بازگشت

دين و تجدد


اگر بخواهيم گونه هاي تجددگرايي معاصر را در رابطه با دين به طور كلي دسته بندي كنيم، شايد بتوان گفت كه تجددگرايي در جوامع اسلامي تاكنون خارج از پنج گرايش زير نبوده است:

1- انكار دين به عنوان امري ارتجاعي كه نه تنها توانايي همراهي يا اداره ي زندگي جديد را ندارد بلكه عامل مزاحم و ركود در حيات اجتماعي عصر جديد است. غالب متجددان افراطي كه فتوا به غربي شدن از سر تا به نوك پا داده اند اگر چه به دلايل سياسي و مصالح فردي يا محذورات متعدد اجتماعي، تصريح به انكار دين نكرده اند، اما فحواي اصلي دعوت همه جانبه آنان به غربي شدن، چيز جز دعوت به دور انداختن و به درآمدن از خرقه ي دين در جوامع اسلامي نبوده است. چپگرايان متجدد به پشتوانه تحليلهاي ايدئولوژيك خود با صراحت بيشتر مدعي لزوم انكار و طرد دين براي ايجاد تحول اجتماعي بوده اند.

2- جدايي دين از سياست - جدايي دين از سياست كه منادي اصلي آن در جوامع اسلامي، استعمار انگليس و اعوان و اذناب داخلي آن بوده اند، مقبول برخي از دين باوران و مسلمانان متجدد نيز واقع شد.هم، آنان كه به نوعي سر در آخور استعمارگران داشتند (مهره هاي سياسي نظامات حاكم در مجامع دانشگاهي و مذهبي) و هم، آنان كه از سر غربزدگي، مفتون الگوي اجتماعي غرب يعني جامعه ليبرالي بودند و انديشه هاي ليبراليستي را با گرايشهاي ملي گرايانه و اصلاح طلبانه ي خود جمع آورده بودند.

3 - تأويل تعقلي و علمي تعاليم ديني يا علم گرايي كلامي - از يك سو، اعتبار و وثاقت مطلق يافتن دانش تجربي، و از سوي ديگر شبهه ي ارتجاعي بودن معتقدات ديني و وجود برخي تعارضات و همچنين تمايزات بسيار زياد باورهاي ديني با تئوريها و انديشه هاي علمي جديد، مسلمانان متجدد را بر آن مي داشت كه مطابق منطق تجربي علم، به تبيين و تفسير علمي و عقل پسند تعاليم اسلام بپردازند. حقايق ماوراء الطبيعه اي چون خداوند و دخالت او در عالم طبيعت، ملائكه و نقش آنان در عالم، سنتهاي الهي و... را به گونه اي تفسير كنند كه قابل قبول منطق ماده باور و تئوريهاي دانش نو واقع شود. احكام و تعاليم عملي اسلام و ارزشهاي متعالي دين را به هر شكل ممكن در قالب مقولات قابل فهم و ارزشهاي معتبر و رايج تفكر ليبرالي غربي بريزند و براي هر يك از تعاليم فردي و اجتماعي اسلام، فلسفه اي مقبول انديشه جديد دست و پا نمايند تا به اين ترتيب به گمان خويش، اسلام را از اتهام غير علمي و ضد علمي و خرافي و ارتجاعي بودن تبرئه نمايند.

غافل از اينكه چنين واكنشهاي انفعالي و توأم با عقب نشيني و مبتني بر پيش فرضها و منطق و ارزشهاي طرف مهاجم، نه تنها تبرئه كننده دين نبود و نقشي در اعتباربخشي و عزت آفريني براي مكتب اسلام نداشت كه خود عامل تحريف و تقدس زدايي و سطحي كردن و يك بعدي نگري به تعاليم و حقايق ديني بود و بيش از اينكه ساحت

