بازگشت

جلسه پنجم ارزش امر به معروف و نهي از منكر از نظر علماي اسلام


در كتاب منتشر شده اين صفحه خالي بوده است. بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين ، باري الخلائق اجمعين ، و الصلوه و السلام علي عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابي القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم : التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنين ( 1 ) . همانطوركه عامل امر به معروف و نهي از منكر ارزش نهضت حسيني را بالا و بالاتر برد ، متعاكسا نهضت حسيني ارزش امر به معروف و نهي از منكر را بالا برد . همانطور كه تاثير عامل امر به معروف و نهي از منكر ، اين نهضت را در عاليترين سطحها قرار داد.



اين نهضت مقدس نيز اين اصل اسلامي را در عاليترين سطحها قرار داد . چطور اين اصل را بالا برد ؟ مگر حسين بن علي مي تواند يك اصل اسلامي را پائين يا بالا ببرد ؟ ! نه ، مقصودم اين اين سخنراني در 1348 / 12 / 26 برابر با نهم محرم 1390 ايراد شده است .



نيست كه در واقع و نفس الامر يعني در متن اسلام امر به معروف و نهي از منكر ، ارزشي داشت و حسين بن علي آمد و ارزش اين اصل را در متن اسلام عوض كرد . اين ، كار حسين بن علي نيست ، كار پيغمبر خدا هم نيست ، كار خداست . خدا كه خود اين اصول را بر بنده اش ، براي بندگانش فرستاده است ، براي هر اصلي يك درجه ، يك مرتبه و ارزشي قرار داده است . حتي پيغمبر قادر نيست تصرفي در اينگونه مسائل بكند و در متن واقع اسلامي تاثير بگذارد.



مقصودم اين است كه نهضت حسيني اصل امر به معروف و نهي از منكر را از نظر استنباط و اجتهاد و علماء اسلامي و به طور كلي مسلمين بالا برد . اصطلاحي طلاب علوم دينيه دارند ، مي گويند : مقام ثبوت و مقام اثبات.



مقام ثبوت ، يعني مقام واقع . در مقام واقع و نفس الامر ، هر چيزي در يك حد و درجه اي است . به قول فلاسفه جديد ، شي في نفسه و شي براي ما . مقام ثبوت ، مقام شي ء في نفسه است و مقام اثبات ، مقام شي ء براي ماست .



توضيح مطلب اينست : فرض كنيد يك عده پزشك قلب در يك شهر وجود دارند . در مقام واقع و نفس الامر ممكن است همه اينها در يك درجه باشند و ممكن است آقاي " الف " درجه اش در حد اعلا باشد ،يعني بهترين و متخصص ترين و عالمترين طبيب قلب باشد ، آقاي " ب " درجه دوم ، آقاي " ج " درجه سوم و آقاي " د " درجه چهارم باشد . اما مردم چگونه مي شناسند ؟ آنها در نزد مردم چه ارزش و اعتباري دارند ؟ آيا ارزش و اعتباري كه اجتماع براي آنها قائل است ، با ارزش و اعتباري كه در واقع و نفس الامر دارند ، يكي است ؟ آقاي " الف " كه پزشك درجه اول قلب است ، جامعه هم او را به عنوان پزشك درجه اول مي شناسد ؟ آقاي " ب " كه پزشك درجه دوم اين شهر است ، جامعه هم او را پزشك درجه دوم مي شناسد ؟ گاهي همينطور است . ولي ممكن است عكس مطلب باشد، يعني اجتماع در اثر عواملي ، تبليغاتي ، اشتباهاتي ، جرياناتي ، در مقام اثبات و در مقام شي ء براي ما ، درست بر خلاف واقع قضاوت كند . پزشك درجه چهارم را اول بداند ، سوم را درجه دوم و دوم را درجه سوم بداند و آن را كه در واقع درجه اول است ،درجه چهارم به شمار آورد . پس در اينجا مقام اثبات با مقام ثبوت فرق مي كند . شي ء براي ما با شي ء في نفسه فرق مي كند . پس اينكه مي گويم حسين بن علي ارزش امر به معروف و نهي از منكر را بالا برد، مقصودم اينست كه در جهان اسلام بالا برد نه در اسلام . در متن اسلام ، در مقام ثبوت ، در مقام شي ء في نفسه ، در اختيار حسين بن علي ( ع ) يا پيغمبر ( ص ) يا علي بن ابي طالب ( ع ) نيست كه ارزش اصلي را بالا يا پائين ببرند .



خداست كه براي هر اصلي از اصول اسلام ارزش معيني قائل شده است . ولي از نظر جامعه اسلامي ، آيا جامعه اسلامي ارزشهاي اسلامي را در آن حدي كه وجود دارد و هست ، در آن حدي كه در مقام ثبوت و در مقام شي ء في نفسه هست ، مي شناسد ؟ ممكن است جامعه آنطور نشناسد و گاهي درست اول را داشته باشد . علي عليه السلام فرمود : من چنين پيش بيني مي كنم كه اسلام در ميان مردم به حالت پوستيني در آيد كه آن را وارونه پوشيده اند : و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا ( 2 ) همانطور كه پوستيني را وارونه مي پوشند ، مردم ، اسلام را وارونه تلقي كنند ، رو را به جاي پشت و پشت را به جاي رو بگيرند . در اين صورت نه تنها چنين پوستيني گرمي ندارد ، بلكه چيز مضحك و موحشي هم از آب در مي آيد . ارزشهاي اسلامي اگر معكوس شود ، ارزش درجه اول ، درجه آخر شمرده شود و درجه آخر ، درجه اول ( 3 ) ، معنايش همان اسلامي است كه وارونه شده ، پوستيني است كه آن را وارونه پوشيده اند . از نظر مسلمين ارزش امر به معروف و نهي از منكر متفاوت است .



اين مسئله را از نظر علماي اسلامي توضيح مي دهم . البته علماي اسلامي تحت اين عنوان يعني ارزش امر به معروف و نهي از منكر چقدر است ، بحث نكرده اند ، ولي مسئله اي را بحث كرده اند ك ه از آن مي توان به ارزش امر به معروف و نهي از منكر در نظر علما پي برد . اصلي در اسلام است ، و حديث نبوي است كه بر طبق آن همه علماي اسلام نظر مي دهند و آن اينكه



يا شانه زدن موي سر يا موي ريش به اندازه امر به معروف و نهي از منكر و بالاتر از آن ارزش پيدا كند . و يا زيارت مستحبي رفتن در حد ارزشهاي درجه اول شمرده شود . پيغمبر اكرم فرمود : اذا اجتمعت حرمتان تركت الصغري للكبري . اگر دو ارزش ، دوامر محترم در اسلام با يكديگر اجتماع پيدا كنند ، يعني تزاحم پيدا كنند ، بايد كوچكتر را رها كنيد ، بزرگتر را بگيريد . اين مطلب مثالهاي خيلي واضحي دارد.



