بازگشت

اهل بيت در شام


خوارزمي با سند خويش از امام سجاد عليه السلام روايت مي کند:

سهل بن سعد گفت: به سوي بيت المقدس بيرون شدم. به شام رسيدم، به شهري پرآب و سرسبز و چراغاني شده با پرده ها و مردمي خوشحال و خندان و زناني که مشغول ساز و آواز بودند. پيش خود گفتم: شايد عيدي دارند که ما بي خبريم. گروهي را ديدم که با هم حرف مي زدند، از آنان پرسيدم: آيا در شام شما را عيدي است که ما نمي دانيم؟ گفت: به نظر غريبه مي آيي مرد؟ گفتم: من سهل بن سعدم، صحابي پيامبر و راوي حديث او. گفتند: اي سعد! آيا تعجب نمي کني که آسمان خون نمي بارد و زمين مردم را به کام خود نمي برد؟! گفتم: براي چه؟ گفتند: اين سر امام حسين عليه السلام، عترت پيامبر است که از عراق به شام هديه برده مي شود و


هم اينک مي رسد. گفتم: شگفتا! سر امام حسين عليه السلام را هديه مي برند و مردم خوشحالند. از کدام دروازه وارد مي شود؟ اشاره به دروازه ي ساعات کردند. آن طرف رفتم. همان جا بود که پرچمهايي پي در پي آمد. اسب سواري را ديدم که نيزه اي در دست داشت که پيکانش را درآورده سري را بر آن زده بودند. شبيه ترين چهره به پيامبر خدا بود. در پي آن زناني سوار بر شترهاي بي کجاوه بودند. نزديک يکي رفتم. گفتم: خانم! شما کيستيد؟ گفت: سکينه دختر حسين. گفتم: آيا خواسته اي از من نداري؟ من سهل بن سعدم که جدت را ديده و از او حديث شنيده ام. گفت: اي سهل! به نيزه داري که سر را دارد بگو سر را جلو ما ببرد تا مردم مشغول نگاه به آن شوند و به ما نگاه نکنند. ما حرم رسول خداييم. گويد: نزديک صاحب سر شدم و گفتم: آيا ممکن است با دريافت 400 دينار خواسته ام را انجام دهي؟ گفت: چه خواسته اي؟ گفتم: اين سر را جلو اين خانواده ها ببر. چنان کرد. من هم آنچه را وعده داده بودم پرداختم. آنگاه سر را در صندوقي گذاشته پيش يزيد بردند. من نيز همراهشان بودم. يزيد بر تخت نشسته بود، تاجي گهرنشان بر سر داشت. تعداد زيادي از بزرگان قريش اطرافش بودند. صاحب سر وارد شد و نزديک او رفت و شعري خواند با اين مضمون:

رکابم را پر از طلا کن که من سرور بزرگواري را کشته ام؛ کسي را که از نظر نسب، پاکترين و بهترين پدر و مادر و دودمان را دارد.

يزيد گفت: اگر مي دانستي او بهترين مردم است، چرا او را کشتي؟ گفت: به اميد جايزه. دستور داد گردنش را زدند. آنگاه سر را بر روي طبق طلايي جلو او گذاشتند. گفت: چگونه ديدي اين حسين! [1] .

راوندي از منهال بن عمرو نقل مي کند:

به خدا من سر حسين عليه السلام را ديدم که مي برند. من در دمشق بودم، پيشاپيش سر مردي سوره ي کهف مي خواند تا آنکه به آيه ي «ام حسبت ان اصحاب الکهف...» رسيد. خدا آن سر را به زباني فصيح و روشن گويا کرد و گفت: شگفت تر از اصحاب کهف، کشتن من و بردن سر من است. [2] .

