بازگشت

حركت اهل بيت(ع)


پس، يزيد، نعمان بن بشير را كه از اصحاب رسول خدا(ص) بود طلب كرد و گفت: تجهيز سفر كن و اسباب سفر از هر چه لازم است براي اين زنها مهيا كن و از اهل شام مردي را كه به امانت و ديانت و صلاح و سداد موسوم باشد با جمعي از لكشر به جهت حفظ و حراست اهل بيت و ملازمت، خدمت ايشان برگمار و ايشان را به جانب مدينه حركت ده[1].



دختران شام با البسة سياه به انتظار بيرون شدند و مردم شام براي مشايعت مهيا گشتند. چون حضرت امام زين العابدين(ع) از مجلس يزيد بيرون شد اهل بيت را اجازت فرمود كه بيرون بيايند. چون بانوان عصمت از حرمسراي يزيد بيرون شدند زنان آل سفيان و دخترهاي يزيد و متعلقات ايشان بيرون دويدند و از گريه و ناله صدا به چرخ كبود رساندند. چون عليامخدرّه چشمش بر آن محملهاي زرّين افتاد ناله از دل بركشيد و فرمود: مرا با محملهاي زرّين چه كار؟ فقالت اجعلوها سوداء حتي يعلم الناس انّا في مصيبة و عزاء لقتل اولاد الزهراء (فرمود آنها آنها را سياهپوش كنيد تا مردم بدانند ما در مصيبت و عزا هستيم براي قتل اولاد زهرا.



چون آن محملها را سياهپوش كردند صداي شيون مردم بالا گرفت. هنگامي كه اهل بيت خواستند سوار شوند به ياد آن روزي كه از مدينه بيرون شدند نالهها بركشيدند. امام زين العابدين(ع) آنها را تسليت ميداد و به صبر و شكيبايي امر ميفرمود.



نالة مردم شام از شور يوم نشور خبر ميداد و ساكت نشدند تا گاهي كه عماري آنها از نظر مردم شام غايب گرديد. در اين وقت نالان و گريان با كمال افسوس به شهر بازگشتند[2]. ورود اهل بيت به كربلا



عطيه بن سعد بن جنادة كوفي كه از روات اماميه است و اهل سنّت و رجال تصريح كردهاند به صدق او در حديث، گفت كه ما با جابر ابن عبدالله انصاري به جهت زيارت قبر حسين(ع) بيرون رفتيم. پس، زماني كه به كربلا وارد شديم جابر نزديك فرات رفت و غسل كرد، پس جامه را لنگ خود كرد و جامة ديگري را بر دوش افكند، پس گشود بستهاي را كه در آن سع بود و بپاشيد از آن بريدن خود، پس به جانب قبر روان شد و گامي بر نداشت مگر با ذكر خدا، تا نزديك قبر رسيد. مرا گفت كه دست مرا بر قبر گذار. من دست وي را بر قبر گذاشتم. چون دستش به قبر رسيد بيهوش بر روي قبر افتاد، پس آبي بر وي پاشيدم تا به هوش آمد و سه بار گفت يا حسين، پس گفت حبيبُ لايُجيبُ حَبيبَهُ (آيا دوست جواب نميدهد دوست خود را؟)، پس گفت كجا تواني جواب دهي و حال آنكه در گذشته از جاي خود رگهاي گردن تو و آويخته شده بر پشت و شانة تو و جدايي افتاده مابين سر و تن تو؟ پس شهادت ميدهم كه تو ميباشي فرزند خيرالنّبيّين و پسر سيّدالمؤمنين و فرزند همسوگند تقوا و سليل هدي و خامس اصحاب كساء و پسر سيّد النّقبا و فرزند فاطمه(س) سيّدة النساء، و چگونه چنين نباشي و حال آنكه پرورش داده تو را پنجة سيّدالمرسلين و پروريده شدي در كنار متّقين و شيرخوردي از پستان ايمان و بريده شدي از شير اسلام و پاكيزه بودي در حيات و ممات، همانا دلهاي مؤمنين خوش نيست به جهت فراق تو و حال آنكه شكّي ندارد در نيكويي حال تو، پس بر تو باد سلام و خشنودي او، و همانا شهادت ميدهم كه تو گذشتي بر آنچه گذشت بر آن برادر تو يحييبنزكريّا.



اَلسَّلام عَلَيكُم اَيَّتُها الأرواحُ الَّتي حَلَّت بِفَنائِكَ (تا آخر خواند).



پس، گفت سوگند به آن كه برانگيخت محمّد(ص) را به نبوّت حقّه كه ما شركت كرديم شما را در آنچه داخل شديد در آن.



عطيّه گفت: به جابر گفتم: چگونه ما با ايشان شركت كرديم و حال آنكه فرود نيامديم ما ودايي را و بالا نرفتيم كوهي را و شمشير نزديم؟ و امّا اين گروه پس جدايي افتاده مابين سر و بدنشان و اولادشان يتيم و زنانشان بيوه گشته.



