت. [2] .

ابوحمزه ي ثمالي گويد:

شنيدم امام زين العابدين عليه السلام مي فرمود: روزي که پدرم شهيد شد، در شب آن روز خانواده و اصحاب خود را جمع کرد و فرمود: اي خانواده ام! اي پيروانم! اين شب را مرکب خويش گيريد و خود را نجات دهيد. آنها کسي جز من را نمي خواهند و اگر مرا بکشند به فکر کشتن شما نخواهند بود. خدا رحمتتان کند! خود را نجات دهيد، شما آزاديد و بيعت و عهدم را از شما برداشتم.

برادران و خاندان و يارانش همه يک زبان گفتند: يا اباعبدالله! به خدا تو را تنها نمي گذاريم که مردم بگويند: امام و سرور و سالار خود را تنها گذاشتند تا کشته شد. بين ما و خدايمان عذري


نخواهد بود. تو را رها نمي کنيم تا آنکه در راه تو کشته شويم.

امام فرمود: اي گروه! من فردا کشته مي شوم، همه ي شما نيز با من کشته خواهيد شد و کسي از شما نمي ماند. گفتند: خدايي را شکر که کرامت ياري تو را به ما بخشيد و افتخار شهادت با تو را نصيب ما کرد. آيا دوست نداري اي فرزند پيامبر که ما هم در درجه ي تو باشيم؟ فرمود: خدا جزاي خيرتان دهد. درباره ي آنان دعا کرد. صبح که شد او و همه ي يارانش به شهادت رسيدند.

آن شب قاسم بن حسن به حضرت گفت: آيا من نيز از کشته شدگانم؟ دل حضرت بر او سوخت. پرسيد: پسرم! مرگ در نظر تو چگونه است؟ گفت: عمو! شيرينتر از عسل. فرمود: آري به خدا! عمويت به فدايت! تو هم يکي از مرداني که با من کشته مي شوند، پس از آنکه آزموني سنگين مي دهي. پسرم عبدالله نيز کشته مي شود. گفت: اي عمو! دشمنان به خيمه گاه زنان هم مي رسند که عبدالله شيرخوار هم کشته مي شود؟ فرمود: عمويت به فداي تو! عبدالله وقتي کشته مي شود که چون جانم از تشنگي خشک مي شود و به خيمه ها مي روم و آب و شير مي طلبم و هيچ نمي يابم. آنگاه گويم: فرزندانم را بياوريد تا از دهان او بنوشم. او را مي آورند و روي دستم مي گذارند. وقتي او را به طرف دهانم نزديک مي کنم، فاسق ملعوني تير بر گلوي او مي زند. در حالي که او دهان مي گشايد، خون گلويش در مشت من مي ريزد. آن را به آسمان مي پاشم و مي گويم: خدايا! صبر مي کنم و به حساب تو مي گذارم. نيزه هاي آنان شتابان به سويم مي آيد، آتش در خندقي که پشت خيمه هاست شعله مي کشد، در تلخترين لحظات دنيا بر آنان حمله مي کنم و... آنچه خدا مي خواهد واقع مي شود.

او گريست. ما هم گريستيم. صداي گريه و شيون از فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم در خيمه ها پيچيد، در حالي که زهير و حبيب از من مي پرسيدند و مي گفتند: اي سرور ما! سرورمان علي؟ (و اشاره به من مي کردند که حالش چگونه خواهد شد؟) حضرت با چشمان اشک آلود مي گويد: خداوند نسل مرا از دنيا قطع نمي کند. چگونه به او دست خواهند يافت، در حالي که وي پدر هشت امام است؟! [3] .

سيد بن طاووس گويد:

مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: آيا تو را اين گونه واگذاريم و برويم، در حالي که دشمن تو را محاصره کرده است؟ نه به خدا! خدا هرگز مرا چنين نخواهد ديد تا آنکه نيزه ام را در سينه هايشان بشکنم و تا قبضه ي شمشير در دست من است، با آنان بجنگم و اگر سلاحي نداشته باشم با سنگ با


آنان مي جنگم و تا دم جان از تو جدا نمي شوم.

سعيد بن عبدالله برخاست و گفت: نه به خدا اي پسر رسول خدا! هرگز تو را رها نمي کنيم تا خداوند بداند که ما وصيت پيامبر را درباره ي تو حفظ کرديم. اگر بدانم که در راه تو کشته مي شوم و دوباره زنده مي شوم و هفتاد بار کشته مي شوم، از تو دست نمي کشم تا در راه تو کشته شوم، در حالي که اين، جز يک بار کشته شدن نيست و پس از آن به کرامت ابدي مي رسم. آنگاه زهير برخاست و گفت: اي پسر پيامبر! دوست داشتم که هزار بار کشته شوم و زنده شوم و خداوند، مرگ را از تو و اين جوانمردان از برادران و فرزندان و خانواده ات دور سازد.

گروه ديگري از اصحاب همين گونه سخنان گفتند و گفتند: جانمان فداي تو! با دستها و صورتهايمان از تو دفاع مي کنيم. اگر هم در برابر تو کشته شويم، به عهدي که با خدا بسته ايم وفا کرده و تکليف خويش را ادا کرده ايم.

در همان حال به محمد بن بشير حضرمي گفتند: پسرت در مرز ري اسير شده است. گفت در راه خدا. دوست ندارم که او اسير باشد و من پس از او زنده باشم. امام حسين عليه السلام که سخن او را شنيد فرمود: رحمت خدا بر تو! تو از بيعت من آزادي. برو براي آزادي پسرت بکوش. گفت: درندگان مرا زنده زنده بخورند اگر از تو جدا شوم! فرمود: به پسرت اين جامه ها را بده تا براي آزادي پسرت فديه دهد. پنج جامه به او داد که قيمتش هزار دينار بود. [4] .


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 3، ص 315.

[2] مناقب، ج 4، ص 98.

[3] مدينة المعاجز، ج 4، ص 214.

[4] لهوف، ص 152.