بازگشت

نفاق بني اميه


به اعتقاد شيعه و سني، بني اميه به اقتضاي روحيات فاسدشان، جنگ هاي خانمانسوز بر ضد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و پيروانش برپا كردند، و سرانجام شكست ذلت باري يافتند و به ناچار تسليم گشتند. البته نه تسليم واقعي، بلكه تسليم سياسي و از ترس شمشير و براي مقاصد مادي!

نمونه هايي از رفتار منافقانه ي بزرگ بني اميه، يعني ابوسفيان، پدر معاويه را بررسي مي نمائيم:

1- پس از اظهار اسلام در جنگ «تبوك» كه با «رومي ها» در گرفت، شركت كرد. او هنگامي كه مي ديد رومي ها غلبه مي كنند، شاد مي شد و مي گفت «هان سپاه زرد و هان سپاه زرد» و هنگامي كه مي ديد مسلمانان پيش مي روند متأثر مي شد و مي گفت: «آه سپاه زرد و آه سپاه زرد». [1] .

2- هنگامي كه اذان بلال را از بام كعبه مي شنيد، با ملالت عميقي مي گفت: «چه سعادتمند بود عتبة بن ربيعه پدر زن من، كه مرد و چنين روزي را نديد». [2] .

3- در زمان خلافت عثمان (اولين خليفه ي اموي)، ابوسفيان در جمع خصوصي آنان گفت: «من فقط آرزو داشتم كه خلافت اسلامي و سلطنت بر مسلمانان، به خاندان ما برسد، اكنون كه آرزويم برآورده شده... مانند گوي، دست به دست بگردانيد و يقين داشته باشيد كه بهشت و دوزخ و حساب و كتاب و... به


كلي دروغ است!». [3] .

با وجود نظاير اين چنين رفتارهايي به آساني درمي يابيم كه اموي ها پس از اظهار اسلام، به راه پيشين خودشان رفتند و فقط براي به دست آوردن موقعيت مناسب در ميان مسلمانان، فرياد «وا اسلاما» سر مي دادند.

اما از آن جا كه منافقان منحصر به ابوسفيان و خاندانش نبودند، و بسياري نيز خطر آن ها را تشخيص نمي دادند، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، اسلام سياسي اين منافق ها را قبول نمود، و امتيازاتي از قبيل عفو ابوسفيان در هنگام فتح مكه، و حتي بخشش قسمتي از بيت المال به آنان را مصلحت دانستند.

البته دادن امتيازات مختصر، به برخي كه سست ايمان بودند، ولي در قبايل عرب نفوذ داشتند، باعث مي شد تا بسياري، ولو به صورت سياسي هم كه شده، به اسلام رو آوردند، كه با اين روش، ضمن گسترش اسلام، شر مخالفان نيز از دامن مسلمين كم مي گشت.

بديهي است كه اموي هاي ضد اسلام، با پيشرفت روز افزون اسلام و گرايش خيره كننده ي ملت ها به آن، مصلحت ديدند تا با مخفي نگاه داشتن مقاصد خودشان از افكار مسلمين، زير پرچم اسلام آمده و در ضمير توده هاي اسلامي و در سازمان حكومت اسلامي نفوذ نموده و راه پيشرفتشان را هموار نمايند. تا آن جا كه معاويه، آن چند ماهي كه نامه هاي روزانه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را مي نوشت، كتابت وحي قلمداد مي كرد و براي ساده لوحاني همانند شامي ها، بر سر منبر اسلام، با كمال وقاحت مي گفت:

اي مردم! محمد صلي الله عليه و آله و سلم شخصي امي بود كه نمي توانست بخواند و بنويسد! از اين رو مرا كه خويشاوند نزديكش بودم، به عنوان وزير و نويسنده ي امين خود انتخاب كرد. با اين وصف، در آن هنگام وحي هايي را مي نوشتم كه حتي محمد صلي الله عليه و آله و سلم از آن اطلاعي نداشت... [4] .

براي پاسخ به اين ادعاي باطل، كلام ابن ابي الحديد را در اين جا متذكر مي شويم:

همه ي محققان بر آنند كه كتابت معاويه، منحصر به مسائل جاري روز بود و اصلا ارتباطي به وحي نداشت. [5] .

نيز اموي ها، از آن جهت كه پيغمبر با «ام حبيبه» دختر ابوسفيان، ازدواج كرده بود، - هر چند ازدواج آن حضرت، همانند بسياري از ازدواج هايش جنبه ي سياسي داشت - همواره روي آن تكيه مي كردند، و به كمك آن، پايه هاي سلطنتشان را در جامعه ي اسلامي، استوار مي نمودند، تا آن جا كه خودشان را «خال المؤمنين» و دايه ي مهربان مسلمين مي خواندند و با انواع سياست بازي ها و تبليغ ها، بسياري از مسلمانان را گمراه كردند و ادعاي وراثت و خلافت نمودند.


ابوسفيان و همكارانش، سازمان مرموزي در پس پرده داشتند. اين سازمان به قدري نيرومند بود كه مي توانستند به وسيله ي آن، دولت ابوبكر را زير فشار قرار دهند و به قول خودشان دگرگوني هايي به وجود آورند.

در هنگامه ي سقيفه، ابوسفيان با اظهار دلسوزي براي مصالح اسلام، سراغ علي عليه السلام رفت و گفت:

چرا با وجود شما، ابوبكر كه از پست ترين تيره ي قريش است. خلافت را بگيرد؟ به خدا سوگند، من مي توانم او را كنار بزنم.

حضرت علي عليه السلام چون از مقاصد شوم ابوسفيان به خوبي آگاه بود در پاسخ او فرمود:

تو هدف ننگيني داري و مي خواهي ما را وسيله ي آن نمايي، تو هميشه اين طور بودي كه براي اسلام و مسلمانان، دام حيله مي گستردي. [6] .

از اين جا روشن مي شود كه علت اين كه امام علي عليه السلام پس از رحلت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم براي گرفتن مقام خلافت، قيام عملي نكرد اين بود كه مي دانست ابوسفيان ها و به طوري كلي مشركان ديروز و منافقان امروز، نقشه هاي خطرناكي براي ايجاد درگيري هاي داخلي به منظور پيشبرد مقاصدشان در دست دارند.

از اين رو امام علي عليه السلام به خاطر پيشگيري از بروز خطر ناچار بود مسالمت كند و از مقام خلافت، كه حق ايشان بود، صرف نظر نمايد تا بنيان اسلام به خصوص در آن موقعيت لرزان به خطر نيفتد.

از آن جا كه امام علي عليه السلام بنيان اسلام را از مقام خلافتش مهم تر مي دانست، فرع را فداي اصل كرد، و لازم دانست به خاطر مصالح اسلام، به ويژه در آن وضعيت خطير، ضمن پرهيز از درگيري با منافق ها و به طور كلي با رياست طلب ها، مانع تهييج مخالفان گردد، هر چند براي او، استخوان گلو و تيغ چشم بود. [7] .


پاورقي

[1] اسدالغابه، در ترجمه ابوسفيان.

[2] شرح نهج‏البلاغه، ج 3، ص 453.

[3] مروج الذهب، ج 2، ص 242؛ شرح نهج‏البلاغه، ج 2، ص 391، و ج 1، ص 130.

[4] شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 361.

[5] شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 112.

[6] شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 130، و ج 2، ص 7 و 16.

[7] شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 50.