بازگشت

ابن زياد و سر مطهر


محمد بن سعد با سند خويش از دربان ابن زياد چنين روايت مي کند:

وقتي امام حسين عليه السلام کشته شد، همراه ابن زياد وارد قصر شدم. در چهره ي او آتشي شعله ور شد (يا سخني مثل اين) و گفت: اينچنين با آستين خود بر چهره اش و گفت: اين را به کسي مگو. [1] .

ابن عساکر با سند خويش از دربان ابن زياد نقل مي کند:

چون سر امام حسين عليه السلام را آورده در برابرش نهادند، ديدم که از ديوارهاي دارالاماره خون مي چکيد. [2] .

صدوق با سند خويش از دربان ابن زياد چنين نقل مي کند:

چون سر امام حسين عليه السلام را آوردند، دستور داد در برابرش در تشتي طلايي گذاشتند. با چوبي که در دستش بود بر دندانهاي آن حضرت مي زد و مي گفت: يا اباعبدالله! زود پير شدي! مردي از حاضران گفت: من رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم را ديده بودم؛ بوسه بر جايي مي زد که تو چوب مي زني. گفت: امروز در برابر روز بدر است. آنگاه دستور داد امام سجاد عليه السلام را با غل و زنجير بستند و همراه زنان و اسيران به زندان بردند. من همراهشان بودم. از هر کوچه که مي گذشتيم، کوچه را پر از مردان و زناني مي ديديم که بر چهره ي خويش مي زدند و مي گريستند. آنان در زنداني حبس شدند و در را به رويشان بستند. [3] .

ابن عساکر با سند خويش از زيد بن ارقم نقل مي کند:

پيش ابن زياد ملعون بودم که سر حسين بن علي عليه السلام را آوردند و در تشتي مقابل او نهادند. او چوبي را برداشت و بر لب و دندان حسين عليه السلام مي زد؛ دنداني که به آن زيبايي نديده ام؛ مثل در بود. بي اختيار صدايم به گريه بلند شد. گفت: براي چه گريه مي کني پيرمرد؟! گفتم: رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم را ديده بودم که بر جاي اين چوب بوسه مي زد و مي گفت: خدايا! دوستش دارم. [4] .

ابن نما از قول سعد بن معاذ و عمر بن سهل نقل مي کند:


آن دو پيش ابن زياد حاضر بودند که با چوب بر دماغ و چشم و دهان حسين عليه السلام مي زد. زيد بن ارقم به او گفت: چوبت را از آن لب و دندان بردار. من رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم را ديده ام که لب بر جاي چوب تو مي نهاد. آنگاه به گريه افتاد. ابن زياد گفت: خدا چشمانت را گريان کند اي دشمن خدا! اگر نه آنکه پيرمردي خرفت و بي عقلي، گردنت را مي زدم. زيد بن ارقم گفت: بگذار حديثي برايت بگويم که برايت سخت تر از اين است: رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم را ديدم که امام حسن را روي زانوي راست و امام حسين را روي زانوي چپ خود نشانده بود، دست روي سر هر يک از آن دو گذاشت و گفت: خدايا! اين دو را به تو و به مؤمنان شايسته مي سپارم. با امانت پيامبر خدا چگونه رفتار کردي؟! [5] .

طبري از ابومخنف از حميد بن مسلم چنين نقل مي کند:

عمر سعد مرا خواست و پيش خانواده اش فرستاد تا خبر پيروزي و سلامتي او را بدهم. پيش خانواده اش رفته خبر دادم. سپس آمدم تا نزد ابن زياد بروم. ديدم که در قصر براي ديدار با مردم نشسته است. من نيز همراه مردم وارد شدم. ديدم سر امام حسين عليه السلام در برابر اوست و او با چوبي که جلوش بود بر دندانهاي او مي زد. زيد بن ارقم که ديد ابن زياد از چوب زدن دست نمي کشد گفت: اين چوب را از اين لبها بردار. به خداي يکتا قسم لبهاي پيامبر خدا صلي الله عليه و اله و سلم را ديدم که اين لبها را مي بوسيد. آنگاه گريه اش گرفت. ابن زياد به او گفت: خدا چشمانت را گريان کند! به خدا اگر پيرمرد خرفت و بي عقل نبودي گردنت را مي زدم. آنگاه برخاست و بيرون رفت. شنيدم که مردم مي گفتند: به خدا اگر ابن زياد حرفيب را که زيد بن ارقم گفت مي شنيد او را مي کشت. گفتم: مگر چه گفت. گفتند: وقتي بر ما گذشت، گفت: برده اي برده اي را به حکومت نشانده؛ او هم مردم را به بردگي گرفت. شما اي مردم عرب! از اين پس بردگانيد؛ پسر فاطمه را کشتيد و پسر مرجانه را به حکومت پذيرفتيد. او نيکان شما را مي کشد و بدان شما را به بردگي مي گيرد. شما به ذلت تن داديد و پسنديد. دور باد (از رحمت حق) آنکه ذلت پذيرد! [6] .