ابن حمزه از منهال بن عمرو نقل مي کند:

به خدا قسم سر امام حسين عليه السلام را برنيزه ديدم که با زباني فصيح و رسا سوره ي کهف مي خواند تا به آيه ي «ام حسبت ان اصحاب الکهف...» رسيد. مردي گفت: به خدا قسم يا اباعبدالله! سر تو


شگفت تر از شگفت است. [3] .

سيد بن طاووس از قول راوي نقل مي کند:

پيرمردي به نزديکي اهل بيت امام حسين عليه السلام آمد و گفت: خدا را شکر که شما را کشت و کشور را از مردان شما راحت کرد و اميرالمؤمنين را بر شما پيروز ساخت.

امام سجاد عليه السلام به او فرمود: پيرمرد! قرآن خوانده اي؟ گفت: آري. فرمود: آيا اين آيه را مي داني، «قل لا اسئلکم عليه اجرا الا المودة في القربي [4] «(بگو جز مودت خويشاوندان از شما مزدي نمي خواهم). گفت: آري، خوانده ام. فرمود: اي پيرمرد! ما همان «ذوي القربي» هستيم. آيا اين آيه را خوانده اي که: «حق خويشاوندان را ادا کن. [5] «گفت: خوانده ام. فرمود: ما همان «ذوي القربي» هستيم. آيا اين آيه را خوانده اي: بدانيد آنچه غنيمت به دست آورديد، خمس آن مال خدا و پيامبر و ذوي القربي است. [6] گفت: آري. حضرت فرمود: پيرمرد! آن «ذوي القربي» ماييم. آيا اين آيه را خوانده اي: «خداوند اراده کرده که پليدي را از شما خاندان دور کند و شما را کاملا پاک سازد. [7] «پيرمرد گفت: خوانده ام. حضرت فرمود: ما همان اهل بيتي هستيم که خداوند آيه ي پاکي را مخصوص ما ساخته است.

راوي گويد: آن مرد ساکت ماند و از حرفي که زده بود پشيمان شد و گفت: به خدا آيا شما همانهاييد؟ امام سجاد عليه السلام فرمود: به خدا بي ترديد ما همانهاييم. به حق جدمان پيامبر خدا ما همانهاييم. آن مرد گريست. عمامه اش را از سر افکند، سر به سوي آسمان گرفت و گفت: خدايا من از دشمنان خاندان پيامبر، از جن و انس به درگاهت بيزاري مي جويم. آنگاه گفت: آيا براي من راه توبه باز است؟ فرمود: آري، اگر توبه کني خدا مي پذيرد و با مايي. گفت: توبه کردم. اين خبر به يزيد رسيد، دستور داد او را کشتند. [8] .

دينوري گويد:

گفته اند ابن زياد، علي بن الحسين عليه السلام و اهل بيت همراه او را همراه زحر بن قيس و محقن بن ثعلبه و شمر، پيش يزيد فرستاد. آمدند تا به شام رسيدند و در شهر دمشق بر يزيد وارد شدند. سر امام حسين عليه السلام را نيز با آنان وارد کرده جلو يزيد افکندند. شمر چنين سخن گفت: اي امير مؤمنان! صاحب اين سر همراه 18 مرد از خاندانش و 60 نفر از پيروان بر ما وارد شدند، نزد آنان


رفتيم و خواستيم تا به فرمان امير عبيدالله بن زياد فرود آيند يا آماده ي جنگ باشند. صبحگاهان از هر سو آنان را محاصره کرديم، شمشيرها به ميان آمد و آنان به يکديگر پناه مي بردند، همچنون کبوتراني که از باز شکاري مي گريزند، چيزي طول نکشيد که همه را کشتيم. اينک جسدهاي آنان عريان و جامه ها خونين و صورتها خاک آلود، در معرض وزش بادهايند و جز عقابها و کرکسها زائري ندارد. [9] .