مثال معروفي كه ذكر مي كنند اين است : وارد زمين غصبي شدن حرام است . اگر شما ديديد در يك زمين غصبي يك انسان و حتي يك حيوان و نفس محترمي در آب افتاده و دارد غرق مي شود ، چه بايد بكنيد ؟يا بايد پا روي زمين غصبي بگذاريد ( كه اين في حد ذاته حرام است ) و برويد او را نجات بدهيد ، يا به خاطر اينكه به زمين غصبي وارد نشويد سرجايتان بايستيد تا آن نفس محترم هلاك شود . اينجا چه بايد كرد ؟دو حرمت است : يكي حرمت مال كه قوانين مالي بايد محفوظ بماند ، احترام مال مشروع مردم بايد محفوظ بماند ، بدون رضايت صاحبش نبايد به آنجا وارد شد . و ديگر احترام نفس و جان . احترام مال هرگز به پاي احترام جان نمي رسد .



شما اگر بناست از اين دو احترام ، يكي را فداي ديگري كنيد ، بايد مال را فداي جان كنيد . و در آنوقت اگر وارد زمين غصبي شويد نه تنها گناهي مرتكب نشده ايد ، بلكه ثوابي مرتكب شده ايد ، اطاعتي كرده ايد . در باب امر به معروف و نهي از منكر، اين مسئله مطرح است كه مرز اين كار كجاست ؟ بنده و شما كه بايد امر به معروف و نهي از منكر كنيم تا كجا بايد جلو برويم ؟ يكوقت است كه امر به معروف و نهي از منكر مي كنيم و هيچگونه آسيبي ، خطري متوجه ما نيست ، اگر نكنيم فقط تنبلي كرده ايم . حقيقت را مي گوئيم بدون اينكه اگر بگوئيم خطري متوجه ما شود . نهي از منكر مي كنيم بدون اينكه خطري متوجه مال ، آبرو و جان ما شود . تا اينجا را همه قبول مي كنند . اما اگر به اينجا رسيد كه اگر بنا شد من امر به معروف و نهي از منكر بكنم ، ضرري به مال من مي رسد ، بكنم يا نه ؟ اگر امر به معروف و نهي از منكر كنم ضرري به حيثيت و آبروي من مي رسد ، به من فحش مي دهند ، مرا كتك مي زنند ، آبرويم را مي برند ، به من تهمتها مي زنند ، يا نه ؟ اگر امر به معروف و نهي از منكر كنم جانم در خطر قرار مي گيرد، كشته مي شود ، بكنم يا نكنم ؟ اگر امر به معروف و نهي از منكر كنم علاوه بر خودم ، جان عزيزانم در خطر است ، خاندانم هم به اسارت مي رود ، بكنم يا نكنم ؟ اينجا ممكن است كسي بگويد بعضي از علماي اسلام گفته اند مرز امر به معروف و نهي از منكر آنجاست كه خطري در كار نباشد، ضرري در كار نباشد ، به آبرو و به جانت و حتي به مالت صدمه اي وارد نيايد ، به بدنت صدمه اي وارد نشود . در واقع ارزش امر به معروف و نهي از منكر را پائين آورده اند . گفته اند امر به معروف و نهي از منكر بايد كرد اما نه تا آنجا كه آبروي تو هم در خطر باشد ،يعني اگر پاي آبرو در ميان بود و پاي امر به معروف و نهي از منكر ، امر به معروف و نهي از منكر را رها كن ، به آبرويت بچسب ! البته من قبول دارم كه آبرو در اسلام محترم است . بدون شك آبرو و بدن مومن احترام دارد .



شما حق نداريد بدون موجب يك زخم كوچك در بدنتان ايجاد كنيد ، حق نداريد بدون موجب به خطر بيفتد . در اينكه انسان نبايد بدون جهت جان خود را به خطر بيندازد شكي نيست . قرآن مي گويد : و لا تلقوا بايديكم الي التهلكه ( 4 ) . اگر بخواهيد از بالاي بام خود را پايين بيندازيد ولو تحت فشار قرض قرار گرفته باشيد يا در عشقي شكست خورده باشيد ، ولو در حالي باشيد كه تمام دنيا و مافيها براي شما ارزش نداشته باشد ، زندگي تاريك باشد ، اين عمل جايز نيست . درست مثل اينست كه انسان ديگري را كشته باشيد . قرآن كريم صريحا در باب قتل عمد مي گويد : فجزاوه جهنم ( 5 ) كسي كه نفس محترمي را مي كشد ، اعم از اينكه غير خودش يا خودش باشد ، كيفر او جهنم است . خالدا فيها براي هميشه هم در جهنم بايد باقي بماند . كساني كه خيال مي كنند اختيار جان خودشان را دارند ، اشتباه مي كنند . مال انسان محترم است . چون مالي كه شما داريد تنها مال شما نيست ، در درجه اول مال اجتماع و در درجه دوم مال شماست . حق استفاده از آن را داريد ولي حق تضييع ، اسراف و تبذير آن را نداريد . اسلام چنين حقي براي شما قائل نيست . مال ، محترم ، بدن ، محترم ، جان ، محترم ، آبرو ، محترم .



مگر مي توانيد در اجتماع كاري كنيد كه بي جهت آبرويتان برود ، بي جهت به شما تهمت بزنند ؟ ! اتقوا مواضع التهم . بحث در اين نيست ، بحث در اينست كه امر به معروف و نهي از



منكر در برابر اين امور محترم چقدر نيرو دارد ؟ درجه احترام امر به معروف و نهي از منكر چقدر بالا است كه به مصداق گفته پيغمبر اكرم ( ص ) : اذا اجتمعت حرمتان تركت الصغري للكبري وقتي دو حرمت يا يكديگر تزاحم و اجتماع پيدا مي كنندلزوما بايد حرمت كوچكتر را فداي حرمت بزرگتر كنيم . بعضي از علماي اسلام و خيلي متاسفم كه بايد بگويم بعضي از علماي بزرگ شيعه كه از آنها چنين انتظاري نمي رفت ، مي گويند : مرز امر به معروف و نهي از منكر ، بي ضرري است ، نه بي مفسده اي . ضرري به جان يا مال يا آبرويت نرسد . يعني اگر پاي ضرر به اينها در ميان بود ، امر به معروف و نهي از منكر را رها كن ! آن ، كوچكتر از اينست كه با احترام جان يا آبرو يا بدن برابري كند ! ارزش امر به معروف و نهي از منكر را پايين مي آورند . اما ديگري مي گويد نه ، ارزش امر به معروف و نهي از منكر بالاتر از اينهاست ، البته با توجه به موردش . ببين امر به معروف و نهي از منكر را براي چه مي خواهي بكني ؟ در چه موضوعي مي خواهي امر به معروف و نهي از منكر كني ؟ يك وقت موضوع امر به معروف و نهي از منكر موضوع كوچكي است .