خوارزمي گويد:

اسرا را پيش ابن زياد آوردند. زينب کبري عليهاالسلام نگاهي به وي انداخت و کناري نشست. ابن زياد گفت: کيست آنکه نشست؟ پاسخش نداد. دوباره پرسيد. جواب نداد. يکي از حاضران گفت: او زينب دختر علي بن ابي طالب است. ابن زياد گفت: خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و سخنان شما دروغ از آب درآمد. زينب گفت: سپاس خدايي را که با پيامبرش محمد صلي الله عليه و اله و سلم ما را گرامي داشت و با قرآنش ما را پاک داشت. فاسق رسوا مي شود و فاجر دروغ مي گويد. ابن زياد پرسيد:


چگونه ديدي آنچه را خداوند با برادر و خاندانت کرد؟ فرمود: جز زيبايي نديديم! آنان گروهي بودند که خداوند شهادت را بر آنان رقم زده بود و به شهادتگاهشان برون آمدند. اي ابن زياد! خدا ميان آنان و تو را در قيامت جمع مي کند، با هم احتجاج و تخاصم مي کنيد. ببين آن روز چه کسي پيروز است و چه کس مغلوب!

مادرت به عزايت بنشيند ابن زياد! اي پسر مرجانه! ابن زياد خشمگين شد و گويا قصد جانش را کرد. عمرو بن حريث مخزومي گفت: او يک زن است، زن را که براي گفتارش مؤاخذه نمي کنند! ابن زياد گفت: اي زينب! از آنچه بر سر حسين و پيروان سرکش او آمد دلم خنک شد. زينب فرمود: به خدا قسم سرورم را کشتي، شاخه ام را بريدي، ريشه ام را برآوردي، اگر با اين دلت خنک مي شود، باشد!

ابن زياد گفت: اين زن، سجعگوي است. به جانم قسم پدرش نيز شاعر و سخنسرا بود. زينب فرمود: اي پسر زياد! زن کجا و سجعگويي کجا؟ رنجم کافي است که از سجعگويي بازم دارد. [7] .

سيد بن طاووس گفت:

آنگاه ابن زياد ملعون رو به علي بن الحسين عليه السلام کرد و پرسيد: اوکيست؟ گفتند: علي بن الحسين. گفت: مگر خدا علي بن الحسين را نکشت؟ امام سجاد عليه السلام فرمود: برادري داشتم به نام علي بن الحسين که مردم او را کشتند. گفت: نه، خدا کشت. امام فرمود: «خدا جان انسانها را هنگام مرگ مي گيرد.» ابن زياد گفت: هنوز جرأت داري که جوابم مي دهي؟ ببريد گردنش را بزنيد. عمه اش زينب اين سخن را شنيد، گفت: ابن زياد! تو کسي را از ما باقي نگذاشته اي. اگر مي خواهي او را بکشي مرا هم با او بکش. امام سجاد عليه السلام به عمه اش فرمود: عمه جان ساکت باش تا من با او حرف بزنم. آنگاه رو به ابن زياد کرد و فرمود: آيا مرا به کشتن تهديد مي کني؟ آيا نمي داني که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست؟

آنگاه ابن زياد دستور داد علي بن الحسين عليه السلام و خانواده اش را به خانه اي کنار مسجد بزرگ کوفه ببرند. زينب فرمود: هيچ زن عربي بر ما وارد نشود، مگر کنيز و برده، آنان هم مثل ما اسير شده اند. [8] .

سيد بن طاووس از قول راوي مي نويسد:

ابن زياد ملعون بر منبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي، از جمله چنين گفت: سپاس خدايي را که حق و پيروان حق را پيروز ساخت و اميرمؤمنان و پيروانش را ياري کرد و دروغگو پسر دروغگو


را کشت!

