بازگشت

جدايي ايمان و معرفت ديني


بديهي است چنين معرفت ديني كه در مرتبه ي مادونتري از علم تجربي قرار مي گيرد و در حكم طفيلي و ظل آن است به طريق اولي هرگز نمي تواند از قداست و منزلت معنوي و هويت غير بشري و غير دنيوي برخوردار باشد؛ بلكه به اين دليل كه معرفت ديني بطور مطلق دانش مصرف كننده و كاملا متكي به ساير معارف بشري است، از هر معرفت بشري ديگر بشري تر و كاملا فروتر و خوارتر از آنان است. [1] حال اگر معرفت ديني وبنا به فرض، دين در دسترس انسان، اين چنين است پس جوهره و گوهر دين كه عين قداست و معنويت، معرفت و يقين، ايمان به غيب و توجه به باطن است و در درون آدمي، منتهي به خوف و خشيت و خضوع عارفانه در پيشگاه حضرت حق مي شود از كجا به دست مي آيد و پايگاه آن در درون آدمي كجاست؟ اگر معارف ديني هويتي منحاز از معرفت بشري ندارند در چنين دانش روزمره (عصري)، دنيازده (آخرت گريز)، دسترس گرا (آرمان گريز)، تجربه باور (بي توجه به غيب و باطن)، شكاك (بي يقين)، بي هويت (طفيلي علوم بشري)، چگونه مي توان دينداري و دين باوري را كه توأم با يقين قلبي و احساس قدسي و معنوي است و از چنان قوام و ثبات و ريشه اي در وجود آدمي برخوردار است كه منتهي به پرستش و عبوديت مي شود، توجيه كرد؟

رويارويي با اين پرسش، اين دسته از نوانديشان تجربه مسلك را ناچار به اتخاذ موضعي ثنوي در امر دين و دينداري نموده و آن تمايز قائل شدن ميان «ايمان» و «معرفت ديني» است.

پاسخ دين باوران تجربه گرا اين است كه ايمان، پايگاه عبوديت در وجود انسان است و «قلب» جايگاه آن. ايمان از حيرت سرمي زند نه از معرفت، لذا ربطي با معارف ديني ندارد. اگر معرفت ديني، امري عمومي و قابل تعليم و تعلم است، ايمان كه جوهره دين باوري است امري خصوصي و شخصي و غير قابل انتقال به غيراست. اگر معارف ديني در بستر معارف بشري امري سيلاني و دم به دم نو شونده اند، ايمان با ريشه هاي قويمش در دل آدمي ثابت و برجا و بدون تغير است. اگر معرفت بشري و به تبع آن معارف ديني، در برزخي از شك و ظن به پيش مي رود و هيچ افقي از حقيقت را در پيش رو نمي بيند و حتي به سراب حقيقت نيز باور ندارد، ايمان شجره يقيني در دل است كه با يقين زاده مي شود و در يقين رشد و نمو مي كند و هماره با آن هم آغوش است.

روشن است كه اين موضع ثنوي مبني بر بيگانگي «معرفت» و «ايمان» كه از سر اضطرار اتخاذ شده است، همچنان كه در بحث عقل و قلب بدان اشاره شد، نه قابل دفاع عقلي است و نه پشتوانه اي از شريعت و نصوص ديني دارد بلكه صرفا نتيجه اي است كه لازمه تجربه مسلكي دين باورانه نوانديشان معاصر است.

