بازگشت

كربلا رمز انقلاب


امام راحل مي فرمود روضه بخوانيد. روضه امام حسين عليه السلام بخوانيد. خيلي هم بخوانيد، اما رمز انقلاب را هم بگوئيد. رمز انقلاب در واقعه كربلاست؛ همان طور كه گفتيم الان شما در مقابل امريكا، مثل حسين و يارانش هستيد در مقابل يزيد. امام حسين عليه السلام سوگند ياد كرد و به برادر خود فرمود: اگر جايي در زمين نداشته باشيم به قدر يك وجب، من بيعت نمي كنم. اما در پايان ذكر مصيبت بخوانم، دلتان متوجه باشد. اساس كربلا بر قضيه زنده كردن حق است.

امام حسين به كربلا نرسيده بود، سوار اسب بود، پسرش علي اكبر هم سوار. آقا همين طور كه مي رفت يك چرت مختصر به قدر چند دقيقه امام حسين را گرفت. پسر نگاه مي كرد چشم آقا بصورت خواب روي هم آمد. اما خيلي كوتاه دو دقيقه سه دقيقه. آقا چشمشان را باز كردند. اما؛ علي اكبر آثار تاثر ديد گفت: آقاجان چه شد چرا حالتان تغيير كرد؟ گفت پسرم، - جوان ها مكتب دين اين است - گفت: پسرم، خواب ديدم كه يك سوار آمد گفت: اين كاروان مي رود و مرگ هم دنبال اين كاروان است.

يعني چه؟ يعني ما به سوي مرگ مي رويم؟ خوب علي اكبر جوان بايد بگويد آقاجان، اگر مرگ است پس نرويم. چرا برويم؟ مي دانيد چه گفت؟ گفت: «اولسنا علي الحق؟» باباجان مگر ما بر حق نيستيم و راه حق نمي رويم؟ گفت: چرا پسرجان، راه ما راه خداست. راه پيغمبر است. راه قرآن است. گفت: «فاذا لانبالي بالقتل » ديگر چه باك داريم از مرگ.

خون شد دل من خوب شد اين خون شدني بود در عشق تو شد بهتر اين خود شدني بود

علي اكبر آمد به آرزوي دل رسيد. مي دانيد كي؟ آن وقتي كه گفت: «ابتا عليك مني السلام » گفت: پدر خدا حافظت. آقا ابي عبدالله با عجله آمد كنار بدن جوان؛ مادرهايي كه شهيد داده ايد و اينجا هستيد. پدراني كه پسر جوان شهيد داده ايد و در اينجا هستيد، آن پدر آمد نشست بالين علي اكبر «جلس علي التراب » آقا روي خاك نشست «و جعل يمسح الدم عن ثناياه » يعني ابي عبدالله بنا كرد خون از دندان هاي علي پاك كردن. خون را از دندان ها پاك كرد. چرا خون را از دندان ها پاك كرد. به نظر من اين خون را كه از دندان ها پاك كرد ديد علي زنده است. اين جوان شايد بخواهد وصيتي بكند. اما يك ضربتي بر سرش خورده كه تمام دهان غرق خون است و خودش هم نمي تواند خون ها را دفع كند. آقا خواست خون ها را از جلوي زبان علي رد كند تا زبان علي آزاد شود و وصيت كند. اما داشت خون ها را رد مي كرد «فشهق شهقة فمات » يك وقت علي يك ناله زد و جان به جان آفرين تسليم كرد. آقا تمام كشته ها را خودش به خيمه مي آورد. اما بدن علي را نياورد. صدا زد جوانان بيائيد بدن علي را به خيمه ها ببريد. مي دانيد چرا نياورد براي اينكه بدن آن قدر قطعه قطعه و چاك چاك بود كه يك نفر نمي توانست آن را از جاي بردارد. باسمك العظيم الاعظم.