بازگشت

مجلس ابن زياد


اسيران را به كوفه آوردند ابن زياد در كاخ نشست و بار عام داد آنگاه گفت سر امام حسين (ص ) را درمـقـابلش بگذارند لبخند زنان به سر شريف امام نگاه مي گرد و با چوبي كه در دست داشت به دندانهاي حضرتش مي زد و مي گفت : چه دندانهاي زيبايي ! زيد بن ارقم صحابي رسول خدا(ص ) كه اكنون پير شده بود, وقتي اين صحنه را مشاهده كرد فرياد زد: چوبت را از اين لبها بردار به خدا نـمي دانم چند بارلب هاي رسول خدا را بر روي اين لب ها ديدم كه آنها را مي بوسيد اين را گفت و شيون سر داد ابن زيادگفت : خدا چشمانت را گريان كند به خدا اگر پير نشده بودي گردنت را مي زدم .



زيـد از جـا بـرخـاست از مجلس خارج مي شد, مي گفت : اي جماعت عرب ! از اين پس بردگاني بـيـش نـيـسـتيد, پسر فاطمه را كشتيد و امارت را به پسر مرجانه داديد, او خوبانتان را مي كشد و اشرارتان را به بندگي مي گيرد, از رحمت خدا دور باد آنكه به ننگ و ذلت رضا دهد (143) .