سيد بن طاووس گويد:

راوي گويد: خانواده ي امام حسين عليه السلام و بازماندگان او را در حالي که به ريسمان بسته بودند، نزد يزيد آوردند. چون در آن حال در برابر او ايستادند، علي بن حسين عليه السلام فرمود: اي يزيد! تو را به خدا سوگند مي دهم! چه گمان به پيامبر خدا داري اگر ما را در اين حالت ببيند؟ يزيد دستور داد تا ريسمانها را باز کردند. [10] .

خوارزمي گويد:

از فاطمه دختر امام حسين عليه السلام نقل شده است: چون ما را بر يزيد وارد کردند، حالت ناراحت کننده ي ما او را ناراحت کرد و ناراحتي در چهره اش آشکار شد. گفت: خدا ابن زياد را لعنت کند! اگر بين او و شما خويشاوندي بود، با شما چنين نمي کرد و شما را اين گونه نمي فرستاد. مردي سرخرو از شاميان برخاست و گفت: اي اميرمؤمنان! اين دخترک را به من ببخش (منظورش من بودم. دختري خوش سيما بودم). به خود لرزيدم و پنداشتم که مجازند چنين کنند. جامه ي خواهرم و عمه ام زينب را گرفتم. عمه ام گفت: به خدا دروغ گفتي و پست شدي. نه تو مي تواني چنين کني، نه او. يزيد خشمگين شد و گفت: تو دروغ مي گويي. من مي توانم چنين کنم. اگر بخواهم مي کنم. فرمود: نه به خدا، خداوند چنين حقي براي تو نگذاشته است، مگر اينکه از دين ما بيرون روي و دين ديگري برگزيني. يزيد گفت: آيا به من چنين جواب مي دهي؟ پدر و برادرت از دين بيرون رفته اند! زينب فرمود: اگر تو مسلماني، به دين خدا و دين پدر و جدم هدايت شده اي. گفت: دروغ مي گويي اي دشمن خدا! زينب فرمود: حاکمي است مسلط که ظالمانه دشنام مي دهد و با قدرتش مقهور مي سازد. خدايا فقط به درگاه تو شکايت مي کنم نه ديگري! يزيد پشيمان و شرمنده شد و سر به زير افکند و ساکت ماند. آن مرد شامي خواسته ي خود را تکرار کرد. يزيد گفت: لعنت خدا بر تو! از من دور شو! مرگت باد! واي بر تو! چنين مگو! اين دختر علي و فاطمه است؛ آنان خانداني اند که از ديرباز دشمن ما بوده اند.


گويند: امام سجاد عليه السلام جلو رفت تا در برابر يزيد ايستاد و شعري با اين مضمون خواند:

طمع نداشته باشيد که به ما اهانت کنيد و ما احترامتان کنيم و ما را بيازاريد و ما شما را نيازاريم.

خدا مي داند که ما شما را دوست نداريم و شما را هم ملامت نمي کنيم اگر دوستدار ما نيستيد.

يزيد گفت: راست مي گويي، ولي پدر و جدت مي خواستند امير باشند. خدا را شکر که آن دو را کشت و خونشان را ريخت. اي علي! پدرت با من قطع رحم کرد و حق مرا نشناخت و بر سر حکومت با من نزاع کرد. خدا هم با او همان کرد که ديدي. امام سجاد عليه السلام اين آيه را خواند: «هيچ مصيبتي نيست در روي زمين يا در خودتان مگر آنکه در کتابي ثبت و مقدر است... [11] «يزيد به پسرش خالد گفت: پسرم جوابش را بده و او ندانست چه جواب دهد. يزيد اين آيه را خواند:«هر مصيبتي که به شما رسيد، نتيجه ي کار خودتان بود و از بسياري در مي گذرد. [12] «امام سجاد عليه السلام فرمود: اي پسر معاويه و هند و صخر! همواره نبوت و پيشوايي براي پدران و نياکان من بوده است، پيش از آنکه تو به دنيا بيايي. در روز جنگ بدر، احد و احزاب، پرچم پيامبر خدا در دست جدم علي بن ابي طالب بود و در دست پدر و جد تو پرچم کافران بود. آنگاه امام سجاد عليه السلام اين شعر را خواند:

چه خواهيد گفت اگر پيامبر به شما گويد: شما آخرين امتهاييد؛ پس از من با عترتم چه کرديد؟

عده اي را به اسيري گرفتيد و عده اي را به خون آغشتيد.