مثلا كسي كوچه را كثيف مي كند ، پوست خربزه را مي اندازد در كوچه . نبايد بياندازد . شما اينجا بايد نهي از منكر كنيد ، بايد او را ارشاد و هدايت كنيد ، بايد به او بگوييد اين كار را نكن درست نيست . حالا اگر شما براي نهي از منكر كردن در چنين مسئله اي ، به خاطر پوست خربزه در كوچه انداختن ، بدانيد يك فحش ناموسي به شما مي دهد ، در اين صورت اين كار آنقدر ارزش ندارد كه شما يك فحش ناموسي بشنويد . يك وقت هم هست كه موضوع امر به معروف و نهي از منكر ، موضوعي است كه اسلام براي آن اهميتي بالاتر از جان و مال و حيثيت انسان قائل است .



مي بينيد قرآن به خطر افتاده است ، تمام دسيسه بازي ها براي اينست كه با قرآن مبارزه شود ، وضعيت در سر حد به خطر افتادن قرآن و اصول قرآني است ، در سر حد به خطر افتادن عدالت است كه قرآن صريح مي گويد :هدف انبياء برقراري عدالت در اجتماع بشري است : لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط ( 6 ) . مسئله ظلم و عدالت ، اصل و محور زندگي بشريت است . پيغمبر اكرم فرمود : الملك يبقي مع الكفر و لا يبقي مع الظلم . هيچ اجتماعي نمي تواند بر شالوده ظلم و ستم باقي بماند.



يا آنجا كه مسئله اي نظير وحدت اسلامي در خطر است كه اسلام در موضوع وحدت چه اندازه عنايت و حساسيت دارد و به وحدت مسلمين اهميت مي دهد ! مي فرمايد : و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا (7) . دست دشمن را مي بيني ،دسيسه دشمن را مي بيني كه دائما ميان مسلمين تفرقه اندازي مي كند . آيا در اينجا مي گويي : امر به معروف نكن ، حرف نزن ، نهي از منكر نكن ؟ ! كه اگر اين



را بگويم جانم در خطر است ، آبرويم در خطر است ، اجتماع نمي پسندد ، از اين مزخرفها ؟ ! بنابراين امر به معروف و نهي از منكر در مسائل بزرگ مرز نمي شناسد . هيچ چيزي ، هيچ امر محترمي نمي تواند با امر به معروف و نهي از منكر برابري كند ، نمي تواند جلويش را بگيرد . اين اصل دائر مدار اينست كه موضوع امر به معروف و نهي از منكر چيست . اينجاست كه مي بينيم حسين بن علي ارزش امر به معروف و نهي از منكر را چقدر بالا برد.



همانطور كه اصل امر به معروف و نهي از منكر ، ارزش نهضت حسيني را به بياني كه قبلا عرض كردم بالا برد ، نهضت حسيني نيز ارزش امر به معروف و نهي از منكر را بالا برد . چون حسين بن علي فهماندكه انسان در راه امر به معروف و نهي از منكر به جايي مي رسد كه مال و آبروي خودش را بايد فدا كند ، ملامت مردم را بايد متوجه خودش كند ، همانطور كه حسين كرد . احدي نهضت حسيني را تصويب نمي كرد.



البته در سطحي كه آنها فكر مي كردند ، درست هم فكر مي كردند ، ولي در سطحي كه حسين بن علي فكر مي كرد ، ماوراي حرف آنها بود . آنها در اين سطح فكر مي كردند كه اگر اين مسافرت براي به دست گرفتن زعامت است ،عاقبت خوشي ندارد ، و راست هم مي گفتند . خود امام هم در روز عاشورا وقتي كه اوضاع و احوال را به چشم ديد ، فرمود : لله در ابن عباس ينظر من ستر رقيق ، مرحبا به پسر عباس كه حوادث را از پشت پرده نازك مي بيند .



تمام اوضاع امروز ، وضع مردم كوفه و وضع اهل بيت مرا در مدينه به من گفت . ابن عباس به امام حسين ( ع ) مي گفت : تو اگر به كوفه بروي ، من يقين دارم كه مردم كوفه نقض عهد مي كنند . بسياري از افراد ديگر نيز اين سخن را مي گفتند . در جواب بعضي سكوت مي كرد . در جواب يكي از آنها گفت : لا يخفي علي الامر مطلبي كه تو مي گويي ، برخودم نيز پنهان نيست ، خودم هم مي دانم.



اباعبدالله ( ع ) در چنين جرياني ثابت كرد كه به خاطر امر به معروف و نهي از منكر ، به خاطر اين اصل اسلامي مي توان جان داد ، عزيزان داد ، مال و ثروت داد ، ملامت مردم را خريد و كشيد . چه كسي توانسته است در دنيا به اندازه حسين بن علي به اصل امر به معروف و نهي از منكر ارزش بدهد ؟معني نهضت حسيني اينست كه امر به معروف و نهي از منكر آنقدر بالاست كه تا اين حد در راه آن مي توان فداكاري كرد . ديگر با نهضت حسيني جايي براي اين سخن باقي نمي ماند كه امر به معروف و نهي از منكر مرز مي شناسد . خير ، مرز نمي شناسد . بله ، مفسده مي شناسد.



يعني آنها كه مي گويند امر به معروف و نهي از منكر مشروط به عدم مفسده است ، درست مي گويند . اگر هم ضرر را به معني مفسده مي گيرند ، درست مي گويند . بدين معني كه ممكن است من گاهي امر به معروف و نهي از منكر بكنم ، بخواهم خدمتي به اسلام بكنم ، ولي همين امر به معروف و نهي از منكر من مفسده ديگري براي اسلام به وجود آورد نه براي من . مفسده اي براي اسلام به وجود آورد كه آن مفسده از اين خدمتي كه من از اين راه به اسلام مي كنم ، بيشتر است.



بسيارند افرادي كه نهي از منكر مي كنند ولي نه تنها نتيجه اي نمي گيرند ، بلكه با نهي از منكرشان آن كسي را كه نهي از منكر مي كنند به كلي از دين بري مي كنند . من مسئله ترتب مفسده را مي پذيرم اما مسئله ضرر را ، آنهم ضرر شخصي كه مرز امر به معروف و نهي از منكر ، ضرر شخصي است ( درباره هر موضوعي مي خواهد باشد ) نمي پذيرم ،به دليل اينكه حسين بن علي نپذيرفت و به دلائل ديگر كه فعلا مجال بحث در آنها نيست . حسين بن علي ( ع ) به اين اصل تمسك كرد و اثبات نمود كه من به اين دليل قيام كردم ، يا لااقل يكي از عوامل و عناصري كه مرا به اين نهضت وادار كرد ،همين است . او در زمان معاويه علائم و قرائني نشان مي داد كه معلوم بود خودش را براي قيام آماده مي كند . صحابه پيغمبر را در مني جمع كرد و براي آنها صحبت نمود آنها را روشن كرد ، حقايق را به آنها گفت ، مفاسد اوضاع را برايشان نماياند ،فرمود شما هستيد كه چنين وظيفه اي داريد . آن حديث معروف بسيار مفصل و عالي كه در " تحف العقول " هست اين جريان را و اينكه حسين بن علي چگونه فكر مي كرده است ، كاملا نشان مي دهد . حسين ( ع ) در اواخر عمر معاويه نامه اي به او مي نويسدو او را زير رگبار ملامت خود قرار مي دهد و از آن جمله مي گويد : معاويه بن ابي سفيان ! به خدا قسم من از اينكه الان با تو نبرد نمي كنم ، مي ترسم دربارگاه الهي مقصر باشم . مي خواهد بگويد خيال نكن اگر حسين امروز ساكت است ، در صدد قيام نيست .



