بازگشت

پانزدهم رجب وفات عقيله بني هاشم حضرت زينب كبري عليها السلام






*



زينبم من كه جهان واله و شيداي منست منم ان مظهر صبري كه پي ياري دين چو هلاك مه نو قامت رعناي منست

*



قله قاف فلك منزل و ماواي منست چو هلاك مه نو قامت رعناي منست چو هلاك مه نو قامت رعناي منست



سوگنامه زينب



پنج ساله بود كه در فراق رسول صلّي الله عليه وآله وسلّم چون ديگر اعضاي خانواده اشك ريخت. شايد اين اولين اشكهاي مصيبت الود او بودند، اما يقين آخرين آنها نبود، چه اين اشك را بدرقه راه بسياري ديگر از عزايش كرد، حسن برادر بزرگش، حسين، عباس، علي اكبر، فرزندان خود، همه با اشكهاي او بدرقه شدند. اشك و خطبه هاي او دو علامت هر واقعه جانگدازي بود كه در ان سالها، به سراغ امت ميآمد. اشك او تمام ان وقايع را معنا ميداد و خطبه ها و سخنان محكم و فصيحش به آنها جهت و ثمره ميبخشيد.



سال دهم هجرت بود كه يكمرتبه، تمام ارامش و دلگرميها خانه زهرا عليها السلام فرو نشست و جاي خود را به گريه و مظلوميت داد. حوادث بعد از سفيفه، خانه نشيني پدر، خطبه مادر در مسجد پيامبر، ماجراي فدك، تبعيد ابوذر، انزواي سلمان، سكوت بلال و از همه اينها موثر فقدان جد، شخصيت اين دخت خردسال را آماده وظايفي نمود كه خود از همان ابتدا حس ميكرد.



هنوز جان و دلش با فقدان پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم خود نكرده بود كه مادر را نيز از دست داد. ان نيمه شب، هرگز از ياد زينب عليها السلام جدا نشد، نيم شبي سخت اندوهناك و دلخراش، ساعاتي كه پيكر پاك مادر را به خاك ميسپرد.



زينب حالا هم دختر علي بود و هم براي پدر مادر. مگر مادرش زهرا عليها السلام ام ابيها (مادر پدرش) نبود و مگر پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم بعد از رحلت همسرش خديجه عليها السلام چشم و جانش به زهرا عليها السلام در ميان آنها و براستي كه داشتن دختري اين چنين در فراق همسري آنچنان براي علي عليه السلام مايه ارامش و سكون قلب بود.



زمان سپري شد تا اينكه پدر بر مسندي كه سالها در انتظار حضرتش بود نشست و نغمه:



لو لا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر و ما اخذالله علي الله را سر داد.



اما اين روزگار چندان طولاني نشد و در همين مدت اندك هم، جنگهاي ناخواسته جمل و صفين و نهروان بود.



اين سالها كوتاه اما با شكوه و با حشمت هم، پاياني خونين داشت و اين اولين خوني بود كه زينب عليها السلام را در محاصره اشك و حزن گرفت. حالا بايد خون پدر را پاس داشت و به ثمر رساند و دختر علي عليهما السلام تمام انچه كه در توان داشت در خدمت به برادر، تنها جانشين لايق پدر به كار بست. دختر علي عليهما السلام در خدمت و ركاب برادر مهتر، زينبي كرد. تمام عشق و عطوفتي كه به جد و پدر و مادر داشت در امداد حسن عليه السلام در آورد و برادرش را كه وارث خلافت شده بود به عقل و انديشه و تدبير ياري رساند تا اينكه برادر را نيز در كنار تشتي از خون ديد و اين دومين خوني بود كه در چشمان زينب عليها السلام اشك آورد و قلب او را مجروح ساخت.



نوبت به حسين عليه السلام رسيد. برادري ديگر كه اينك وارث همه مظلوميتهاي خاندان پيامبر است. وقتي كه از برادر شنيد:



و علي الا سلام السلام اذ بليت الامه براع مثل يزيد



دانست كه روزگار، ابستن حوادثي ديگر و خونهايي ديگر است.