جدايي علم و ايمان و حكم به دوگانگي محض عقل و دل چنانچه قبلا نيز ذكر شد، معنايي جز پذيرش ثنويت وجودي انسان و قبول انفطار و از هم گسيختگي در روان و روح آدمي ندارد در حالي كه قبول وحدت در واقعيت رواني انسان، و يكپارچه و

وحداني دانستن هستي او، ملازم با مرتبط دانستن شئون و ابعاد و قواي مختلف شخصيت، با يكديگر و پيوستگي وجودي ميان سطوح مختلف هستي آدمي است و اين به معناي تأثير و تأثر همه ي ابعاد در يكديگر بلكه نداشتن مرز و نبودن تباين ماهوي ميان سطوح و شئون و قواي مختلف نفس آدمي است. بر اين اساس نه تنها ميان علم و ايمان، عقل و دل هماهنگي و همسويي برقرار است كه هر يك در واقع،ذ ظهورات و جلوات حقيقت واحده اي - حقيقت واحده نفس - هستند در دو ساحت و مجلي؛از اين رو نه عقل - برخلاف مسلك عقل گرا - آزاد و مجرد و مبرا از تعلقات و گرايشهاي قلب و دل است و نه دل - برخلاف ادعاي اهل ذوق و حال - بي بهره ي از معارف عقل، بلكه از نظر فرهنگ ديني ما، اساسا «قلب» كانون و جايگاه اصلي علم و تفقه و تعقل است. [2] همچنانكه از سوي ديگر، خانه ايمان و مركز خضوع و خشوع در پيشگاه حق تعالي و جايگاه تقوي معرفي شده است. [3] هم جايگاه عواطف است. [4] و هم محل شك و يقين، ترديد و اطمينان، تزلزل و اضطراب و آرامش و احكام [5] و بالاتر از همه جايي است كه مرگ و حيات معنوي و مرض و سلامت روحي انسان را تعيين مي كند. [6] لذا مركزيتي است كه همه صفات و اعمال و افكار و تمام تظاهرات گوناگون شخصيت انسان از آنجا نشأت مي يابد. از اين روست كه در چنين فرهنگي، قلب تهي از معرفت و تعقل و خردورزي، قلبي تهي از ايمان و عبوديت و خشيت است و اين دو ملازم يكديگر بلكه در كانون اصلي وجود انسان عين يكديگرند؛ در حالي كه ايمان مطلوب و منظور نوانديشان تجربه باور، چنان ايماني بايد باشد كه با هر انديشه و تئوري و فرضيه اي درباره ي خدا و انسان و هستي سازگار آيد. چنين ايماني بايد خود تهي از معرفت باشد تا با معارف عصري - هر چه باشند - تعارضي پيدا نكند. اينان هرگز نينديشيده اند كه آيا به ايمان تهي، مي توان ايمان گفت، ايمان به چه چيز؟! اگر ايماني وجود دارد، متعلق آن چيست؟ ايمان تهي از معرفت، يعني ايمان به «هيچ چيز» كه عين انتقاء خود ايمان است. كسي كه معتقد است «ايمان از احوال روحي است نه از افكار ذهني» و ساحت ايمان را از هر معرفتي مي زدايداصولا نمي تواند به تمايزي ميان ماهيت ايمان مؤمنين مختلف قائل باشد (مگر تمايز به شدت و ضعف) از اين ديدگاه، ايمان يك مؤمن بودايي و ايمان يك مؤمن يهودي يا مسيحي يا مسلمان يا... از حيث مضمون و محتوا و ماهيت هيچ تفاوتي با يكديگر ندارند، بلكه ايمان به هر امر غير ديني نيز در رديف ايماني ديني قرار خواهد گرفت. [7] بنابراين، چه وجه تفاوتي ميان ايمان ديني و غير ديني باقي مي ماند؟ اگر ايمان را آنقدر كلي كنيم كه مؤمنان همه ي شرايع و اديان را بتوان در آن مشترك دانست، باز هم نمي توان منكر وجود عناصري از معرفت در متن ايمان شد. تا معرفت به دين به عنوان يك آيين مقدس و سعادت بخش وجود نداشته باشد، ايمان آوردن به دين تحقق نمي پذيرد؛ تا معرفتي به خداوند به عنوان خالق و رب يا معبود حقيقي و نهايي حاصل نباشد، ايمان به خدا در سراچه ي دل آدمي پيدا نمي شود بلكه اساسا ماهيت ايمان با تغيير ماهيت متعلق آن تغيير مي كند مگر اينكه از ايمان صرفا لفظ آن را مراد كنيم و يا ايمان را با همه ي قوت و شدتي كه مي تواند در وجود انسان داشته باشد، احساس گنگ و مبهمي تلقي كنيم كه از حيرت حاصل آمده است و هيچ عنصري از معرفت در آن يافت نمي شود.