من به دنبال يك فرصت مناسب هستم تا قيام من موثر باشد و مرا در راه آن هدفي كه براي رسيدن به آن كوشش مي كنم ، يك قدم جلو ببرد . روز اولي كه از مكه بيرون مي آيد ، در وصيتنامه اي كه به محمد ابن حنفيه مي نويسد ، صريحا مطلب را ذكر مي كند : اني ما خرجت اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما ، و انما خرجت لطلب الاصلاح في امه جدي ، اريد عن آمر بالمعروف و انهي عن المنكر ( 8 ) . اباعبدالله در بين راه ، در مواقع متعدد به اين اصل تمسك مي كند ،و مخصوصا در اين مواقع ، اسمي از اصل دعوت و اصل بيعت نمي برد . عجيب اينست كه در بين راه هر چه كه قضاياي وحشتناكتر و خبرهاي مايوس كننده تر از كوفه مي رسيد ، خطبه اي كه حسين مي خواند ، از خطبه قبلي داغتر بود .



گويا بعد از رسيدن خبر شهادت مسلم ، اين خطبه معروف را مي خواند : ايها الناس! ان الدنيا قد ادبرت و اذنت بوداع ، و ان الاخره قد اقبلت و اشرفت بصلاح اقتباس از كلمات پدر بزرگوارش است .



سپس مي فرمايد : الا ترون ان الحق لا يعمل به ، و ان الباطل لا يتناهي عنه ؟ ليرغب المومن في لقاء الله محقا ( 9 ) . آيا نمي بينيد به حق عمل نمي شود ؟ آيا نمي بينيد قوانين الهي پايمال مي شود ؟ آيا نمي بينيد اينهمه مفاسد پيدا شده واحدي نهي نمي كندو احدي هم باز نمي گردد ؟ ليرغب المومن في لقاء الله محقا در چنين شرايطي يك نفر مومن ( نفرمود : من كه حسين بن علي هستم دستور خصوصي دارم ، من چون امام هستم وظيفه ام اينست ) بايد از جان خود بگذرد و لقاء پروردگار را در نظر بگيرد . در چنين شرايطي از جان بايد گذشت . يعني امر به معروف و نهي از منكر ، اينقدر ارزش دارد .



در يكي از خطابه هاي بين راه بعد از اينكه اوضاع را تشريح مي كند ، مي فرمايد : اني لا اري الموت الا سعاده و الحياه مع الظالمين الا برما ( 10 ) . ايها الناس ! در چنين شرايطي ، در چنين اوضاع و احوالي ، من مردن را جز سعادت نمي بينم . ( بعضي نسخه ها شهاده نوشته اند و بعضي سعاده ) من مردن را شهادت در راه حق مي بينم .



يعني اگر كسي در راه امر به معروف و نهي از منكر كشته شود ، شهيد شده است . ( معناي من مردن را سعادت مي بينم نيز همين است . ) و الحياه مع الظالمين الا برما ، من زندگي كردن با ستمگران را مايه ملامت مي بينم ، روح من روحي نيست كه با ستمگر سازش كند.



از همه بالاتر و صريحتر ، آن وقتي است كه ديگر اوضاع صددرصد مايوس كننده است . آن وقتي است كه به مرز عراق وارد شده و با لشكر حربن يزيد رياحي مواجه گرديده است . هزار نفر مامورند كه او را تحت الحفظ به كوفه ببرند . در اينجا حسين بن علي ( ع ) خطابه معروفي را كه مورخين معتبري امثال طبري نقل كرده اندايراد و در آن به سخن پيغمبر تمسك مي كند ، به اصل امر به معروف و نهي از منكر تمسك مي كند : ايها الناس ! من راي سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ، ناكثا لعهد الله مستاثرا لفي ء الله ، معتديا لحدود الله ، فلم يغير عليه بقول و لا فعل كان حقا علي الله ان يدخله مدخله . الا و ان هولاء القوم قد احلوا حرام الله و حرموا حلاله ، و استاثروا في ء الله ( 11 ) . يك



صغرا و كبراي بسيار كامل مي چيند . طبق قانون معروف ، اول يك كبراي كلي را ذكر مي كند : ايها الناس ! پيغمبر فرمود : هر گاه كسي حكومت ظالم و جائري را ببيند كه قانون خدا را عوض مي كند ، حلال را حرام ، و حرام را حلال مي كند ، بيت المال مسلمين را به ميل شخصي مصرف مي كند ، حدود الهي را بر هم مي زند ، خون مردم مسلمان را محترم نمي شمارد ، و در چنين شرايطي ساكت بنشيند ، سزاوار است خدا ( حقا خدا چنين مي كند ، يعني در علوم الهي ثابت است ) كه چنين ساكتي را به جاي چنان جائر و جابري ببرد .



بعد صغراي مطلب را ذكر مي كند : ان هولاء القوم . . . اينها كه امروز حكومت مي كنند ( آل اميه ) همينطور هستند . آيا نمي بينيد حرامها را حلال كردند و حلالها را حرام ؟ آيا حدود الهي را به هم نزدند ، قانون الهي را عوض نكردند ؟ آيا بيت المال مسلمين را در اختيار شخصي خودشان قرار ندادندو مانند مال شخصي و براي شخص خودشان مصرف نمي كنند ؟ بنابر اين هر كس كه در اين شرايط ساكت بماند ، مانند آنهاست . بعد تطبيق به شخص خود كرد : و انا احق من غير من از تمام افراد ديگر براي اينكه اين دستور جدم را عملي كنم ، شايسته ترم . وقتي انسان حسين را با اين صفات و خصائل مي شناسد ، مي بيند حق است و سزاوار است كه نام او تا ابد زنده بماند ، چون حسين مال خود نبود ، خودش را فداي انسان كرد ، فداي اجتماع انساني كرد ، فداي مقدسات بشر كرد ، فداي توحيد كرد ، فداي عدالت كرد ، فداي انسانيت كرد.