جابر گفت: اي عطيّه، شنيدم از حبيب خود رسول خدا(ص) كه ميفرمود كه هر كه دوست دارد گروهي را، با ايشان محشور شود و هر كه دوست داشته باشد عمل قومي را. شريك شود در عمل ايشان، پس قسم به خداوندي كه محمّد(ص) را به راستي برانگيخته نيّت من و اصحابم بر آن چيزي است كه نيّت حضرت امام حسين(ع) و يارانش بوده است.



پس، جابر گفت ببريد مرا به سوي خانههاي كوفه. پس، چون پارهاي راه رفتيم به من گفت: اي عطيه، آيا وصيت كنم تو را؟ و گمان ندارم كه برخورم تو را پس از اين سفر. و آن وصيت اين است كه دوست بدار دوست آل محمد (ص) را مادامي كه ايشان را دوست دارد، و دشمن بدار دشمن آل محمد (ص) را تا چندي كه دشمن است با ايشان، اگر چه روزهدار و نمازگزار باشند، و مدارا كن با دوست آل محمد(ص) اگر چه بلغزد از ايشان پايي از بسياري گناهان و استوار و ثابت بماند پاي ديگر ايشان در راه دوستي ايشان. همانا دوست ايشان بازگشت نمايد به بهشت و دشمن ايشان بازگردد به دوزخ.



عطيه ميگويد در آن حالي كه ما بوديم ناگهان سياهي از ناحيه شام ديده شد. به جابر گزارش نمودم. جابر به غلام خود دستور داد: به سوي اين كاروان برو و خبر آنان را به من آور. اگر از جماعت عمر سعد باشد، ممكن است به پناهگاهي برويم و اگر امام زينالعابدين (ع) باشد، به شكرانه مژده ورود امام (ع) تو را از بردگي آزاد كردم، برو كه آزادي.



غلام رفت و زودتر برگشت و گفت: جابر، برخيز از حرم رسول خدا(ص) استقبال كن. اين امام زينالعابدين (ع) است كه با عمههاي خود و خواهرانش دارد ميآيد.



جابر باش تشاب تمام پابرهنه و سرنپوشيده به استقبال امام شتافت. همين كه به نزديكي قافله رسيد امام فرمود تو جابري؟ عرض كرد بلي من جابرم. امام فرمود: جابر، در اين زمين به خدا قسم مردان ما را كشتند و كودكان ما را ذبح كردند و زنان ما را اسير گرفتند و خيمههاي ما را آتش زدند.[3]



چون زنان و عيالات حسين(ع) از شام بازگشتند و به كشور عراق رسيدند به راهنماي قافله گفتن ما را از راه كربلا ببر، پس آمدند تا به قتلگاه رسيدند. ديدند جابربن عبدالله انصاري و جمعي از بنيهاشم و مرداني از اولاد پيغمبران آمدهاند براي زيارت قبر حسين (ع)، پس همگي به يك هنگام در آن سرزمين گرد آمدند و با گريه و اندوه و سينهزني با هم ملاقات كردند و مجلس عزايي كه دلها را جريحهدار ميكرد برپا نمودند و زناني كه در آن نواحي بودند جمع شدند و چند روزي به همين منوال گذشت.[4]



يزيد سر مبارك امام حسين (ع) و رئوس مقدسه ديگر شهدا را به امام زينالعابدين (ع) داد و آن حضرت به كربلا آورد و در روز اربعين به بدنهاي ايشان ملحق ساخت.[5]



حضرت زينب (س) از شدت مصيبت گريان بود و با صداي جانگاه كه دلها را جريحهدار ميكرد ميفرمود:



وا اَخاهُ وا حُسَيْناهُ وا حَبيبَ رَسولِالله وا اَبنِ مَكَّهَ وَ مِني وا اِبنَ فاطمه الزَّهراء وا اِبنَ عَليِّ الْمُرتَضي.



اي واي برادرم حسين جان، اي واي محبوب دل پيامبر، اي واي فرزند مكه و مني، اي واي پسر فاطمه زهرا (س)، اي واي پسر عليّ مرتضي(ع).



گفت و گفت تا كنار قبر بيهوش به زمين افتاد. زنها اجتماع كردند و آب به صورت زينب (س) پاشيدند تا به هوش آمد.[6]

پاورقي

[1] - منتهي الآمال، ج 1، ص 815.



[2] - رياحين الشريعه، ج 3، ص 197.



[3] شهر حسين(ع)، ص 101، (لواعجالاشجان، سيدامين عاملي، ص 338).



[4] لهوف، ص196.



[5] ناسخالتواريخ، ج2، ص 498.



[6] معاليالسبطين، ج2، ص 197.