اگر چه فرض وجود معارف قلبي و حضوري در نظر تجربه باوران - علي الاصول - قابل پذيرش نيست اما گريز آنان به اين قول نيز كه: «موضوع مورد تعلق ايمان، به ادراك قلبي و شناخت حضوري براي انسان حاصل آمده است و ربطي به شناختهاي حصولي و عقلي ندارد»، مشكل گشا نيست. چرا كه اولا حصول چنين شناختي در قاموس انديشه ي تجربه باوران امري غريب و غير قابل توجيه است، ثانيا چگونه مي توان پذيرفت كه در درون يك شخصيت واحد، در دو سطح قلبي و عقلي، نسبت به موضوع واحدي، دوگونه شناخت وجود داشته باشد كه با يكديگر چه بسا متباين و متعارض و يا حداقل بيگانه و جداي از يكديگرند؟ مگر اينكه يكي را در زمره ي مكنونات ضمير ناخودآگاه فرد بدانيم و ديگري را در زمره ي شناختهاي آگاهانه ي او! اين تأويل نيز، نه مرضي صاحبان تئوري ضمير ناخودآگاه است - كه همه سطوح خودآگاه را نمودي از سطح ناخودآگاه روان آدمي مي دانند - و نه مقبول هيچ دين باور مؤمني كه ايمان را با تاروپود هستي خود ادراك مي كند و همه ي فعاليتهاي زندگي اش را در شعاع اين ايمان و پيرامون آن به گردش آورده است.

از اين روست كه فرض بيگانگي علم و ايمان نه تنها با فرهنگ و نصوص ديني ما سازگاري ندارد و نه تنها قابل دفاع عقلي و منطقي و حتي تجربي نيست، تكيه گاه قويمي نيز براي حفظ جوهره ي معنوي و مقدس دين نيست. زيرا «ايمان تهي»، به خودي

خود قداستي ندارد. قداست از آن واقعيت مقدس و ملكوتي است كه مورد باور آدمي واقع شده است و به تبع آن ايمان مذهبي نيز تقدس پيدا كرده است. ميزان قداست اين باور و ايمان تابع مراتب قداست و ترفع معنوي و ملكوتي آن حقيقت است.انكار اين حقيقت، انكار قداست و معنويت ايمان است.

به اين ترتيب نوانديشان تجربه باور چاره اي جز اين نخواهند داشت كه باور ديني خويش را نيز به تاراج همان طوفاني بسپارند كه معارف ديني را بدان سپرده اند؛ طوفاني كه همه عرصه هاي معرفت بشري را به خاك سياه و تيره ي روزمرگي و دسترس گرايي و نسبيت و دنيا محوري نشانده و از همه چيز، حتي محتواي ايمان آدمي، قداست زدايي نموده است.