كاروان كربلا، چون خانه اي بود كه چهار ستون ان حسين عليه السلام، عباس عليه السلام، زينب عليها السلام و اصحاب بودند. هر كدام از اين ستونها در تكميل اين نهضت خونبار مهم و اصيل بودند. كربلا بدون زينب عليها السلام، عاشورا بدون خطبه هاي زينب عليها السلام و قيام حسين بي كلام زينب عليها السلام در كاخهاي جهل الود ابن زياد و يزيد، روح نهضتي بود كه در كربلا به خاك و خون كشيده بود و بدون اين روح نهضت مرده بود. زينب عليها السلام نه ادامه كربلا كه خود كربلا و عاشورا بود. او نه حاشيه نشين نهضت و نوحه گر عزيزانش كه متن قيام و پيام خونها بود.



اگر زينب عليها السلام، آنچنان محكم و استوار در جمع و استوار در جمع درباريان يزيد، سخن نمي گفت، و فضا را بر يزيديان تنگ نمي كرد. نهضت خونين كربلا، چه سرنوشتي داشت، اگر زينب عليها السلام حيدر وار، از حق و حقانيت برادرش دفاع نمي كرد و سر موئي سستي ميورزيد، چه كسي توان به ثمر نشاندن خونهاي پاك بني هاشم را داشت.



بايد ديد كه اين ياد اور دليريهاي علي عليه السلام و حشمت پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم در كربلا چه از دست داده بود كه اينچنين از دست آوردهاي كربلا در مقابل طاغوت ننگين بني اميه، خطبه ميخواند و ايستادگي ميكرد؟ غير از دو فرزندي كه زينب عليها السلام در اين ماجراي بي مانند از دست داد و هر گز يادي از آنها نمي كرد و اندوه خود را در فراق آنها بر ملا نمي ساخت تا مبادا دفاع مقدس خود را در اذهان و هم الود مردم به داستاني شخصي و بي هدف مبدل سازد، زينب عليها السلام در ان سرزمين تف زده، حسين عليه السلام و عباس عليه السلام را باقي گذاشت بود و كيست كه برادري چون حسين عليه السلام را در خون غلطان ببيند و در ادامه راه او به هر بهائي نكوشد در سه خطبه معروف و جانسوز زينب، فصاحت خطبه هاي علي عليه السلام و شور سخنان حسين عليه السلام موج ميزد، اولين خطبه را براي مردم كوفه خواندي: اي مردم، مردان شما، عزيزان ما را كشتند و انگاه زنانتان به شيون و گريه نشستند، خداوند روز قيامت بين ما و شما قضاوت خواهد كرد.



و در مجالس غرق در مستي و رذالت ابن زياد زد: سپاس خدائي را كه ما را افريد و با پيام اورش حضرت محمد صلّي الله عليه وآله وسلّم گرامي داشت و از ناپاكي و پليدي دور گردانيد، حقيقت اين است كه خداوند فقط اشخاص پست و بدكار را رسوا ميگرداند و كسي كه فاجر و فساد پيشه است دروغ ميگويد و ما از ان مردمان نيستيم و چنين اشخاصي از غير ما هستند.



اي ابن زياد! در كار خويش بنگر، انگاه خواهي دانست كه در انروز جريان و نتيجه قضاوت چيست و رستگاري به سراغ كه خواهد آمد، اي فرزند مرجان مادرت به عزايت بنشيند.



اين سخنان يك مادر و يك خواهر داغديده است كه چنين سقف كاخ كوفه را بر سر صاحبانش مخروب ميكند و آنها را در كاري كه كردند، به انديشه فرو ميبرد هر كلام و سخني كه از دهان زينب عليها السلام خارج ميشد پايه هاي حكومت بني اميه را سست ميكرد و مردان جاني اين قوم را بيشتر در نزد مردم كوفه منفور ميساخت.