دين را از تعرضات تجربي مسلكان و ليبرال مذهبان، مصون نگاه دارد آن را در معرض مناقشه ي بيشتر قرار مي داد. چرا كه اگر معيارهاي تجربي و ماده باور و ارزشهاي ليبرالي و اصالت منفعتي غرب را در دفاع از موارد مورد مناقشه پذيرفتيم، ناچار بايد خود را آماده و متعهد به پاسخگويي و تبيين و تفسير همه ي شئون ديگر تعاليم و حقايق ديني مطابق با همين مبنا و منطق و ارزشها كنيم و اين چيزي جز گردن نهادن تام و تمام به منطق حريف نيست و سرانجامي جز تنزل دادن همه ي حقايق و تعاليم آسماني دين به سطح فهم و ادراك ناقص و نسبي و محدود عقل و علم بشري و در نتيجه بشري و دنيوي كردن هر چه بيشتر آن و غفلت از جوهره ي ملكوتي و مقدس و رسالت ابدي دين ندارد.

4- مطرح كردن اسلام به عنوان يك ايدئولوژي سياسي، اين گرايش متجددانه بر پايه اين باور شكل گرفته است كه اسلام مي تواند به عنوان يك ايدئولوژي راهگشا و پيشبرو و تحول آفرين، در عرصه ي جامعه ي امروز، حضوري فعال و تعيين كننده داشته باشد و اگر تاكنون اين حقيقت در جوامع اسلامي به فعليت و ظهور نرسيده است از حيث نظري و فكري بطور عمده، علل و عوامل ذيل را مي توان مسبب آن دانست:

1- پيرايه ها و خرافات و زنگارهايي كه به دلايل دروني و بيروني (قصور و اعوجاج رهبري ديني يا دخالتهاي استعماري) تعاليم حركت آفرين و دنياگرايانه ي دين را فراگرفته و منتهي به كژانديشها و دنياگريزيها و سياست پرهيزيها شده است.

2- بي خبري رهبران ديني از انديشه هاي نو اجتماعي و مسائل مبتلا به عصر جديد و بيگانگي آنان با زبان و انديشه و روحيه ي نسل نو و انسان معاصر.

3- عدم وجود طرح كلي و منسجم و مدون و از پيش انديشيده و معقولي از اصول و مباني نظري و عملي مكتب اسلام به گونه اي كه بتواند بطور همه جانبه در عرصه ي عمل اجتماعي و يا اداره و رهبري جامعه، راهنماي نظر و عمل يك روشنفكر مسلمان قرار گيرد.

از اينرو اين گروه از متجددان را مي توان در زمره ي آناني دانست كه هم داعيه ي اصلاح داشتند و هم داعيه ي احياي دين و اين دو را ملازم يكديگر مي دانستند. اما از آنجا كه اولا پيشينه و تجربه تاريخي معاصر و موفقي براي اينگونه حركتها وجود نداشت، ثانيا خود اين نوانديشان تحت الشعاع سيطره ي فكري مكتبهاي رايج عصر، چون ليبراليسم و سوسياليزم و ماركسيسم، بودند و حداقل آنها، را در زمينه ي تاريخي و فرهنگي و اجتماعي جوامع خودشان در غرب، موفق مي دانستند، و ثالثا بر مبناي فهمي كه خود از اسلام و ديانت داشتند، تعارض و تقابلي ميان مباني و اصول و آرمانهاي اجتماعي اين مكاتب با مباني و اصول اعتقادي و عملي اسلام نمي يافتند، لذا الگوپذيري از اين مكتبها را، معارض و منافي با دينداري و احيايي كه مطلوب آنان بود، نمي يافتند، بلكه اساسا بازنگري و احيايي را كه در دين لازم مي دانستند، دقيقا ناظر به مقولات و عناصري از دين مي يافتند كه بايد در جهت تبيين و تفسير اصول همان مكاتب اجتماعي مطلوب به كار گرفته شود. حال يا با اين عنوان كه اين مكاتب همان چيزي را مدعي هستند كه اسلام نيز با آن موافق بلكه مشوق آن است و يا با اين باور افراطي، كه اساسا اسلام واقعي، چيزي جز همين مباني و انديشه هائي كه در اين مكاتب وجود دارد، نيست.