از اين جهت افراد بشر همه او را دوست مي دارند . وقتي انسان ، ديگري را مي بيند كه در او هيچ چيزي از خود فردي وجود ندارد و هر چه هست شرافت و انسانيت است ، او را با خودش متحد و يكي مي بيند . حر بعد از برخورد با اباعبدالله مي خواست ايشان را به طرف كوفه ببرد و امام امتناع كرد . حسين حاضر نبود تن به ذلت بدهد ،چون او مي خواست آقا را تحت الحفظ ببرد . فرمود ابدا من نمي آيم . بالاخره پس از مذاكراتي قرار شد راهي را بگيرند كه نه منتهي به كوفه بشود و نه منتهي به مدينه ، يعني به اصطلاح جهت غرب را بگيرند ، كه آمدند تا منتهي شد به سرزمين كربلا .



روز دوم محرم اباعبدالله ( ع ) وارد كربلا شد . خيمه و خرگاه خود را با جمعيتي در حدود هفتاد و دو نفر بپا كرد . از آن طرف لشكر دشمن با هزار نفر در نقطه مقابل چادر زد . پيكهاي دشمن دائما در رفت و آمد بودند . روزهاي بعد براي دشمن مدد آمد .



مددها هزار نفر ، سه هزار نفر و پنج هزار نفر بود تا روز ششم كه نوشته اند حتي كملت ثلاثين ، تا اينكه سي هزار نفر كامل شدند . پسر زياد تصميم گرفت آن كسي كه به او حكومت و امارت مي دهد ، فرماندهي اين لشكر را مي دهد ، پسر سعد باشد .



در اين جهت به اصطلاح يك ملاحظه رواني را كرد ، چون او پسر سعد وقاص بود و سعد وقاص گذشته از نقطه ضعفي كه از نظر تشيع دارد به خاطر اينكه در دوره خلافت اميرالمومنين عزلت اختيار كرد ،نه اين طرف آمد و نه آن طرف ، در دوران غزوات اسلامي و در دوره پيغمبر اكرم افتخارات زيادي براي خود كسب كرده است و قهرا در ميان مردم شهرت و معروفيت و محبوبيتي داشت . او در نظر مردم آن سردار قهرماني بود كه در غزوات اسلام فتوحات زيادي كرده است . پسر زياد ، پسر او را انتخاب كرد تا از نظر رواني استفاده كند . يعني اينطور به مردم بفهماند كه اين هم جنگي است در رديف آن جنگها . همانطور كه سعد وقاص با كفار مي جنگيد ، پسر سعد هم ( العياذ بالله ) با فرقه اي كه از اسلام خارجند مي جنگد . اين مرد طماع كه خودش طمع خودش را بروز داد ،مردي كه فهميده بود و به هيچ وجه نمي خواست زير اين بار برود ، شروع كرد به التماس كردن از ابن زياد كه مرا معاف كن . او هم نقطه ضعف اين را مي دانست . قبلا فرماني براي او صادر كرده بود براي حكومت ري و گرگان . گفت : فرمان مرا پس بده ، مي خواهي نروي نرو .



او هم كه اسير اين حكومت بود و آرزوي چنين ملكي را داشت ، گفت : اجازه بده من بروم تامل كنم . با هر كس از كسان خود كه مشورت كرد ، ملامتش كرد ، گفت : مبادا چنين كاري بكني . ولي در آخر طمع غالب شد و اين مرد ، قبولي خودش را اعلام كرد . در كربلا كوشش مي كرد خدا و خرما را با همديگر جمع كند ، كوشش مي كرد بلكه بتواند به شكلي به اصطلاح صلح برقرار كند ، يعني خودش را از كشتن حسين بن علي معاف كند ، لااقل خودش را نجات بدهد ، بعد هر چه شد ، شد . دو سه جلسه با اباعبدالله مذاكره كرد .



به قول طبري چون در اين مذاكرات ، فقط اين دو نفر شركت كرده اند از متن مذاكرات اطلاع درستي در دست نيست . فقط آن مقداري در دست است كه بعدها خود عمر سعد نقل كرده است يا ما از زبان ائمه اطهار اطلاعاتي در اين زمينه داريم ، والا اطلاع ديگري در دست نيست . خيلي كوشش مي كرد بلكه كاري بكند ( و حتي نوشته اند گاهي هم دروغهايي جعل مي كرد ) كه غائله بخوابد . آخرين نامه اش كه براي عبيدالله زياد آمده ، عده اي دور و بر مجلس نشسته بودند . عبيدالله اندكي به فكر فرو رفت ، گفت شايد بشود اين قضيه را با مسالمت حل كرد . ولي آن بادنجان دو رقاب چين ها ، كاسه هاي داغتر از آش كه هميشه هستند ، مانع شدند . يكي از آنها شمر بن ذي الجوشن بود . از جا بلند شد و گفت : امير ! بسيار داري اشتباه مي كني .



امروز حسين در چنگال تو گرفتار است ، اگر از اين غائله نجات پيدا كند [ ديگر بر او دست نخواهي يافت . ] مگر نمي داني شيعيان پدرش در اين كشور اسلامي كم نيستند ، زيادند ، منحصر به مردم كوفه نيستند .



از كجا كه شيعيان ، از اطراف و اكناف جمع نشوند ؟ و اگر جمع شدند تو از عهده حسين بر نمي آيي . نوشته اند مثل آدمي كه خواب باشد ، يكدفعه بيدار شد ، گفت : راست گفتي ، بعد اين شعر را خواند :



الان قد علقت مخالبنا به يرجو النجاه ولات حين مناص و متقابلا بر عمر سعد خشم گرفت . گفت : او چه نزديك بود ما را اغفال كند . فورا نامه اي به عمر سعد نوشت كه ما تو را نفرستاده بوديم بر وي آنجا نصايح پدرانه براي ما بنويسي . تو ماموري ، سربازي ، بايد انضباط داشته باشي ، هر چه من به تو



فرمان مي دهم ، بايد بي چون و چرا اجرا كني . اگر نمي خواهي برو كنار ، ما كس ديگري را مامور اين كار خواهيم كرد . نامه را داد به شمر بن ذي الجوشن ، گفت اين را به دستش بده . ضمنا نامه فرمان محرمانه اي نوشت و داد به دست شمر، گفت اگر عمر سعد از جنگيدن با حسين امتناع كرد ، به موجب اين فرمان و ابلاغ گردنش را مي زني ، سرش را براي من مي فرستي و امارت لشكر با خودت باشد . نوشته اند عصر تاسوعا بود كه اين نامه به وسيله شمر بن ذي الجوشن به كربلا رسيد . ( روز تاسوعا براي اهل بيت پيغمبر ، روزي خيلي غمناكي بوده است . امام صادق فرمود : ان تاسوعا يوم حوصر فيه الحسين ( 13 ) ، تاسوعا روزي است كه در آن ، حسين در محاصره سختي قرار گرفت . روزي است كه براي لشكريان عمر سعد كمكهاي فراوان رسيد ، ولي براي اهل بيت پيغمبر كمكي نرسيد . ) عصر روز تاسوعاست كه اين لعين ازل و ابد به كربلا مي رسد.