زينب دليري و مسئوليت علي گونه اش را در رواقهاي كاخ يزيد، دومين و جاني ترين خليفه اموي به نمايش گذاشت. در حالي كه يزيد وقاحت و بي شرمي را به اوج رساند و با چوبهاي حقد و حسد بر لبهاي امام ميكوفت و در همان حال پدرانش را در بدر واحد، هلاك شده بودند صدا ميزد و ارزو ميكرد كه در كاخ پيروزي او حضور داشته و از قدرت او لذت ميبردند، ناگهان زينب عليها السلام تمام اوهام پوچ او را از درون متلاشي كرد و با وقاري پيروزمندان گفت:



سپاس خدايي را كه پروردگار جهانيان است. اي يزيد گمان كردي و از اينكه ما را شهر به شهر به اسارت كشاندي نزد خدا عزيز و محترم شده اي چه تصور ابلهانه اي! اين اعمال پست، نه عزت و شكوهي براي تو فراهم كرد و نه از جاه و مقام و منزلت ما در نزد خدا كاست.



از اعمال پليد خود سخت مغروري و تصور ميكني كه شادي و خرمي به سوي تو روي آورده و دنيا به كام توست. اندكي به خود اي و عنان نفس سركش خويش را كه از جهل و گمراهي سر به طغيان نهاده، محكم بگير كه خدا فرموده است:



و لا يحسبن الذين كفروا انما لهم خير نفسهم، انما نملي لهم ليزدا دوا اثما و لهم عذاب مهين



انآنكه كفر ورزيدند و به تبهكاري گرائيدند، هر گز تصور نكنند مهلتي كه به آنها داديم، فرصتي گرانبها براي آنان است، ما به آنها مهلت داديم كه به گناه خود بيفزايند و براي آنان عذاب و كيفري هولناك در دنبال است...



اي پسر اسيري كه بر او منت رفته و ازاد شده است! آيا اين از عدالت و دادگستري است زنان و كنيزان تو پشت پرده باشند و دختران رسول خدا اسير و سرگردان شهرها شوند و آنان را در حاليكه مردان و حاميانشان با آنها نيست انگشت نماي خلق گرداني. يزيد! آيا ميگوئي اي كاش بزرگان خاندان من كه در بدر كشته شدند ميبودند و ميديدند! خود را گناهكار نمي شماري و اين گناه بزرگ نمي پنداري و اين سخنان را در حالي ميگوئي كه چوب خيزران، بر دندانهاي مقدس سيد جوآنان بهشت ميزني! چگونه نزني در حاليكه با ريختن خونهاي پاك، خونهاي ستاره هاي درخشان زمين از دودمان عبدالمطلب، زخمها را خنجر زده اي.



سكوت همه دهانها را بسته بود، زينب با تازيانه اي كه بر پشت كلمات ميراند آنها را در دل و جان مغرورين اموي جا ميداد و در جان اين به ظاهر غالب آمده ها هراس و اضطراب ميانداخت.



زينب عليها السلام كوله بار اسارت را بر دوش كشيد و كارواني را كه لطف خدا بدرقه ان بود از شهري به شهري هدايت ميكرد، گاه رقيه را ارام ميكرد و گاه بر سكينه دلداري ميداد، يتيمان بني هاشم را مادري ميكرد، سخن نهضت را اشكار ميساخت و براي برادر زاده معصومش امام سجاد عليه السلام از روي شفقت و دلداري حديث ام ايمن را ميخواند.



زينب عليها السلام تجسم مظلوميتهاي قبيله اي است كه تن به هيچ ذلتي ندادند و در سر تا سر تاريخ بشري، نمونه هاي اشكار انسانيت و تقوا هستند، زن امروز بايد در سخن زينب، صبر زينب، صلابت زينب، شجاعت زينب و شعور عالمانه او، خود را بيابد.



زينب عليها السلام ازاده اسيري بود كه تا پايان عمر شريفش در اسارت هيچ غمي در نيآمد و بلكه همه مصائب را در قلب همچون اقيانوس وجود خود جاي داد و در رساندن پيام قيام بزرگ برادر، كوتاهي نكرد.