روشن است كه راهي كه اين گروه از نوانديشان، تحت تأثير تفكر ليبراليستي و فرهنگ غرب برگزيده اند، سرانجامي جز دنيوي كردن تمام عيار دين و معرفت ديني و ايمان مذهبي ندارد اينان در قدم نخست، با بشري خواندن معرفت ديني و عصري و متحول دانستن آن، همه قداستها و تعلقات اعتقادي را در هم شكسته و با ريزه خوار و مصرف كننده دانستن اين علوم نسبت به علوم تجربي يكباره همه ي عرصه هاي زندگي بشر را كه دين مدعي هدايت و اداره آنان است، دربست در اختيار علوم دنيوي قرار مي دهند. به اين ترتيب رهبري و هدايت دين، ظل رهبري و مديريت علمي قرار مي گيرد و منحصر به عرصه هايي مي شود كه دست علم و عقل بشر هنوز بدانها راه نيافته است يعني به بيغوله هاي روان آدمي (تعبير «بيغوله هاي ناپيدا» از منظر دانش تجربي و روانشناسي جديد است كه هنوز تبيين عقل پسند و تجربي براي واقعيت غير قابل انكار «ايمان» و «پرستش» در روح و روان انسان نيافته است لذا رفتارگرايانه با اين مقولات روبرو مي شود. ترديدي نيست كه اگر علم تجربي بتواند در پرتو فرضيات جديد وجهي علمي براي چنين گرايشهايي پيدا كند، از نظر تجربه باوران حتي ايمان ديني نيز دستخوش همان سرنوشتي مي شود كه معرفت ديني گرفتار آن است). به اين ترتيب در همان قدم نخست با عصري و اعتباري دانستن تمامي احكام و تعاليم ديني، فتوا به جدايي دين از سياست و اداره ي امور جامعه و انسانها داده و قداست و معنويت و جوهره ي دين باوري را منحصر به محدوده ي شخصي و دريافتهاي دروني و ايمان قلبي مي كنند، و سپس در قدم بعدي با جدا دانستن معرفت ديني از ايمان، عقل از دل، هم ايمان ديني را به سر حد يك گرايش مبهم و احساس گنگ و حيراني روحي تنزل داده و با تهي كرن آن از هر نوع معرفت صريح و روشن نسبت به حقايق ملكوتي، ايمان ديني را نيز كاملا قداست زدايي مي كنند، و هم جواز پذيرش كامل هر فلسفه و نگرش و معرفت جديدي را ولو كاملا متعارض با معارف سنتي و مأخوذ از بزرگان دين، صادر مي كنند و تاريخگرايانه ي و هگلي مشرب فتوا به نامشروع بودن و نامطبوع بودن و نامسموع بودن هر معرفت ديروزين مي دهند. [8] و اين گونه به آرمان دين دنيوي شده ي ليبراليستي فرهنگ غرب به تمام معنا جامه ي تحقق مي بخشند.

خلاصه ي سخن اينكه: اگر احساس قدسي آفرينش را در دل آدمي، نمودي از جوهره ي ايمان بدانيم و ايمان را يك روح و حيات معنوي متنزل از غيب كه در كانون دل، منبع نور و معرفت و منشأ عمل و تلاش متدينانه است تلقي كنيم، و اگر قداست را لازمه ي ذاتي حقيقت دين دانسته و به حقيقت دين نه به عنوان امري غير قابل حصول، بلكه به عنوان حقايقي هدايتگر انسان و قابل ادراك و فهم او باور آوريم؛ لذا معارف دين را حقايقي مقدس و سعادت بخش بدانيم نه در زمره علوم و انديشه هاي رايج در مكاتب و نحله هاي بشري بريده از وحي؛ اگر فلسفه دين را نه در دنيا كه در افق بيكرانه ابديت جستجو كنيم وبه آخرت چون باطن همين دنيا نظر كنيم و لذا هدايت دين را ناظر به تمامي شئون زندگي بشر بدانيم؛ اگر احكام و تعاليم دين را اموري صرفا اعتباري و تماما عرفي و مطلقا عصري ندانيم بلكه آنها را حقايقي بدانيم كه ريشه در متن هستي داشته و پشتوانه اي از تكوين دارند، بدون ترديد حكم خواهيم كرد كه اين گرايش - نظريه ي ليبراليستي دين - نه به «احياي دين» كه به «افناي» آن دست گشوده است. اين گرايش كه نه به قداست دين وفا مي كند و نه به فلسفه ي هدايت آن باور دارد، برخلاف ادعاي احياگرانه اي كه دارد نه به «نيرومندكردن دين» در عرصه ي اداره ي زندگي بشر مي تواند ايمان داشته باشد و نه به «خلوص» آن باوري راستين. زيرا اساسا بر پايه ي چنين نظريه اي، نه فرقي ميان معرفت ديني و ساير معارف بشري باقي مي ماند تا به نيرومندي دين انديشيد، و نه ديني خالص و ناب، امكان حصول دارد تا به خلوص معارف دل بست و در طلب آن كوشيد. پس وجهي براي تلاش در «خلوص» و «نيرومندي» وجود ندارد تا دين نياز به احيا داشته باشد. از اين ديدگاه دين را به دست علوم بشري و عصري سپردن عين احياي دين است و راه حل نهايي چيزي جز اين نيست.

