بازگشت

اول ظالم بر محمد و آل پاكش


حضرت علي عليه السلام در خطبه ي شقشقيه، فرمود:

أم والله لقد تقمصها ابن ابي قحافة و انه ليعلم أن محلي منها محل القطب من الرحي ينحدر عني السيل و لا يرقي الي الطير فسدلت دونها ثوبا و طويت عنها كشحا و طفقت أرتئي بين أن أصول بيد جذاء أو أصبر علي طخية عمياء يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مؤمن حتي يلقي ربه...؛ به خدا قسم آگاه باشيد كه پسر ابي قحافه خلافت را مانند پيراهن پوشيد و حال آن كه مي دانست من براي خلافت از جهت كمالات علمي و عملي مانند قطب وسط آسياب هستم (زيرا حركت آسياب، بستگي به ميخ آهني وسط آن دارد و بدون آن، خاصيت آسيابي نخواهد داشت) معارف الهي از سينه ام چون سيل سرازير است و هيچ مرغ بلند پروازي در پرواز، به بلندي مقام من نمي رسد. ولي به ناچار از آن چشم پوشيدم و كناره گرفتم و بر سر دو راه ماندم يا دست تنها به مبارزه برخيزم و يا صبر كنم و از جنگ با كوردلان پرهيز نمايم. در اين صورت است كه سالخوردگان، فرتوت و ناتوان مي شوند و كودكان، پير مي گردند و دين دار تا ديدار با پروردگارش، در رنج و مصيبت است...

تا آن جا كه فرمود:

حتي مضي الأول لسبيله فأدلي بها الي بن الخطاب بعده ثم تمثل بقول الأعشي شتان ما يومي علي كورها و يوم حيان أخي جابر؛ تا اين كه اولي (ابي بكر) راه خود را به انتها رساند. آن گاه خلافت را بعد از خودش به ابن الخطاب (عمر) سپرد. سپس امام علي عليه السلام به شعر «اعشي» استشهاد فرمود.

«فرق است بين روزي كه در پشت شتر نشسته و با سختي ها مبارزه مي كردم»، «و روزي كه با حيان برادر جابر در ناز و نعمت مي گذرانيدم».

و سپس حضرت ادامه فرمود:

حتي اذا مضي لسبيله جعلها في جماعة زعم أني أحدهم فيا لله و للشوري متي اعترض الريب في مع الأول منهم حتي صرت أقرن الي هذه النظائر لكني أسففت اذ أسفوا و طرت اذ طاروا فصغا


رجل منهم لضغنه و مال الآخر لصهره مع هن و هن الي أن قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه و قام معه بنو أبيه يخضمون مال الله خضمة الابل نبتة الربيع الي أن انتكث عليه فتله و أجهز عليه عمله و كبت به بطنته؛ تا اين كه عمر بن خطاب هم راه خود را پيمود و پيش از مرگ، امر خلافت را در جماعتي قرار داد كه خواست يكي از آنان من باشم و امر را واگذار به شوري نمود (كه عثمان هم يكي از آن ها بود) خدايا! داد از آن شورا كه آن جا در سنجش مقام من با ابوبكر شك روي داد تا آن حد كه مرا در رديف اين ها پنداشتند. با اين حال براي مصلحت اسلام صبر كردم و با فراز و نشيب آن ها خود را تطبيق دادم. ولي شورا يكي از روي حسد و كينه از من برگشت و ديگري به طرفداراي از داماد خود اقدام كرد و حوادث ديگر كه مايل نيستم آن ها را بازگو كنم! تا اين كه سومي يعني عثمان بن عفان به خلافت برخاست، در حالي كه شكم و دو پهلوهايش باد كرده بود و جز خالي كردن و خوردن كاري نداشت!! افراد قبيله و پسران پدرش با او هم دست شدند، به جان بيت المال مسلمين افتادند، مانند شتري كه گياهان تر و تازه ي بهاري را مي خورد. آري! مال خدا را با حرص و ولع و با تمام دهان مي خوردند تا زماني كه رشته كار از دست خليفه به دررفت و داستان به كشته شدنش انجاميد و شكمبارگي و غرور او، وي را بر زمين زد. [1] .


پاورقي

[1] نهج‏البلاغه خطبه‏ي سوم. (جان عالمي به فداي مظلوميتت اي اول مظلوم عالم! «مؤلف»).