بازگشت

غارت جامه هاي امام


شيخ مفيد گويد:

چون حسين بن علي عليه السلام شهيد شد، ابحر بن کعب آمد و شلوار از تن حضرت درآورد. از آن پس دستانش در تابستان مثل دو چوب خشک مي شد و در زمستان از آن، چرک و خون مي آمد تا آنکه خدا هلاکش کرد. [1] .

سيد بن طاووس گويد:

سپس براي عريان کردن امام روي آوردند، اسحاق بن حويه (حوبه) پيراهنش را بيرون آورد و آن را پوشيد و به پيسي مبتلا شد و موهايش ريخت.

گويند در پيراهن حضرت صد و اندي اثر تير و نيزه و شمشير بود. امام صادق عليه السلام فرمايد: در پيکر حسين عليه السلام اثر سي و سه نيزه و سي و چهار ضربت شمشير يافتند.

شلوار آن حضرت را بحر بن کعب برد. گويند زمينگير و فلج شد. عمامه اش را اخنس بن مرثد برد و گويند جابر بن يزيد اودي برد و آن رابر سر گذاشت و دچار سفاهت گشت. کفش حضرت را اسود بن خالد برداشت. انگشتر او را بجدل بن سليم کلبي درآورد؛ انگشت او را با انگشتر بريد. هم او بود که مختار دستگيرش کرد و دستها و پاهايش را بريد و همان طور رهايش کرد تا در خون خويش غلتيد و مرد. قطيفه اي از خز داشت که قيس بن اشعث غارت کرد. زره حضرت را که کوتاه و بي دامن بود، عمر سعد برداشت. چون عمر سعد کشته شد، مختار آن زره را به کشنده ي عمر سعد يعني ابي عمره بخشيد. شمشير آن حضرت را جميع بن خلق ازدي برداشت و گويند مردي از بني تميم به نام اسود بن حنظله. در روايت ابن سعد است که فلافش نهشلي شمشير او را برداشت. محمد بن زکريا افزوده است که پس از آن به دختر حبيب بن بديل رسيد. اين شمشير غارت شده غير از ذوالفقار است، چرا که آن شمشير، محفوظ و ذخيره شده است، همراه اشياي


ديگري از ذخاير نبوت و امامت. روايات هم حکايت از درستي آنچه گفتيم دارد. [2] .

صدوق گويد:

از محمد بن مسلم روايت شده که گويد از امام صادق عليه السلام درباره ي انگشتر حسين بن علي عليه السلام پرسيدم که چه شد؟ و گفتم که شنيده ام از انگشتش درآورده اند. فرمود: آن گونه نيست که مي گويند. حسين عليه السلام فرزندش امام سجاد عليه السلام را وصي خود قرار داد و انگشتر خود را در انگشت او نهاد و امامت را به او سپرد، همان سان که پيامبر با علي عليه السلام رفتار کرد و اميرمؤمنان و امام حسن و امام حسين عليه السلام انجام دادند. سپس آن انگشتر به دست پدرم رسيد و پس از او به من و اکنون پيش من است و هر جمعه آن را به دست مي کنم و با آن نماز مي خوانم.

محمد بن مسلم گويد: روز جمعه خدمت آن حضرت رسيدم، درحالي که نماز مي خواند. پس از نماز دستش را به سوي من دراز کرد. در انگشتش انگشتري ديدم که نقش نگين آن چنين بود: «لا اله الا الله عدة للقاء الله» و فرمود: اين انگشتر جدم اباعبدالله الحسين عليه السلام است. [3] .

خوارزمي گويد:

کندي آمد و شبکلاه را که از جنس خز بود برداشت و چون آن را نزد همسرش ام عبدالله برد تا خونش را بشويد، زنش گفت: آيا جامه ي پسر دختر پيامبر را غارت مي کني و به خانه ام مي آوري؟ برو بيرون! خدا قبرت را پر از آتش کند! گويند: دستانش خشک شد و تا زنده بود فقير و بدحال ماند. [4] .

ابومخنف گويد:

کندي کلاهخود امام را برداشت و پيش همسرش برد و گفت: اين کلاهخود حسين عليه السلام است؛ خونش را بشوي. زنش گريست و گفت: واي بر تو! حسين را کشتي و سلاحش را غارت کردي!؟ به خدا ديگر تو شوهر من نيستي و نه من اهل تو هستم و ديگر من و تو زير يک سقف نخواهيم زيست. شوهرش جست که بر او سيلي بزند، او از چنگش گريخت و دست کندي به ميخ در خورد. زنش بر او حمله کرد و دستش را از مچ قطع کرد و پيوسته فقير بود تا از دنيا رفت. [5] .