آنگاه فرمود: واي بر تو اي يزيد! اگر مي دانستي چه کردي و با کشتن پدرم و خاندان و عموهايم چه جرمي مرتکب شدي به کوهها پناه مي بردي و بر ريگزارها مي نشستي و پيوسته آه و فغان سر مي دادي. آيا سر پدرم حسين بن علي که پسر فاطمه است و وديعه ي پيامبر خدا در ميان شما، بر دروازه ي شهرتان آويخته باشد؟! بشارتت باد اي يزيد بر خواري و پشيماني در فرداي قيامت که همه جمع خواهند بود! [13] .

شيخ مفيد گويد: آنگاه زنان و کودکان را فراخواندند و آنان را در برابر يزيد نشاندند. وي صحنه ي ناپسندي را ديد، گفت: بدا بر ابن زياد! اگر ميان شما و او خويشاوندي بود، با شما چنين نمي کرد و شما را اين چنين نمي فرستاد. [14] .


طبراني با سند خود از ليث چنين نقل مي کند:

حسين بن علي عليه السلام زير بار اسارت نرفت؛ با او جنگيدند و او و دو فرزند و ياراني را يکجا کشتند؛ در سرزميني که «تف» ناميده مي شد. علي بن حسين و سکينه و فاطمه دختر حسين را نزد ابن زياد بردند. علي آن روز جواني نابالغ بود. ابن زياد آنان را نزد يزيد بن معاويه فرستادند. دستور داد سکينه را پشت تخت او قرار دهند تا سر پدر و خويشاوندانش را نبيند. علي بن الحسين در غل و زنجير بود. سر امام را آنجا نهادند. يزيد بر لبهاي امام مي زد و بر کشتن آن مردان که نافرماني خليفه را کرده بودند مي باليد.

امام سجاد عليه السلام اين آيه را خواند: «هر مصيبت و حادثه اي که در زمين و در خود شما پيش آيد در کتابي مقدر و ثبت شده است و اين بر خداوند آسان است. [15] «بر يزيد گران بود که در پاسخ، شعري بخواند؛ اين آيه ي قرآن را خواند که «بلکه نتيجه ي کار خود شماست [16] «امام سجاد عليه السلام فرمود: آگاه باش! اگر پيامبر خدا ما را در اين حالت به زنجير ببيند، دوست دارد که زنجيرهاي ما بگشايد. گفت: راست مي گويي، بازشان کنيد. فرمود: و اگر پيامبر خدا ما را دور ببيند، دوست دارد که نزديکمان آورد. گفت: راست مي گويي، نزديکشان سازيد. فاطمه و سکينه سر مي کشيدند تا سر مطهر پدرشان را ببينند. يزيد هم در جاي خود جابجا مي شد تا سر پدرشان را از ديد آنان پنهان کند... [17] .

طبري گويد:

چون يزيد بر تخت نشست، بزرگان شام را هم پيرامون خود نشاند و دستور داد تا علي بن حسين و فرزندان و خانواده ي حسين عليه السلام را وارد کنند. در حالي که مردم نگاه مي کردند واردشان کردند. يزيد به امام سجاد عليه السلام گفت:اي علي! پدرت با من قطع رحم کرد و حق مرا نشناخت و با من بر سر حکومت نزاع کرد. خدا هم با او همان کرد که ديدي. امام سجاد، آيه ي «ما اصاب من مصيبة...» را خواند. يزيد به پسرش خالد گفت: جوابش را بده. خالد ندانست که چه بگويد. [18] .