ابتدا آن نامه علني را به عمر سعد مي دهد ، منتظر ، و آرزو مي كند كه او بگويد خير من با حسين نمي جنگم ، تا به موجب آن فرمان ، گردن عمر سعد را بزند و خودش فرمانده لشكر بشود . ولي بر خلاف انتظار او ، عمر سعد نگاهي به او كردو گفت : حدس من اينست كه نامه من در پسر زياد موثر مي افتاد و تو حضور داشتي و مانع شدي . گفت حالا هر چه هست نتيجه را بگو ! مي جنگي يا كنار مي روي ؟ گفت نه به خدا قسم مي جنگم ، آنچنان كه سرها و دستها به آسمان پرتاب بشود . گفت تكليف من چيست ؟



عمر سعد مي دانست كه اين هم نزد عبيدالله زياد مقامي دارد ( هم سنخ اند ، هر چه كه شقي تر و قسي القلب تر بودند مقربتر بودند . ) گفت تو هم فرمانده پياده باش . فرمان ، خيلي شديد بود ، اين بود كه به مجرد رسيدن نامه من ، بر حسين سخت بگير .



حسين بايد يكي از اين دو امر را بپذيرد ، يا تسليم بلاشرط و يا جنگيدن و كشته شدن ، سوم ندارد . نوشته اند نزديك غروب تاسوعاست ، حسين بن علي در بيرون يكي از خيمه ها نشسته است در حالي كه زانوها را بلند كرده و دستها را روي زانو گذاشته است و سر را روي دستها ، و خوابش برده است . در همين حال عمر سعد تا اين فرمان را خواند و تصميم گرفت ، فرياد كشيد : يا خيل الله ! اركبي و بالجنه ابشري ( مغالطه و حقه بازي و رياكاري را ببينيد ! ) لشكر خدا سوار شويد ! من شما را به بهشت بشارت مي دهم . نوشته اند اين سي هزار لشكر در حالي كه دور تا دور خيمه هاي حسين را گرفته بودند ، مثل دريايي كه به خروش آيد به خروش و جنبش آمد، طوفان كرد . يك مرتبه صداي فرياد اسبها ، انسانها و بهم خوردن اسلحه ها در صحرا پيچيد . زينب سلام الله عليها در داخل يكي از خيمه هاست ، ظاهرا دارد زين العابدين را پرستاري مي كند . صدا را از بيرون شنيد . فورا بيرون آمد ديد لشكر دشمن است كه دارد حلقه محاصره را تنگتر مي كند.



آمد دست زد به شانه اباعبدالله ، برادر ! بلندشو ، نمي بيني ؟ نمي شنوي ؟ ببين چه خبر است . حسين سر را بلند مي كند و بدون اينكه توجهي به اين لشكر بكند ، مي گويد من الان در عالم رويا جدم را ديدم ، به من بشارت و نويد داد ، گفت حسينم تو عن قريب به من ملحق مي شوي . خدا مي داند در اين حال در دل زينب سلام الله عليها چه گذشت . شب عاشورا است . شبي است كه ما اگر درست به احوال شهيدان كربلا دقت كنيم ، از طرفي وقتي آن حماسه را مي بينيم ، روحمان به هيجان مي آيد ،قلبمان تكان مي خورد ، و از طرف ديگر متاثر مي شويم . دلايلي در كار است كه به اندازه اي كه در شب عاشورا بر زينب سلام الله عليها سخت گذشت ، بر هيچكس سخت نگذشت ، و باز به اندازه اي كه در اين شب به ايشان سخت گذشت ، در هيچ موقع ديگري نگذشت ، چون در روز عاشورا مثل اينكه وضع روحي زينب خيلي قوي بود ، و با جريانهايي ، قويتر و نيرومندتر شد . دو حادثه در اين شب پيش آمده كه زينب را خيلي منقلب كرده است . يكي در عصر تاسوعاست و ديگر در شب عاشورا . در اين شب اباعبدالله برنامه خيلي مفصلي دارد .



يكي از برنامه ها اينست كه به كمك اصحابش اسلحه را براي فردا آماده مي كنند . مردي است به نام جون ( يا هون ) ، آزاد شده ابوذر غفاري است . متخصص در كار اسلحه سازي بود . خيمه اي به سلاحها اختصاص داشت ، و اين مرد در آن خيمه مشغول آماده كردن سلاحها بود .



اباعبدالله آمده بود از او سركشي بكند . اتفاقا اين خيمه مجاور است با خيمه زين العابدين كه بيمار بودند و زينب سلام الله عليها از او پرستاري مي كرد . اين دو خيمه نزديك يكديگر است و اباعبدالله دستور داده بود چادرها را در آنشب نزديك به همديگر بر پا كنند ، به طوري كه طنابها داخل يكديگر بود ، به دليلي كه بعد عرض مي كنم . راوي اين حديث ، زين العابدين است ، مي گويد : عمه ام زينب مشغول پرستاري بود . پدرم آمده بود در چادر اسلحه و نگاه مي كرد ببيند اين مرد اسلحه ساز چه مي كند .



من يكوقت ديدم پدرم دارد با خودش شعري را زمزمه مي كند ، دو سه بار هم تكرار كرد :



يا دهر اف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيل و صاحب و طالب قتيل و الدهر لا يقنع بالبديل و انما الامر الي الجليل ( 14 ) اي روزگار ! تو چقدر پستي ! چگونه دوستان را از انسان مي گيرد ! بلكه ، روزگار چنين است ولي امر به دست روزگار نيست ، امر به دست خداست ، ما راضي به رضاي الهي هستيم ، ما آنچه را مي خواهيم كه خدا براي ما بخواهد . زين العابدين مي گويد : من مي شنوم ، عمه ام زينب هم مي شنود .



سكوت معني دار و مرموزي ميان من و عمه ام برقرار شده است . دل مرا عقده گرفته است ، به خاطر عمه ام زينب نمي گريم ، عمه ام زينب دلش پر از عقده است ، به خاطر اينكه من بيمارم نمي گريد . هر دو در مقابل اين هجوم گريه مقاومت مي كنيم . ولي آخر زينب يكمرتبه



بغضش تركيد . ( زن است ، رقيق القلب است . ) شروع كرد بلند بلند گريستن ، فرياد كردن ، ناله كردن كه اي كاش چنين روزي را نمي ديدم ، اي كاش جهان ويران مي شد و زينب چنين ساعتي را نمي ديد . با اين حال خودش را رساند خدمت اباعبدالله ( ع ) . اباعبدالله آمد نزد زينب ، سر او را به دامن گرفت ، او را نصيحت و موعظه كرد : يا اخيه ! لا يذهبن بحملك الشيطان ، خواهر جان ! مراقب باش شيطان ترا بي صبر نكند ، حلم را از تو نر بايد . اينها چيست كه مي گويي ؟ ! اي كاش روزگار خراب بشود يعني چه ؟ ! چرا روزگار خراب بشود ؟ ! مردن حق است ؟ ! شهادت حق است ، شهادت افتخار ماست .



