بازگشت

نهيب


من راي سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ناكثا لعهدالله مخالفا لسنة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يعمل في عبادالله بالاثم و العدوان فلم يعير عليه بفعل و لا قول كان حقا علي الله ان يدخله مدخله. [1] .

اي مردم! رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: كسي كه حكمران و فرمانرواي ستمگري را كه حرام خدا را حلال شمرد و عهد خدا را بشكند و خلاف سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رفتار و به گناه و ستم در ميان بندگان خدا عمل كند، ببيند و او را با كردار و گفتار خويش سرزنش ‍ نكند، بر خداست كه او را به همان جايگاه حاكم ستمگر داخل كند.

امام حسين عليه السلام

روزي عمر بر منبر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در بين سخنانش خود را خليفه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خواند و خويشتن را به مؤ منان اولي و برتر از خودشان دانست؛ در اينحال امام حسين عليه السلام نهيب زد:

اي دروغگو! از منبر پدرم، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، فرود آ.

عمر گفت:

درست است كه منبر پدر توست وليكن اين سخنان را پدرت، علي بن ابيطالب، به تو آموخته است؟

امام حسين عليه السلام فرمود:

به جانم قسم، پدرم هدايتگر و من پيرو او هستم؛ بيعت با او را كه خداوند متعال توسط جبرييل دستورش را ابلاغ فرمود، از زمان پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بر عهده همه مردم است و جز بي باوران به كتاب الهي، كسي آنرا انكار نمي كند؛ مردم پدرم را به دل شناخته و با زبان انكار نمودند؛ و اي بر كساني كه حق ما، اهل بيت، را انكار كنند؛ محمد، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، آنها را در شدت عذاب، با خشم و غضب خواهد ديد.

عمر گفت:

اي حسين!بر انكار كننده حق پدرت لعنت خدا باد؛ مردم به جاي ما اگر پدرت را به اميري بر مي گزيدند؛ اطاعتش مي كرديم.

امام حسين عليه السلام فرمود:

اي پسر خطاب! قبل از اينكه ابوبكر را امير خود قرار دهي تا بدون هيچ دليل و حجتي از پيامبر و رضايت خاندان او ترا بر مردم حكمران كند، چه كسي ترا بر خودش فرمانروا قرار داد؛ آيا خشنودي شما خشنودي محمد صلي الله عليه و آله و سلم و خشنودي خاندانش موجب خشم اوست؟! اگر زباني استوار در تصديق و كرداري كه ايمان داران ياريش رسانند بود، بر آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم چيره نمي شدي كه بر منبرشان رفته و به كتابي كه در بين ايشان نازل شده و تو غير از شنيدن آن، نه حروفش را شناخته و نه معنا و تأويلش را مي داني، حاكم بر آنان شوي.

همه افراد اعم از خوب و بد، نزد تو يكي است؛ خداوند ترا جزا و پاداشي دهد كه سزايش هستي و از آنچه (بدعت) پديد آوردي، به سختي مؤ اخذه ات كند.

عمر خشمگين از منبر فرود آمد و با عده اي از طرفدارانش به در خانه علي عليه السلام رفت و بعد از كسب اجازه وارد شد و گفت:

اي اباالحسن! امروز از فرزندت، حسين، چه كه نديدم؛ با صداي در مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم با ما سخن گفته و اوباش و اهل مدينه را بر من مي شوراند.

در اينحال نخست امام حسن عليه السلام در پاسخ او فرمود:

آيا كسي كه اجازه حكم از خداوند متعال و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ندارد، بر شخصي چون حسين عليه السلام، فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، خشم كرده و هم كيشانش را اوباش مي خواند؟! به خدا قسم جز به دست اوباش به حكومت نرسيدي؛ پس خداوند تحريك كننده اوباش را لعنت كند.

حضرت علي عليه السلام ضمن دعوت امام حسن عليه السلام به آرامش ‍ فرمود:

ابا محمد! آرام؛ به يقين تو هرگز زود به خشم نيامده و از خاندان پست و فرومايه نبوده و عرق آشفته حالان در تو نيست؛ سخنم را بشنو و در سخن گفتن شتاب مكن.

عمر گفت:

اباالحسن! آندو به چيزي جز به خلافت، نمي انديشند.

امام علي عليه السلام فرمود:

ايشان به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نزديك تر از آنند كه در پي آن باشند وليكن تو آندو را به حق شان خشنود نما تا پس از ايندو همه از تو راضي شوند.

عمر پرسيد:

خشنودي شان در چيست؟

امام علي عليه السلام فرمود:

باز گشت از خطا و توبه و خودداري از گناه.

عمر گفت:

اباالحسن! فرزندت را ادب نما تا با سلاطين كه فرمانروايان روي زمين اند، كاري نداشته باشند.

حضرت علي عليه السلام فرمود:

من گنهكاران را بر گناهشان و كساني را كه بيم لغزش و نابودي شان دارم، ادب مي كنم و ليكن كسي كه پدرش رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شيوه و منش او ادب پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم است، ادبي بهتر از آن نيست تا به آن رو كند. اي فرزند خطاب! ايشان را خشنود نما.

عمر بيرون آمد و در راه، عثمان و عبدالرحمن بن عوف او را ديدند و عبدالرحمن از نتيجه كار پرسيد و عمر گفت:

آيا قدرت استدلال و بحث با علي و فرزندان چون شيرش براي كسي مي تواند باشد؟!

عثمان گفت:

فرزند خطاب! ايشان فرزندان پرمايه عبد مناف اند و ديگران بي مايه.

عمر را اين سخن ناخوش آمد و گفت:

ديگر اين سخنان فخرآميز را از روي حماقت تكرار مكن.

به دنبال اين جريان، عثمان خشمگين شد و جامه او را گرفته و پرتابش كرد و گفت:

گويا آنچه را گفتم، قبول نداري؟!

پس عبدالرحمن آندو را از هم جدا كرد و مردم پراكنده شدند. [2] .


پاورقي

[1] احقاق الحق 11/609 و بحار الانوار 44/382.

[2] احتجاج طبرسي 1/292.