سيد بن طاووس از ابن رباح نقل مي کند:

مرد نابينايي را ديدم که شاهد شهادت حسين عليه السلام بود. علت نابينايي اش را پرسيدم، گفت: من روز عاشورا تنها شاهد شهادتش بودم ولي نه نيزه اي زدم و نه شمشيري و نه تيري افکندم. چون


کشته شد، به خانه ام برگشتم و نماز عشا را خواندم و خوابيدم. در خواب، کسي سراغ من آمد و گفت: رسول خدا را اجابت کن. گفتم: مرا با او چه کار؟ مرا کشان کشان نزد او برد. رسول خدا در صحرايي نشسته، آستينها را بالا زده بود و حربه اي در دست داشت. فرشته اي هم در برابرش بود، با شمشيري آتشين در دستش که ياران نه گانه ي مرا مي کشت.يک ضربت که مي زد وجود آنان را پر از آتش مي کرد. نزديک او رفتم و زانو زده گفتم: سلام بر تو اي رسول خدا! جوابم نداد و سکوتي طولاني داشت. سر برداشت و گفت: اي دشمن خدا! حرمتم را شکستي، عترتم را کشتي، حق مرا مراعات نکردي و کردي آنچه کردي!

گفتم: يا رسول الله! به خدا نه شمشير و نيزه اي زدم و نه تيري افکنده ام. فرمود: راست مي گويي ولي سياهي لشکر آنان بودي. نزديک بيا. نزديک رفتم. تشتي پر از خون بود. فرمود: اين خون فرزندم حسين عليه السلام است. از آن خون بر چشمم سرمه کشيد. بيدار شدم و تاکنون چيزي را نمي بينم. [6] .

خوارزمي گويد:

مردي نابينا و بي دست و پا را ديدند که مي گفت: خدايا از جهنم نجاتم بخش. گفتند: عقوبتي بر تو نمانده است؛ تو نجات از آتش را مي خواهي؟ گفت: من در زمره ي کساني بودم که در کربلا با حسين عليه السلام جنگيدند. چون وي کشته شد، شلوار و بند خوبي بر وي ديدم. اين پس از آن بود که مردم غارتش کرده بودند. خواستم آن بند را بگشايم، دست راست خود را بالا آورد و روي آن گذاشت. نتوانستم آن را بردارم، آن دست را هم بريدم. خواستم شلوارش را درآورم، صداي زلزله اي شنيدم. ترسيدم و رها کردم. خوابم ربود. ميان کشته ها خوابيدم. پيامبر خدا صلي الله عليه و اله و سلم را ديدم که همراه علي و فاطمه و حسن عليهم السلام آمدند. سر حسين عليه السلام را برگرفتند. فاطمه آن سر را بوسيد و گفت: پسرم! خدا بکشدشان که تو را کشتند. گويا آن جسد مي گفت: مرا شمر سر بريد و دستم را اين خفته (به من اشاره کرد) قطع کرد. فاطمه عليهاالسلام گفت: خدا دستها و پاهايت را قطع کند و چشمت را کور سازد.و به دوزخت افکند. از خواب بيدار شدم ديدم چيزي را نمي بينم، دستها و پاهايم هم از کار افتاد. از نفرين او جز دوزخ نمانده است. [7] .

علامه ي مجلسي به نقل از برخي منابع، از سعيد بن مسيب چنين آورده است:

چون سرور و مولايم حسين عليه السلام شهيد شد و مردم سال بعد به حج رفتند، خدمت امام سجاد عليه السلام رسيدم و پرسيدم: ايام حج نزديک است، چه فرمان مي دهيد؟ فرمود: با نيت خود برو و


حج بگزار. حج انجام دادم. در حال طواف، مردي را ديدم که دو پايش قطع شده بودو چهره اي سياه داشت، به پرده ي کعبه آويخته و چنين دعا مي کرد: اي خداي اين خانه! مرا ببخش، هر چند فکر نمي کنم اگر همه ي آسمانيان و زمينيان و همه ي آفريدگانت هم شفاعت کنند، به سبب بزرگي گناهم مرا نمي بخشي.

سعيد بن مسيب گويد: طواف من و ديگران تمام شد. همه دور او جمع شديم و گفتيم: واي بر تو! اگر شيطان هم بودي نمي بايد از رحمت خدا مأيوس باشي. تو کيستي و گناهانت چيست؟ گريست و گفت: اي مردم! من خودم و گناه و جنايتم را بهتر مي دانم. گفتيم: برايمان بازگو. گفت: من شتربان امام حسين عليه السلام بودم، در سفري که از مدينه به سوي عراق بيرون شد. هنگام وضو لباسهايش را پيش من مي گذاشت. بند شلواري داشت که چشم را خيره مي کرد و دوست داشتم که کاش مال من بود. به کربلا رسيديم و او و همراهانش کشته شدند. من خود را جايي پنهان کردم. شب که فرارسيد از جايم برآمدم. ميدان جنگ را نوراني ديدم؛ کشتگان روي زمين افتاده بودند. از سرشت پليد خودم ياد آن بند افتادم. گفتم: به خدا حسين عليه السلام را مي يابم و اميدوارم که آن بند شلوار همراهش باشد و آن را بردارم. پيوسته به چهره ي کشته ها نگاه مي کردم تا به حسين رسيدم که پيکري بي سر و به رو افتاده بود. نورش تابان بود و در خون خود آغشته و بادها بر او مي وزيد. گفتم: به خدا اين حسين است. به شلوارش نگاه کردم و دست بردم تا بند آن را بردارم، ديدم گرههاي زيادي بر آن زده است. گرهي از آن را گشودم. دست راست خود را روي بند گذاشت. نه توانستم دستش را کنار بزنم و نه بند را بردارم. نفس ملعون مرا واداشت تا شمشير شکسته اي پيدا کنم و با آن دست او را از مچ جدا کرده از بند کنار بزنم. دست به سوي بند دراز کردم، دست چپش را آورد و روي آن گذاشت و نتوانستم آن را بردارم. با آن پاره شمشير دست چپش را هم از بند جدا کردم. دست به طرف بند دراز کردم که بردارم، زمين و آسمان به لرزه درآمد و صداي شيون و گريه اي بلند شد و کسي مي گفت: واي فرزندم! واي کشته ي سربريده!واي حسين غريب! پسرم! تو را کشتند و نشناختندت و تو را از آب منع کردند.

