بازگشت

اهل بيت در کوفه


ابن نما گويد

مردم براي تماشاي اسراي آل پيامبر جمع شدند. زني از کوفيان از بالاخانه آنان را ديد و پرسيد: شما از کدام اسيرانيد؟ گفتند ما اسيران محمد صلي الله عليه و اله و سلم هستيم. وي پايين آمد و مقداري


لباس و مقنعه جمع آوري کرد و به آنان داد تا خود را بپوشاند. امام سجاد عليه السلام نيز با آنان بود؛ همچنين حسن بن حسن مثني که از ميدان او را آورده بودند، در حالي که رمقي در بدن داشت و زيد و عمر پسران امام مجتبي عليه السلام با او بودند. کوفيان مي گريستند. [1] .

علامه مجلسي گويد:

در برخي کتابهاي معتبر ديدم که از مسلم جصاص (گچکار) روايت شده است: ابن زياد مرا براي تعمير دارالاماره در کوفه خواسته بود. مشغول گچکاري درها بودم که سروصداهايي از اطراف کوفه شنيدم. به خادمي که با ما کار مي کرد گفتم: چرا کوفه پر سروصداست؟ گفت: هم اينک سر يک شورشي را که بر ضد خليفه خروج کرده آورده اند. گفتم: آن خارجي کيست؟ گفت: حسين بن علي. او را واگذاشته، بيرون آمدم و چنان بر صورت خويش زدم که ترسيدم چشمانم نابينا شود. گچ دستهايم را شستم، از پشت قصر بيرون شدم، به ميدانگاه آمدم. ايستاده بودم و مردم منتظر رسيدن اسيران و سرها بودند که چهل محمل آمد که بر چهل شتر بود و زنان اهل بيت و فرزندان فاطمه عليهاالسلام در ميان آنها بودند. امام زين العابدين هم بر شتر بي کجاوه اي سوار بود که رگهاي گردنش پر از خون بود و مي گريست و اين اشعار را مي خواند:

اي امت بد که هرگز مباد سرزمينتان سيراب شود و اي امتي که حق پيامبر را درباره ي ما رعايت نکرديد!

اگر روز قيامت، ما و رسول خدا را يکجا جمع کنند، چه مي گوييد؟

ما را بر شتران برهنه سوار کرده مي چرخانيد، گويا ما دين شما را استوار نکرده ايم!

اي بني اميه! اين چه وضعي است که بر اين مصيبتهاي ما آگاهيد و کاري نمي کنيد.

از خوشحالي کف مي زنيد و در روي زمين ما را به اسيري مي بريد.

واي بر شما! مگر جدم رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم نيست که مردم را از راه گمراهان به حق هدايت کرد؟

اي واقعه ي عاشورا! مرا به غم نشاندي و خدا پرده ي بدکاران را خواهد دريد.

گويد: کوفيان به کودکاني که بر محملها سوار بودند، نان و خرما و گردو مي دادند. ام کلثوم بر سر آنان فرياد کشيد: اي مردم کوفه! صدقه بر ما حرام است و آنها را از دست و دهان کودکان مي گرفت و به زمين مي انداخت. مردم همه گريان بودند. ام کلثوم سر از محمل بيرون کرد و گفت: اي کوفيان! مردانتان ما را مي کشند و زنانتان بر ما مي گريند؟ خدا بين ما و شما در روز قيامت داوري خواهد کرد. در حالي که او مشغول سخن گفتن با زنان بود، صداي شيوني برخاست. ديدند


سرهاي شهداست که مي آورند و سر مطهر حسين عليه السلام پيشاپيش سرهاست، تابان همچون ماه و شبيه به پيامبر خدا، محاسن او مشکي و خضاب زده و چهره اش درخشان مثل ماه که باد، موهاي حضرت را اين سو و آن سو مي زد. زينب عليهاالسلام نگاه کرد و سر پر خون برادر را ديد. پيشاني خود را به چوبه ي محمل زد. خون را ديدم که از زير مقنعه اش بيرون مي زد و با نوايي سوزناک، خطاب به آن سر مي گفت:

اي هلالي که به کمال نرسيده! خسوف و غروب کردي.

اي پاره ي دلم! فکر نمي کردم که اين هم مقدر و مکتوب بود.

اي برادر! با اين فاطمه ي خردسال حرف بزن. نزديک است دلش آب شود.

اي برادر! چرا دل مهربانت نسبت به ما نامهربان شده است؟

اي برادر! کاش «علي» را هنگام اسارت، همراه يتيمان مي ديدي که طاقت نداشت؛

هر چه با تازيانه او را مي زدند، با اشکي ريزان و مظلومانه تو را صدا مي زد.

اي برادر! او را به خودت بچسبان و به آغوش گير و دل ترسانش را آرامش بخش.

چه قدر خوار است يتيمي که پدرش را صدا مي زند ولي جوابي از او نمي شنوند. [2] .


پاورقي

[1] مثيرالأحزان، ص 80.

[2] بحارالانوار، ج 45، ص 114.