در تفسير قمي ذيل آيه ي «ما اصاب من مصيبة...» آمده است که امام صادق عليه السلام فرمود:

چون سر امام حسين عليه السلام را با امام سجاد و دختران علي عليه السلام بر يزيد ملعون وارد کردند و امام سجاد عليه السلام به زنجير بسته بود، يزيد گفت: اي علي! سپاس خدايي را که پدرت را کشت. علي بن حسين عليه السلام فرمود: لعنت خدا بر آنکه پدرم را کشت. يزيد خشمگين شد و دستور داد او را گردن


بزنند. امام فرمود: اگر مرا بکشي، دختران پيامبر محرمي جز من ندارند. چه کسي آنان را به خانه هايشان مي رساند؟ گفت: تو آنان را برمي گرداني. آنگاه سوهان آوردند و غل از گردنش بريد و به دستانش بست. آنگاه گفت: اي علي بن حسين! مي داني چرا چنين کردم؟ فرمود: مي خواستي جز خودت کسي را بر من منتي نباشد. يزيد گفت: آري به خدا هدفم همين بود. آنگاه يزيد آيه ي «اصابکم من مصيبة... [19] «را خواند. امام سجاد عليه السلام فرمود: نه، اين آيه درباره ي ما نازل نشده، بلکه اين آيه درباره ي ماست: «هر چه در زمين و بر شما پيش آيد، در کتابي ثبت شده است، پيش از آنکه زمين را بيافرينم. اين بر خدا آسان است. تا بر آنچه از دست مي دهيد اندوه نخوريد و بر آنچه به دست مي آوريد شادمان نشويد. [20] ما همانيم که بر آنچه از دستمان رفته غصه نمي خوريم و به آنچه به ما مي رسد شادمان نمي شويم. [21] .

شبيه نقل پيشين است، ترجمه نشد.

راوندي گويد:

چون علي بن حسين عليه السلام را نزد يزيد آوردند، تصميم گرفت او را به قتل برساند. او را در مقابل خود نگه داشت و با او به سخن گفتن پرداخت تا از زبان او حرفي بيرون بکشد که موجب کشتن او شود. حضرت سجاد عليه السلام جواب مي داد؛ در دستش هم تسبيح کوچکي بود که با انگشتانش آن را مي چرخاند و حرف مي زد. يزيد گفت: من با تو سخن مي گويم و تو در حالي که تسبيحي را با انگشتانت مي چرخاني جوابم مي دهي. چگونه اين رواست؟ امام فرمود: پدرم از جدم پيامبر خدا روايت کرده که آن حضرت پس از نماز با کسي صحبت نمي کرد تا از مقابل خود تسبيحي برمي داشت و چنين دعا مي خواند: اللهم اني اصبحت اسبحک و أحمدک و أهللک و أکبرک و امجدک بعدد ما ادير به سبحتي» (خدايا! من صبح کردم، در حالي که به تعداد تسبيحي که مي گردانم، تو را حمد و تسبيح و تمجيد مي کنم.) آنگاه تسبيح را به دست مي گرفت و مي چرخاند و با ديگران سخن مي گفت بي آنکه تسبيح بگويد، و فرمود که اين تسبيح پاداش دارد و تا به رختخواب رود، نگهبان اوست. و چون به رختخواب مي رفت همان دعا را مي خواند و تسبيح را زير سر خود مي گذاشت و اين براي او تسبيح به شمار مي آمد از آن وقت تا وقت ديگر. من نيز در اقتدا به جدم چنين کردم. يزيد ملعون چند بار گفت: هرگز با يکي از شما سخني نگفته ام که جوابي داده که او را غالب ساخته است. از او درگذشت و دستور داد از بنه آزادش کنند. [22] .


