بازگشت

عابس و شوذب


تـعـداد كـمـي از يـاران امـام حسين (ص ) باقي مانده بودند عابس ابن ابي شبيب رو به ((شوذب شاكري ))گفت : مي خواهي چه كني ؟ .



شوذب گفت : چه بايد بكنم , در كنار تو از زاده رسول خدا دفاع مي كنم .



فرمود: از تو همين انتظار مي رود اكنون پيش از من به ميدان برو تا شهادت تو را در راه خدا تحمل كنم اگر امروز از تو عزيزتر كسي را داشتم او را پيش از خود به ميدان مي فرستادم كه امروز آخرين فرصت عمل است .



شوذب پيش رفت و جنگيد تا شهيد شد.



آنـگـاه عـابس پيش آمد و عرض كرد: يا ابا عبداللّه ! امروز بر روي زمين از تو عزيزتر كسي را ندارم , اگر ازجان عزيزتر داشتم در راه تو نثار مي كردم نزد خدا شاهد باش كه من پيرو تو و پدرت بودم .



آنـگـاه شـمـشير بركشيد و به ميدان رفت در ميان ميدان ايستاد و فرياد زد: آيا مردي هست كه با مـن مقابله كند, عابس دلاوري شجاع است كه همه اهل كوفه چهره درخشان او را مي شناسند, به همين جهت كسي را ياراي قدم نهادن به ميدان او نيست .



ابـن سـعـد گفت سنگبارانش كنيد نامردمان از هر طرف بر او سنگ باريدند, عابس زره از تن بر آورد,كـلاه خـود بـر زمـيـن افـكـنـد و بـه قـلب سپاه زد سپاهيان گروه گروه از مقابل تيغش مي گريختند عاقبت لشكربرگرد او حلقه زد و ناجوانمردانه به تيغش كشيدند (109) .