از اينرو مناديان اين نظريه را نمي توان در زمره كساني دانست كه به انگيزه ي احياگري به معرفت ديني اقبال كرده اند. اينان در واقع محييان زندگي دنيوي در دل فرهنگ و جامعه ديني و انقلاب اسلامي هستند و به آرماني جز اين دل نبسته اند كه همه ي دروازه هاي زندگي جوامع بشري، حتي دروازه هاي روح و ايمان و دين باوري را به روي تفكر و علم جديد و فرهنگ ليبراليستي حاكم بر آن بگشايند. اينان دنيامداران دين باوري هستند كه جز به دين دنيوي شده ايمان ندارند.


پاورقي

[1] اين آرا قابل تأمل است:

يک نکته در معرفت ديني وجود ندارد که از لحاظ ظهور و خفاي مراد و کشف صدق و کذب، وامدار معارف بشري نباشد (کتاب قبض و بسط، ص 313)

هيچ فهمي از دين وجود ندارد که به معرفتها و فهمهاي بيرون ديني متکي نباشد (کتاب قبض و بسط، ص 80) آنکه عقلا و عملا مقدم است و نخست درمي‏آيد و جغرافياي معرفت را نقش مي‏کند معارف بشري است [نسبت به معارف ديني] (ص 107)

معرفت ديني، يعني معارف حاصله از فهم کتاب و سنت و تاريخ زندگي پيشوايان ديني از نظر ما يک معرفت مصرف کننده و مستقيما تحت تأثير دانشهاي توليد کننده است.(79)

فنون تفسير و فقه سراپا خريداراند و کمترين تحولي در علوم زاينده و توليدکننده آنها را به دگرگوني خواهد کشاند (ص 314 )

فهم ديني به طور مطلق متکي به فهم بيرون ديني است. اگر فهم بيروني ثابت ماند فهم ديني هم ثابت مي‏ماند و اگر متحول شد فهم ديني هم متحول مي‏شود. اين اتکا و استناد به قدري جدي و عميق است که گاهي متوجه آن نمي‏شويم همان گونه که وقتي نگاه مي‏کنيم متوجه نيستيم که چشم داريم و در ديدن ما واسطه‏اي هم وجود ندارد (ص 80)

اين چنين فهم ديني را بطور مطلق به دانشهاي بيروني وابسته کردن معنايي جز اين ندارد که اساسا خود دين (کتاب و سنت) کمترين بهره معرفتي ندارد و همچنان که بدون چشم نمي‏توان چيزي را ديد، بدون معارف بشري نيز محال است که بتوان مستقيما از شريعت به معرفتي نائل آمد! بجاست که از صاحب تئوري قبض و بسط پرسيده شود به چه دليل و چرا چنين رابطه يکسويه و مطلقي ميان معارف ديني و معارف بشري برقرار است؛ اگر بنا به فرض شما، کتاب و سنت مانند ساير پديده‏هاي عالم طبيعت، تنها در صورتي گويايي دارند که به ميهماني انديشه‏ي متفکري و در لباس انگاره‏ها و تئوريهاي ذهني او درآيند، به چه دليل علومي که از مشاهده عالم طبيعت حاصل مي شوند معرفت کننده نيستند بلکه توليد کننده‏اند اما علوم ديني که از مشاهده و مطالعه‏ي در نصوص دين حاصل مي‏شوند بايد کاملا و مطلقا مصرف کننده تلقي شوند؟!