مسعودي گويد:

چون امام حسين عليه السلام شهيد شد، علي بن حسين عليه السلام را همراه اهل بيت بر يزيد ملعون وارد کردند. فرزندش امام باقر عليه السلام دو سال و چند ماه داشت. او را هم وارد کردند. وقتي يزيد آن حضرت را ديد گفت: چگونه ديدي اي علي بن حسين؟! فرمود: آنچه را خداوند پيش از خلقت آسمانها و زمين مقدر کرده بود ديدم. يزيد درباره ي وي با مشاورانش گفتگو کرد؛ نظر به قتل او دادند و گفتند: از سگ بد، بچه اش را نگه ندار! امام سجاد عليه السلام سخن آغاز کرد و پس از حمد و ثناي الهي به يزيد ملعون گفت: نظر مشورتي اينان براي تو برخلاف نظري بود که همنشينان فرعون به او گفتند، آنگاه که درباره ي موسي و هارون نظر آنان را پرسيد. آنان به وي گفتند: کار موسي و برادر را به تأخير انداز. اينان به تو مي گويند که ما را بکشي و اين سببي دارد. يزيد گفت: سبب چيست؟ فرمود: آنان به رشد رسيده بودند و اينان خيرخواه تو نيستند. پيامبران و فرزندان انبياء را جز فرومايگان حرامزاده نمي کشند. يزيد سر به زير افکند و دستور داد آنان را بيرون ببرند. [23] .

سيد بن طاووس گويد:

آنگاه سر امام حسين عليه السلام را مقابل او نهادند و زنان را پشت سرش نشاندند تا به سر نگاه نکنند. علي بن حسين عليه السلام ديد. وي از آن پس هرگز کله ي گوسفند نخورد. اما زينب، چون نگاهش به سر مطهر افتاد، گريبان چاک زد و با صدايي جانخراش و سوزناک گفت: اي حسين من! اي حبيب رسول خدا! اي پسر مکه و منا! اي پسر فاطمه ي زهرا، سرور زنان جهان و دختر رسول الله!

راوي گويد: به خدا همه ي حاضران را به گريه انداخت. يزيد ساکت بود. زني از بني هاشم که در خانه ي يزيد بود، در ندبه بر حسين عليه السلام چنين مي گفت: اي حسين! حبيب من! سرورم و سرور اهل بيت! اي پسر پيامبر! اي بهار ميوه زنان و يتيمان! اي کشته ي اولاد حرامزادگان!... و همه ي شنوندگان را به گريه انداخت. [24] .

طبراني با سند خويش نقل مي کند:

چون امام سجاد عليه السلام را وارد مجلس يزيد کردند و سر را مقابل يزيد نهادند، گريست و گفت: «سراني را از مرداني مي شکافيم که دوستان بودند. آنان نافرمانتر و ظالمتر بودند.» به خدا اگر من با تو بودم تو را نمي کشتم. امام سجاد عليه السلام فرمود: چنين نيست. يزيد گفت: چرا فرزند مادر؟ فرمود: «هيچ حادثه اي در زمين و در خود شما پيش نمي آيد مگر آنکه پيش از آفريدن زمين در کتاب


تقدير الهي ثبت بوده است. [25] «

عبدالرحمان بن حکم آنجا بود. شعري خواند با اين مضمون که: نسل سميه (مادر ابن زياد) بي شمار است، اما نسل دختر پيامبر از بين رفته است. يزيد دست بلند کرد و بر سينه ي عبدالرحمان زد و گفت: خاموش باش. [26] .