عطر ولايت





*



من ان فرشته ام كه به دنيا نشسته ام من چشمه ام جدا شده از كوثر بهشت عطر ولايتم من و، پيچيده در فضا ان اخترم كه جلوه گرم از دو آفتاب من زينبم كه مظهر صبر و شهامت نور علي و فاطمه در جان من دميد ايمان ان دو را به وراثت گرفته ام من ديده ام كلاس دبستان وحي را دارم نشان زين ابيها من از پدر من تربيت به دامن زهرا گرفته ام بابم علي چو نقطه بسم الله است و من سنگيني رسالت خونها سبب شده است از بسكه داغ بر جگر من نشسته است با اين مقام انهمه ديدم ستم زد هر در چار سالگي غم چل ساله ام رسيد من ديده ام شهادت مادر به چشم خود رخسار غرقه خون علي ديده ام، دريغ داغ حسن شراره غم ديده ام، دريغ در انقلاب سرخ حسيني به ياريش بر خاستم بپاي به هر جا كه او بخواست يا از غم شهادت عباس سوختم از پاي در نيامدم از هر بلا ولي آمد سويم مويد و ميگفت عمه جآن بر درگهت براي تمنا نشسته ام

*



حورايم و، به دامن تقوا نشسته ام طوبايم و، به گلشن طاها نشسته ام نور محبتم كه به دلها نشسته ام ان گوهرم كه پيش دو دريا نشسته ام و زمكرمت به طارم اعلي نشسته ام چون در كنار حيدر و زهرا نشسته ام ايثار ان دو را به تماشا نشسته ام در پاي درس خواجه اسرا نشسته ام چون در حريم ام ابيها نشسته ام در بزم انس عصمت كبري نشسته ام چون كسره پاي نقطه ان با نشسته ام من در نماز شب اگر از پا نشسته ام آتش بجان چو لاله صحرا نشسته ام كز بار غم شكسته و از پا نشسته ام تا در فراق سيد بطحا نشسته ام در سوگ ان حبيبه يكتا نشسته ام ان دخترم كه در غم بابا نشسته ام ان دخترم كه در غم بابا نشسته ام بر باره اسارت و غمها نشسته ام و آنجا او نشست من آنجا نشسته ام يا در عزاي زاده ليلا نشسته ام پيش سر حسين من از پا نشسته ام بر درگهت براي تمنا نشسته ام بر درگهت براي تمنا نشسته ام



مرثيه گروهي در وفات حضرت زينب عليها السلام





*



خودم ديدم كه صحرا لاله گون بود خودم ديدم فضاي آسمانها خودم ديدم كه نور چشم زهرا خودم ديدم كه بر هر برگ لاله گلي گم كرده ام ميجويم او را خودم ديدم گلوي اصغرش را اگر چه از كنار نهر علقم خودم ديدم كه زهرا ناله ميكرد مكن منعم اگر با اينهمه داغ گلي گم كرده ام ميجويم او را خودم ديدم كه دلها مرده بودند خودم ديدم كبوترهاي معصوم خودم ديدم كه گلهاي نبوت همان جايي كه فرزندان زهرا گلي گم كرده ام ميجويم او را گل من يك نشان در بدن داشت يكي پيراهن كهنه به تن داشت

*



زمين از خون ياران غرقه خون بود پر از انا اليه راجعون بود جراحات تنش از حد فزون بود نوشته اين سخن با خط خون بود به هر گل ميرسم ميبويم او را خودم در بر كشيدم اكبرش را زگريه منع كردم خواهرم را خودم ديدم سرشك مادرم را زنم بر چوبه محمل سرم را به هر گل ميرسم ميبويم او را خودم ديدم همه افسرده بودند همه در زير پر، سر برده بودند زبي ابي همه پژمرده بودند بجرم عشق سيلي خورده بودند به هر گل ميرسم ميبويم او را يكي پيراهن كهنه به تن داشت يكي پيراهن كهنه به تن داشت



حسين جانم حسين جانم حسين جانم حسين جانم