بازگشت

خضاب خون


سـالار شـهيدان در حال نبرد بود تيري از كمان جفا جست و بر پيشاني نوراني اش نشست حضرت تـيـررا بـيـرون كـشـيد خون بر چهره و ريش مباركش جاري شد دست به دعا برداشت : بارالها تو مـي بـيـنـي از ايـن بندگان سر كشت چه مي كشم آنگاه چون شير خشمگين حمله كرد و دشمن چـونـان گـلـه اي بز كه گرگ درآن افتاده باشد از دم تيغش مي گريخت شمشيرش به هركس مي رسيد بر خاك مي افتاد و تير چون باران برجسم شريفش مي باريد و او همچنان حمله مي كرد تا خستگي بر جسم شريفش چيره شد ايستاد تا دمي بياسايد سنگي به پيشاني مجروحش زدند دوباره خـون بـر چـهـره اش جـاري شـد پيراهنش را بالا آورد تاخون از چهره برگيرد تيري سه شعبه بر شكمش زدند مي خواست تير را بيرون آورد ولي تا عمق سينه اش پيش رفته بود ناچار آن را از ميان كمر بيرون كشيد و خون چون ناودان جاري شد.



مـشـتـي از خـون بـرگـرفـت و بـه آسـمـان پاشيد و مشتي ديگر پر كرد و بر سر و صورت ماليد فرمود:مي خواهم جدم رسول خدا را با خضاب خون ملاقات كنم (129) .