بازگشت

شهادت قاسم بن حسن (ع )


قـاسـم پـسـر امـام حـسـن مـجـتبي (ص ), نوجواني كه هنوز به حد بلوغ نرسيده است به حضور حضرت رسيده و از ايشان اجازه نبرد مي خواهد, ولي حضرت او را باز مي دارد قاسم اصرار مي كند و دسـت وپـاي عـمـوي خود را مي بوسد امام به او اجازه مي دهد, ولي قبل از حركت او را در آغوش مي كشد و هر دوچنان مي گريند كه بي تاب بر زمين مي افتند.



حـمـيـد بـن مـسـلـم مـورخ واقـعه كربلا مي گويد: جواني به ميدان آمد كه صورتش چون پاره ماه مي درخشيد, شمشيري در دست , پيراهني بر تن و جفتي نعلين در پا داشت كه بند يكي از آنها بريده بودو فراموش نمي كنم كه بند كفش پاي چپش پاره بود.



عـمر و بن سعد ازدي گفت : مي خواهم به او حمله كنم گفتم سبحان اللّه براي چه ؟



به خدا اگر اين جوان مرا بزند دست به سويش بلند نمي كنم , اين گروهي كه دور او را گرفته اند براي او بس است .



گـفـت : بـه خـدا حـمـلـه خواهم كرد و بر او تاخت و دست از او بر نداشت تا با شمشير بر فرقش نواخت قاسم به صورت به زمين افتاد و فرياد زد: عمو جان !. امـام حـسـيـن (ص ) هـمانند باز شكاري خود را به ميدان رساند و چون شير خشمگين حمله كرد شـمـشـيربه سوي عمروبن سعد كشيد, او دست خود را سپر كرد و دستش از آرنج جدا شد عمرو فريادي كشيد وحضرت او را رها كرد لشكر كوفه براي نجات او آمدند ولي او را زير پاي اسبان خود له كردند وقتي غبارفرو نشست حسين را ديدم كه بالاي سر قاسم ايستاده و قاسم پاهاي خود را به زمين مي كشد.



حـضـرت فـرمـود: بـه خدا بر عمويت گران است كه تو او را بخواني , ولي جوابت ندهد, يا جوابت دهـدولـي بـه حـالت سودي نبخشد دور باد قومي كه ترا كشت آنگاه پيكر پاك قاسم را در آغوش كشيد و او را به خيمه شهدا آورد (114) .