جدم پيغمبر از من بهتر بود . پدرم علي ، مادرم زهرا ، برادرم حسن ، همه اينها از من بهتر بودند . همه اينها رفتند ، من هم مي روم . تو بايد مواظب باشي بعد از من سرپرستي اين قافله را بكني ، سرپرستي اطفال مرا بكني . زينب در حالي كه مي گريست ،با صداي نازكي گفت : برادر جان ! همه اينها درست ، ولي هر كدام از آنها كه رفتند ، من چند نفر و حداقل يك نفر را داشتم كه دلم به او خوش بود . آخرين كسي كه از ما رفت ، برادر ما حسن بود . دل من تنها به تو خوش بود . برادر ! اگر تو از دست زينب بر وي ، دل زينب در اين دنيا به چه كسي خوش باشد ؟در عصر تاسوعا بعد كه اباعبدالله آن جمله ( جريان خواب ) را به زينب فرمود ، فورا برادر رشيدش ابوالفضل را صدا كرد ، برادر جان ! فورا با چند نفر برو در مقابل اينها بگو خبر تازه چيست ؟ اگر هم مي خواهند با ما بجنگند ، وقت غروب كه طبق قانون جنگي وقت جنگ نيست . ( معمولا اهل حرب ، صبح تا غروب مي جنگند ، شب كه مي شود مي روند در خرگاهها و مراكز خودشان ) حتما خبر تازه اي است . ابوالفضل با چند نفر از كبار اصحاب : زهير بن القين ، حبيب بن مظهر مي رود و در مقابلشان مي ايستدو مي گويد : من از طرف برادرم پيام آورده ام كه از شما بپرسم مگر خبر تازه اي است ؟ عمر سعد مي گويد : بله ، خبر تازه است ، امر امير عبيدالله زياد است كه برادر تو فورا يا بايد تسليم بلاشرط بشود و يا با او بجنگيم . فرمود من از طرف خودم نمي توانم چيزي بگويم ، مي روم خدمت برادرم ، از او جواب مي گيرم . وقتي كه آمد خدمت اباعبدالله ، اباعبدالله فرمود : ما كه اهل تسليم نيستيم ، مي جنگيم ، تا آخرين قطره خون خودم مي جنگم ، فقط به آنها يك جمله بگو ، يك خواهش ، يك تمنا ، يك تقاضا از آنها بكن و آن اينست كه قضيه را به فردا موكول كنند .



بعد براي اينكه توهمي پيش نيايد كه حسين يك شب را غنيمت مي داند كه زنده بماند ، و براي اينكه بفهماند كه زندگي برايش غنيمت ندارد ، چند ساعت بودن ارزش ندارد بلكه او چيز ديگري مي خواهد ، فرمود : خدا خودش مي داند كه من اين مهلت را به اين جهت مي خواهم كه دلم مي خواهدامشب را به عنوان شب آخر عمر خودم ، با خداي خودم راز و نياز بكنم ، مناجات و عبادت بكنم ، قرآن بخوانم . ابوالفضل سلام الله عليه رفت . آنها نمي خواستند بپذيرند ولي بعد در ميان خودشان اختلاف افتاد ، يكي از آنها گفت : شما خيلي مردم بي حيايي هستيد ، چون ما با كفار كه مي جنگيديم ، اگر چنين مهلتي مي خواستند ، به آنها مي داديم . چطور ما خاندان پيغمبر خودمان را چنين مهلتي ندهيم ؟ عمر سعد مجبور شد فرمان ابن زياد را زير پا بگذارد تا ميان لشكر خودش اختلاف نيفتد . گفتند : بسيار خوب ، صبح . آن شب را اباعبدالله با وضع فوق العاده اي ، با وضع روشني ، با وضع پر از هيجاني ، با وضع پر از نورانيتي بسر برد.



راست گفته اند آنان كه آن شب را شب معراج حسين خوانده اند . در آن شب است كه آن خطا به غرا را براي اصحاب و اهل بيتش مي خواند . در آن شب است كه همه آنها را مرخص مي كند : اصحاب من ! اهل بيت من ! من اصحابي از اصحاب خودم بهتر ، و اهل بيتي از اهل بيت خودم بهتر سراغ ندارم .



از همه شما تشكر مي كنم ، از همه شما ممنونم . ولي بدانيد اينها فقط مرا مي خواهند ، جز من با كسي كاري ندارند ، بيعتي اگر با من كرديد ، برداشتم . همه آزاديد . هر كس مي خواهد برود ، برود . به اصحابش گفت : هر كدام از شما مي توانيد دست يكي از اهل بيت مرا بگيريد و با خودتان ببريد.



ولي اصحاب حسين غربال شده بودند . نوشته اند همه يكصدا گفتند : اين چه سخني است كه شما به ما مي گوئيد ؟ ! ما برويم و شما را تنها بگذاريم ؟ ! ما يك جان بيشتر نداريم كه فدا كنيم ، اي كاش خدا هزار جان پي در پي به ما مي داد ، كشته مي شديم و دوباره زنده مي شديم ،هزار جان در راه تو فدا مي كرديم ، يك جان كه قابل نيست . جان ناقابل من قابل قربان تو نيست . نوشته اند : بداهم بذلك اخوه ابوالفضل العباس اول كسي كه اين سخن را به زبان آورد ، برادر رشيدش ابوالفضل العباس بود . ( امشب ما ذكر خيري و توسلي پيدا مي كنيم به يتيم امام حسن ، قاسم كه در شب عاشورا جرياني دارد ) . بعد از آنكه همه وفاداريشان را اعلام كردند ، اباعبدالله سخن خودش را عوض كرد . پرده ديگري از حقايق را به آنها نشان داد .



فرمود : پس حالا من حقيقت را به شما بگويم : بدانيد فردا تمام ما شهيد خواهيم شد يك نفر از ما كه در اينجا هستيم ، زنده نخواهد ماند . همه گفتند : خدا را شكر مي كنيم كه چنين شهادتي و چنين موهبتي را نصيب ما كرد . ( يكي از دوستان تذكر بسيار خوبي داد . دو نفر از بزرگان ما ، از پيشوايان ما ، حضرت آيت الله العظمي آقاي حكيم دامت بركاته ، و آيت الله علامه مجاهد صاحب " الغدير " علامه اميني ، اين هر دو بزرگوار مي دانيم بيمارند ،در بيمارستانهاي خارج هستند و وظيفه ماست كه براي همه مومنين و مومنات دعا كنيم ، بالخصوص براي رهبران و پيشوايان خودمان : خدايا ! به حق حسين بن علي و به حق روح و دل پاك قاسم بن الحسن ، اينها كه گفتيم و آنها كه در دل ماست ، شفاي عاجل عنايت بفرما . ) اين طفل سيزده ساله در كنار مجلس نشسته است .