بيش از اين سخني نگفته بود که عبدالله بن عفيف ازدي به پا خاست. وي از شيعيان شايسته و پارسا بود. چشم چپش در جنگ جمل و چشم ديگرش در جنگ صفين نابينا شده بود و پيوسته در مسجد کوفه بود و تا شب به نماز مي پرداخت. برخاست و گفت: اي پسر مرجانه! دروغگو پسر دروغگو تويي و پدرت و آنکه تو و پدرت را به حکومت رساند. اي دشمن خدا! آيا فرزندان انبيا را مي کشيد و اين گونه بر فراز منبر مسلمانان سخن مي گوييد؟

ابن زياد خشمگين شد و گفت: کيست صاحب اين سخن؟ گفت: منم اي دشمن خدا! آيا دودمان پاک پيغمبر را که خداوند آلودگي از آنان برده است مي کشي و مي پنداري که مسلماني؟ کجايند فرزندان مهاجرين و انصار که از تو و طاغوت لعنت شده ات بر زبان پيامبر خدا (يعني از يزيد) انتقام بگيرند؟ ابن زياد بيشتر خشمگين شد. رگهاي گردنش برآمد و گفت: بياوريدش. مأموران از هر طرف ريختند که او را بگيرند، بزرگان طايفه ي ازد که عموزادگانش بودند به پا خاستند و او را از در مسجد بيرون برده به خانه اش رساندند. ابن زياد گفت: برويد اين کور، کور قبيله ي ازد را بياوريد. مأموران به سوي او شتافتند. خبر به قبيله ي ازد رسيد، همه گرد آمدند. قبايل يمن هم جمع شدند تا از عبدالله عفيف دفاع کنند. خبر به ابن زياد رسيد. قبايل مضر را گردآورد و محمد بن اشعث را فرماندهي داد و دستور داد با مدافعان عبدالله بجنگند. نبردي سخت درگرفت و گروهي کشته شدند. مأموران ابن زياد به خانه ي عبدالله عفيف رسيدند، در را شکستند و به او حمله آوردند. دخترش فرياد زد: اين گروه همان گونه که بيمش مي رفت آمدند. پدرش گفت: باکي نيست، شمشيرم را بده. شمشير را به پدر داد. عبدالله عفيف از خود دفاع مي کرد و چنين رجز مي خواند: من فرزند عفيف هستم که با فضيلت و پاک و پاکدامن بود؛ زاده ي ام عامر. چه بسيار که با قهرمانان زره پوشيده يا بي کلاهخود با شما جنگيده ام.

دخترش مي گفت: پدر! کاش مرد بودم و در برابر تو با اين تبهکاران و قاتلان عترت پاک و نيک مي جنگيدم. آن گروه از هر طرف بر او حمله مي آوردند و عبدالله از خود دفاع مي کرد و کسي توان رويارويي با او را نداشت. از هر طرف که مي آمدند دخترش مي گفت: پدر! از اين طرف آمدند تا سرانجام زياد شدند و او را محاصره کردند. دخترش گفت: افسوس و حسرت که پدرم محاصره مي شود و ياوري ندارد. عبدالله بن عفيف شمشير مي چرخاند و مي گفت: قسم مي خورم که اگر چشم مي داشتم عرصه را بر شما تنگ مي کردم. بالاخره او را گرفته نزد ابن زياد بردند. چون نگاهش به وي افتاد، گفت: شکر خدايي را که خوارت کرد. عبدالله عفيف گفت: اي دشمن خدا چرا


خدا خوارم کرد؟ اگر چشم داشتم عرصه را بر شما تنگ مي کردم. ابن زياد پرسيد: نظرت درباره ي عثمان چيست؟ گفت: اي پسر مرجانه تو را به نيک و بد عثمان چه کار؟ خدا خود درباره ي بندگانش و عثمان به حق و عدالت داوري خواهد کرد. ولي از من درباره ي خود و پدرت و يزيد و پدرش بپرس. ابن زياد گفت: به خدا چيزي از تو نمي پرسم تا آنکه مرگ را بچشي و جرعه جرعه اندوه بخوري. عبدالله عفيف گفت: الحمد لله رب العالمين. اما من از خدايم شهادت مي خواستم، پيش از آنکه تو از مادرت متولد شوي و از خدا خواستم شهادتم را به دست ملعونترين و بدترين افراد قرار دهد. چون نابينا شدم از شهادت مأيوس گشته بودم. اينک بحمدالله، خدا پس از آن نوميدي شهادت را نصيبم کرده است و دعاي ديرين مرا به اجابت رسانده است. ابن زياد دستور داد گردنش را زدند و پيکرش را به دار آويختند. [9] .


پاورقي

[1] طبقات، شرح حال امام حسين، ص 89.

[2] تاريخ ابن‏عساکر، شرح حال امام حسين، ص 246.

[3] امالي، ص 140.

[4] تاريخ ابن‏عساکر، شرح حال امام حسين، ص 259.

[5] مثير الاحزان، ص 92.

[6] تاريخ طبري، ج 3، ص 336.

[7] مقتل الحسين، ج 2، ص 42.

[8] لهوف، ص 202.

[9] لهوف، ص 203.