ابن اعثم گويد:

سر را آورده جلو يزيد گذاشتند، در تشتي زرين. يزيد به آن مي نگريست و تفاخر مي کرد. آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت: اين بود که بر من فخر مي فروخت و مي گفت پدرم بهتر از پدر يزيد است و مادرم بهتر از مادرش و جدم بهتر از جد اوست و خودم بهتر از يزيدم. اينک يزيد است که او را کشته است. اما اينکه مي گفت پدرم بهتر از پدر يزيد است، پدرم با پدرش به مخاصمه برخاست، خداوند به سود پدرم و عليه پدرش حکم کرد. و اما اين سخن که مادرش بهتر از مادر يزيد است، اين را راست مي گويد؛ فاطمه دختر پيامبر از مادرم بهتر است. اما اينکه جدش بهتر از جد يزيد است، هيچ کس نيست که به خدا و قيامت مؤمن باشد و بگويد که جدم بهتر از پيامبر است. اما اينکه خودش بهتر از من است، شايد اين آيه را نخوانده است که: «خداوند مالک پادشاهي است؛ به هر کس بخواهد مي دهد و از هر کس بخواهد پادشاهي را مي گيرد و خدا بر هر چيز تواناست.» [27] .

آنگان چوب خيزران را خواست و آن را بر دندانهاي حسين عليه السلام مي زد و مي گفت: اباعبدالله خوش گفتار بود! ابوبرزه ي سلمي يا ديگري گفت: واي بر تو يزيد! آيا با چوب خود بر لب و دندان حسين مي زني؟ گواهي مي دهم که ديدم پيامبر خدا لبهاي او و برادرش را مي بوسيد و مي فرمود: شما سرور جوانان بهشتيد. خدا بکشد کشندگان شما را و لعنتشان کند و دوزخ را جايگاهشان قرار دهد! اما تو اي يزيد! روز قيامت مي آيي و شفيع تو ابن زياد است و اين مي آيد و شفيعش محمد صلي الله عليه و اله و سلم است.

يزيد خشمگين شد و دستور داد بيرونش کردند. آنگاه يزيد شعرهاي عبدالله بن زبعري را خواند، با اين مضمون که: کاش نياکانم که در بدر کشته شدند بودند، و به من مي گفتند: يزيد، دستت درد نکند. آنچه انجام داديم در پاسخ بدر بود. آنگاه اين بيت را از خودش افزود: اگر از فرزندان پيامبر انتقام نگيرم، از نسل عتبه نيستم. [28] .



پاورقي

[1] مقتل الحسين، ج 2، ص 60.

[2] الخرائج و الجرائح، ج 27، ص 557.

[3] الثاقب في المناقب، ص 333.

[4] سوره‏ي شوري، آيه‏ي 23.

[5] فات ذا القربي حقه (سوره‏ي روم، آيه‏ي 38).

[6] و اعلموا انما غنمتم... (سوره‏ي انفال، آيه‏ي 41).

[7] انما يريد الله ليذهب عنکم الرجس اهل بيت... (سوره‏ي احزاب، آيه‏ي 33).

[8] لهوف، ص 211.

[9] الاخبار الطوال، ص 260.

[10] لهوف، ص 213.

[11] ما اصاب من مصيبة... (سوره‏ي حديد، آيه‏ي 22).

[12] ما اصابکم من مصيبتة... (سوره‏ي شوري، آيه‏ي 30).

[13] مقتل الحسين، ج 2، ص 62.

[14] ارشاد، ص 246.

[15] سوره‏ي حديد، آيه‏ي 22.

[16] سوره‏ي شوري، آيه‏ي 30.

[17] المعجم الکبير، ج 3، ص 104.

[18] تاريخ طبري، ج 3، ص 338.

[19] سوره‏ي شوري، آيه‏ي 30.

[20] سوره‏ي حديد، آيه‏ي 22 و 23.

[21] تفسير قمي، ج 2، ص 353.

[22] دعوات، ص 61.

[23] اثبات الوصيه، ص 167.

[24] لهوف، ص 213.

[25] ما اصاب من مصيبتة... (سوره‏ي حديد، آيه‏ي 22).

[26] المعجم الکبير، ج 3، ص 116.

[27] سوره‏ي آل عمران، آيه‏ي 26.

[28] الفتوح، ج 5، ص 149.