اگر معرفت ديني مسبوق به پيش‏فرضها و فهمهاي ديگر است کدام معرفت بشري را مي‏توان سراغ داد که مسبوق به پيش‏فرضها و فهمهاي ديگر نباشد؟! چرا بايد تنها معرفت ديني را اين چنين خوار و بي‏مقدار و مطلقا جيره‏خوار ساير علوم بشري معرفي کنيم در حالي که از حيث مسبوق بودن به تئوريها و پيش‏فرضها هيچ تفاوتي با ساير علوم بشري حتي انسانشناسي و فلسفه و معرفت‏شناسي و زبان‏شناسي و... ندارد؟! آيا پاسخي جز تجربه مسلکي تمام عيار در حوزه‏ي معارف ديني مي‏توان داشت؟!

به فرض که همه شواهدي که ايشان در خصوص وابسته بودن معرفت ديني به پيش‏فرضهاي معرفت‏شناختي و انسانشناختي و هستي‏شناختي بيان داشته‏اند، کاملا صحيح باشند، اما آيا ايشان در تمامي آثار و درازنويسيهايي که در خصوص تئوري قبض و بسط تاکنون ارائه داشته‏اند، شاهدي از معارف ديگر بشري (حتي يک شاهد، ولو از حوزه‏ي معرفت‏شناسي و هستي‏شناسي و...) ارائه داشته‏اند که کاملا خالص و بي‏ارتباط با فهمهاي بيرون از خودش باشد؟!.

[2] آيات 179، اعراف - 46، حج - 24، محمد - 37، ق - 97، بقره - 194، شعراء.

[3] آيات: 14، حجرات - 41، مائده - 32، حج.

[4] آيات: 27، حديد - 151، آل عمران - 15، توبه - 8، نازعات - 26، فتح - 15، آل عمران - 74، بقره.

[5] آيات: 4، فتح - 18، فتح - 28، رعد - 106، نحل - 260، بقره - 45، توبه - 50، نور - 10، قصص - 11، انفال.

[6] آيات: 24، شوري - 23، جاثيه - 7، بقره - 35، غافر - 101، اعراف - 74، يونس - 32، احزاب -....

[7] ايمان از احوال روحي است نه از افکار ذهني و سخن ما در افکار و معارف است، نه در احوال و اوصاف رواني. ايمانها همه از يک جنس‏اند. آن معتقدات که ناهمگون و ناسازگارند. ايمان و يقين يک مؤمن مسيحي به دين خويش با ايمان و يقين يک مسلم به اسلام،تفاوتي ندارد. هر دو آماده‏اند تا فداکارانه در راه عقيده خويش جان ببازند و پير کهنسال تاريخ از جنگهاي ديني و صليبي، داستانهاي بسيار به ياد دارد (ص 121 قبض و بسط تئوريک شريعت)

پرواضح است نگرش تجربه‏گرا که جز بر امور محصل و قابل ادراک عمومي نمي‏تواند تکيه داشته باشد، در حوزه تبيين واقعيتهاي روحي و رواني انسان، اينگونه به رفتارگرايي مي‏انجامد و هويت ايمان را که به تعبير قرآن کريم حقيقتي روحاني و ملکوتي و متنزل بر قلب آدمي است با همه‏ي قداست و نورانيت و هدايت /، در همان تظاهرات متحصل خارجي خلاصه مي‏کند. بديهي است از اين ديدگاه هيچ تفاوتي ميان ايمانهاي مختلف باقي نمي‏ماند که اساسا، در تأمل تجربه‏گرايانه‏ي دقيقتر، ميان عملي به منشأ ايمان ديني، و عملي به منشأ ايثارگري عاطفي و غير ديني و همچنين عملي به منشأ حب نام و خودپرستانه (که در جنگهاي نامقدس در طول تاريخ نمونه‏هاي بيشماري دارد) تفاوت محصلي به چشم نخواهد خورد.

[8] فهمي از شريعت که در سرزمين ديروز روييده باشد نه مطبوع است و نه مسموع و نه مشروع (ص 114 قبض و بسط).