بازگشت

هجوم سپاه عمر سعد به طرف امام


نيز گويد:

چون نامه ي ابن زياد به عمر سعد رسيد و حسين را از آن آگاهانيد، کسي از سوي عمر سعد ندا داد: اي سپاه خدا! سوار شويد. آنان سوار شدند و به طرف اردوگاه امام حسين عليه السلام تاختند. امام آن لحظه نشسته سر بر زانويش نهاده بود. صداي فرياد و شيون زينب را شنيد که نزد برادر آمد و او را تکان داد و گفت: برادرجان! صداي همهمه را نمي شنوي که به ما نزديک مي شوند؟ حسين عليه السلام سر برداشت و گفت: خواهرم! اينک جدم پيامبر و پدرم علي و مادرم فاطمه و برادرم حسن را خواب ديدم که مي گفتند: بزودي پيش ما مي آيي. به خدا که آن وعده نزديک است. زينب شيون کرد و بر صورت خود سيلي زد. حسين عليه السلام فرمود: آرام باش و شيون مکن که اينان ما را شماتت مي کنند.

حسين عليه السلام نزد برادرش عباس رفت و گفت: برادرم! سوار شو و پيش اينان برو و ببين چه


تصميم دارند و برايم خبر بياور. عباس با برادرانش و ده نفر سوار شدند و نزديک آنان رفتند و پرسيدند: چه مي خواهيد؟ گفتند: از ابن زياد فرمان آمده که يا جنگ يا تسليم. عباس گفت: پس شتاب نکنيد تا به حسين خبر دهم. آنان ايستادند. عباس نزد امام آمد و خبر داد. امام ساعتي سر به زير افکنده و مي انديشيد و يارانش با فرستادگان عمر سعد گفتگو مي کردند. حبيب بن مظاهر مي گفت: به خدا که بد قومي اند آنان که فرداي قيامت، خدا و رسول را در حالي ديدار مي کنند که ذريه ي پيامبر و اهل بيت او را که اهل نيايش و نماز شب و ذکر خدا در شب و روزند، و پيروان پاک و نيک او را کشته باشند. مردي از سپاه عمر سعد به نام عروة بن قيس گفت: تو تا مي تواني از خودت ستايش مي کني. زهير گفت: اي پسر قيس! از خدا بترس و از آنان نباش که ياور گمراهي و کشنده ي انسانهاي پاک و عترت برترين رسول و ذريه ي اصحاب کسايند. پسر قيس گفت: تو که پيش از ما از پيروان اهل بيت نبودي؛ تا آنجا که مي شناختيم تو عثماني بودي. چه شد که علوي شد؟ زهير گفت: درست است آن گونه بودم، ولي چون ديدم حق حسين را غصب کرده اند، به ياد جدش و جايگاهي که وي نزد رسول خدا داشت افتادم، تصميم به ياري و همراهي او گرفتم تا جان خود را فدايش کنم، براي حفظ آن حقي از خدا و رسول که شما تباه ساختيد. آنان در اين گفتگو بودند و حسين عليه السلام نشسته در انديشه ي جنگ بود و برادرش عباس برابر او ايستاده بود. [1] .


پاورقي

[1] همان، ص 249.