چون چنين ديدم بيهوش شده خود را ميان کشته ها انداختم. سه مرد و يک زن که پشت سر آنان گروه هايي بودند آمدند. آن سرزمين پر از آدمها و بالهاي فرشتگان شد. يکي مي گفت: فرزندم حسين! جد و پدر و برادر و مادرت فدايت! حسين عليه السلام نشست، درحالي که سر در بدن داشت و مي گفت: لبيک يا جدا يا رسول الله! پدرجان يا اميرالمؤمنين! مادرجان فاطمه ي زهرا! برادر شهيد مسمومم! سلام بر همه ي شما! آنگاه گريست و گفت: يا جدا! به خدا مردانمان را کشتند،


زنانمان را و خيمه هايمان را غارت کردند. کودکانمان را کشتند. بر تو بسيار ناگوار است که ما را در اين حال ببيني که کافران با ما چه کردند.

همه دور او نشسته بودند و گريه مي کردند. فاطمه عليهاالسلام مي گفت: پدرجان يا رسول الله! مي بيني امت تو با فرزندم چه کردند؟ اجازه مي دهي از خون محاسنش به پيشاني خود بمالم و خدا را با حالت خضاب کرده به خون فرزندم حسين ملاقات کنم؟ فرمود: چنان کن؛ ما هم چنين مي کنيم. همه از خون چهره ي او برگرفتند؛ فاطمه از آن خون به پيشاني اش و پيامبر و علي و حسن عليهم السلام به گردن و سينه ها و دستهاشان ماليدند. پيامبر مي گفت: فدايت شوم حسين! به خدا بر من سخت است تو را سر بريده و خونين چهره و با گلويي خونين و به رو افتاده ببينم که شنهاي بيابان تو را بپوشاند و تو کشته ي افتاده بر زمين باشي با دستاني بريده. فرزندم! چه کسي دست راست و چپ تو را بريد؟

گفت: اي جد بزرگوار! شترباني از مدينه همراهم بود. هرگاه براي وضو جامه برمي آوردم، علاقه داشت که بند شلوارم از آن او باشد. چون مي دانستم او چنين خواهد کرد، دلم نمي آمد به او بدهم. چون کشته شدم، او در بين کشته ها دنبال من بود. پيکر بي سر مرا يافت و ديد که آن بند بر شلوار من است. من گرههاي زيادي زده بودم. دست به سوي بند دراز کرد و يک گره را گشود. ديگر را باز کرد. با دست چپم بند را گرفتم تا باز نکند و عورتم نمايان نگردد. دست چپم را هم بريد. چون خواست بند را بگشايد، وجود تو را حس کرد و خود را ميان کشته ها انداخت.

چون پيامبر کلام حسين عليه السلام را شنيد، بشدت گريست و بين کشته ها نزد من آمد و گفت: اي شتربان! مرا با تو چه کار؟ دستاني را مي بري که چه بسيار جبرئيل و فرشتگان خدا آنها را بوسيده اند و آسمانيان و زمينيان به آن تبرک جسته اند. آيا آن ذلت و اهانتي که اين ملعونها روا داشتند، کافي نيست؟ حرمت زنانش را شکستند. خدا چهره ات را در دنيا و آخرت سياه کند و دستها و پاهايت را قطع نمايد و تو را در گروه کساني قرار دهد که خونهاي ما را ريختند و بر خدا گستاخي کردند. هنوز نفرين او تمام نشده بود که دستانم فلج شد و احساس کردم چهره ام مانند شب تيره، سياه شده و بر همان حال باقي مانده ام. اکنون به خانه ي خدا آمده ام که شفاعت بطلبم و من مي دانم که خدا هرگز مرا نخواهد بخشود.

کسي در مکه نماند مگر آنکه ماجراي او را شنيد و با لعن بر او، به خدا تقرب مي جست. همه مي گفتند: جنايتي که کرده اي برايت بس است اي ملعون! «و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب


ينقلبون» [8] .


پاورقي

[1] ارشاد، ص 241.

[2] لهوف، ص 177.

[3] امالي، ص 124.

[4] مقتل الحسين، ج 2، ص 35.

[5] مقتل ابي‏مخنف، ص 141.

[6] لهوف، ص 183.

[7] مقتل الحسين، ج 2، ص 102.

[8] بحارالانوار، ج 45، ص 316.