وقتي كه اباعبد الله اين مژده را مي دهد كه فردا همه شهيد مي شوند ، او با خود فكر مي كند كه شايد مقصود ، مردان بزرگ باشد و ما بچه ها مشمول نباشيم . يك بچه سيزده ساله حق دارد چنين فكر كند . نگران است ، مضطرب است . يكمرتبه سر را جلو آوردو عرض كرد : يا عما ! و انا فيمن يقتل ؟ آيا من هم فردا كشته خواهم شد يا كشته نمي شوم ؟ حسين بن علي نگاه رقت آلودي كرد . فرمود : پسر برادر ! من اول از تو سوالي مي كنم ، سوال مرا جواب بده بعد به سوال تو پاسخ مي دهم . عرض كرد : عموجان بفرمائيد ! فرمود : مرگ در ذائقه تو چه طعمي دارد ؟ فورا گفت : عموجان ! احلي من العسل چنين مرگي در كام من از عسل شيرينتر است . ( يعني من كه مي پرسم براي اينست كه مي ترسم فردا اين موهبت شامل حال من نشود . ) فرمود : بله فرزند برادر ! تو هم فردا شهيد خواهي شداما بعد از آنكه مبتلا به يك بلاي بسيار سخت و يك درد بسيار شديد مي شوي . ولي اباعبدالله توضيح نداد كه اين بلا چيست . اما روز عاشورا روشن كرد كه مقصود اباعبدالله چيست . قاسم به ميدان مي رود . چون كوچك است ، اسلحه اي كه با تن او مناسب باشد ، نيست .



ولي در عين حال شيربچه است ، شجاعت به خرج مي دهد ، تا اينكه با يك ضربت كه به فرقش وارد مي آيد از روي اسب به روي زمين مي افتد . حسين با نگراني بر در خيمه ايستاده ، اسبش آماده است ، لجام اسب را در دست دارد ، مثل اينكه انتظار مي كشد ، ناگهان فرياد يا عماه در فضا پيچيد ،عمو جان من هم رفتم ، مرا درياب . مورخين نوشته اند حسين مثل بازشكاري به سوي قاسم حركت كرد . كسي نفهميد با چه سرعتي بر روي اسب پريد و با چه سرعتي به سوي قاسم حركت كرد . عده زيادي از لشكريان دشمن ( حدود دويست نفر ) بعد از اين كه جناب قاسم روي زمين افتاد ، دور بدن اين طفل را گرفتندبراي اينكه يكي از آنها سرش را از بدن جدا كند . يك مرتبه متوجه شدند كه حسين به سرعت مي آيد ، مثل گله روباهي كه شير را مي بيند فرار كردند ، و همان فردي كه براي بريدن سر قاسم پايين آمده بود ، در زير دست و پاي اسبهاي خودشان ، لگدمال و به درك واصل شد . آنقدر گرد و غبار بلند شده بود كه كسي نفهميد قضيه از چه قرار شد . دوست و دشمن از اطراف نگران هستند . فاذن جلس الغبره تا غبارها نشست ، ديدند حسين بر بالين قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است .



فرياد مردانه حسين را شنيدند كه گفت : عزيز علي عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك فرزند برادر ! چقدر بر عموي تو ناگوار است كه فرياد كني و عمو جان بگويي و نتوانم به حال تو فايده اي برسانم ،نتوانم به بالين تو بيايم و يا وقتي كه به بالين تو مي آيم كاري از دستم برنيايد . چقدر بر عمومي تو اين حال ناگوار است . ( 15 ) راوي گفت : در حالي كه سر جناب قاسم به دامن حسين است ، از شدت درد پاشنه پا را محكم به زمين مي كوبد .



در همين حال فشهق شهقه فمات فريادي كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد . يك وقت ديدند اباعبدالله بدن قاسم را بلند كرد و بغل گرفت . ديدند قاسم را مي كشد و به خيمه گاه مي آورد . خيلي عظيم و عجيب است : وقتي كه قاسم مي خواهد به ميدان برود ، از



( بسيار بسيار مردم مخلصي بوده است ، از كساني بود كه شيفته اهل بيت پيغمبر اكرم ( ص ) بود ، و اين به تواتر براي من ثابت شده است . من محضر شريف اين مرد را در ك نكردم ، ده ماه بعد از فوت ايشان به قم مشرف شدم . كساني كه ديده بودند ، مي گفتند اين پيرمرد نام حسين بن علي را كه مي شنيد ، بي اختيار اشكش جاري مي شد ) بقدري اين مرد گريه كرد و خودش را زد كه بيحال شد . بعد به آن واعظ گفت : خواهش مي كنم هر وقت من در جلسه هستم اين روضه را تكرار نكن كه من طاقت شنيدن آن را ندارم . اباعبدالله خواهش مي كند ، اباعبدالله دلش نمي خواهد اجازه بدهد ، وقتي كه اجازه مي دهد دست به گردن يكديگر مي اندازند ، گريه مي كنند تا هر دو بيحال مي شوند . اينجا منظره بر عكس شد . يعني اندكي پيش حسين و قاسم را ديدند در حالي كه دست به گردن يكديگر انداخته بودند ،ولي اكنون مي بينند حسين قاسم را در بغل گرفته اما قاسم دستهايش به پائين افتاده است چون ديگر جان در بدن ندارد . و لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين .

پاورقي

1 - سوره توبه ، آيه . 112



2 - نهج البلاغه ، خطبه . 107



3 - فرض كنيد ارزش ناخن گرفتن كه در روز جمعه مستحب است ، آنقدر بالا بيايد كه جاي امر به معروف و نهي از منكر را بگيرد .



4 - سوره بقره ، آيه . 195



5 - سوره نساء ، آيه . 93



6 - سوره حديد ، آيه . 25



7 - سوره آل عمران ، آيه . 103



8 - مقتل خوارزمي ج 1 ص . 188



9 - تحف العقول ص 245 با اندكي اختلاف



10 - همان مدرك .



11 - تاريخ طبري ج 4 ص . 304



12 - [ الان چنگال ما به او گرفته و او راه نجات مي جويد ولي زمان رهايي گذشته است ]



13 - نفس المهموم ص 225 به نقل از كافي ج 4 ص . 147



14 - لهوف ص . 33



15 - در قم شنيدم يكي از وعاظ معروف اين شهر ، اين ذكر مصيبت را در محضر مرحوم آيه الله حاج شيخ عبدالكريم حائري رضوان الله تعالي عليه خوانده بود .