از اينرو اين گروه از متجددان جامعه گرا را مي توان براساس اقبالي كه به مكاتب اجتماعي خاص از خود نشان داده اند، عمدتا در سه گرايش مشخص كه تاكنون در جوامع اسلامي داشته اند، از يكديگر بازشناخت؛ اگر چه برخي از اين گروه نيز هستند كه فراتر از چهارچوب گرايشهاي ذيل بوده و انديشه هاي تازه و اصيل تري از ديگران داشته اند:

الف) گرايش ليبراليستي: اينان با اعتقاد به آرمانهاي فرهنگ ليبراليستي غرب چون «آزاديهاي فردي» و «برابريهاي اجتماعي» و سيستم اجتماعي و سياسي «دموكراسي» به عنوان بهترين نوع حكومت، از يكسو به منظور اصلاح و تحقق اهداف مصلحانه خود در جامعه، عملا به فعاليتهاي دموكراتيك و پارلماني مبادرت كرده و مناسبترين راه را براي پيشبرد اهداف اجتماعي - حتي در متن نظامات ديكتاتوري و توتاليتر همين روش دانستند، و از سوي ديگر سعي در ارائه چهره اي از تعاليم اسلامي داشتند كه به ارزشها و معيارهاي ليبرالي صبغه ي ديني مي داد؛ بويژه آن جنبه از تعاليم اسلامي كه به نظر آنان متضمن اصول و مباني دموكراسي بود چون: مساوات قانوني، شورا، حق رأي مساوي، پذيرفتن ضرورت قانون، آزادي افكار و عقايد، مدارا با انديشه هاي مخالف، تحزب، مشروعيت مصوبات دولت بر مبناي رضايت اكثريت و...

ب) گرايش سوسياليستي: اينان نيز با تأكيد بر جنبه هايي از تعاليم اسلام از اين قبيل كه

دولت و حاكم اسلامي به گونه هاي مختلف مي تواند مالكيت خصوصي را تحت كنترل و نظارت خود گرفته، بر منابع و مصارف عمومي ثروت در جامعه تسلط داشته باشد، دولت اسلامي به عنوان متولي و مدافع حقوق تمامي آحاد جامعه، بر همه ي شئون جامعه اسلامي حاكميت و حق تصرف و قانونگذاري دارد، و... سعي در توجيه ديني آرمانهاي سوسياليزم چون عدالت و اصلاح اجتماعي، حمايت از طبقات ضعيف، كنترل و حق تصرف داشتن دولت بر مالكيت خصوصي و... نمودند. [1] .

ج) گرايش ماركسيستي: به دنبال گرايشهاي سوسياليستي، گرايشهاي راديكالتري نيز در جامعه اسلامي پيدا شد كه با پذيرش فلسفه ي تاريخ ماركسيسم، قائل به تحول و انقلاب اجتماعي بر مبناي منطق ماترياليسم ديالكتيك بودند. اينان با باور به اينكه نظام معيشتي جامعه، زيربنايي ترين و مهمترين عامل تعيين كننده در ماهيت انديشه ها و فرهنگ و تحولات اجتماعي است، هر نوع «زرمداري» و تمركز در مالكيت خصوصي را منشأ «زورمداري» و «تزوير» فرهنگي و اعتقادي تلقي مي نمودند. تحليلهاي ماركسيستي از روند ديالكتيكي و جبري تحول جوامع را به عنوان حقايق علمي و فلسفي جديد باور داشتند، لذا در مراجعه به قرآن و تعاليم ديني به تأويل و تفسير آيات قرآن و عقايد ديني بر پايه ي چنين نگرشهايي پرداختند. اگر چه اين گروه از نوانديشان را نمي توان از نظر توان فكري و علمي و قدرت تحليل و تفسير متون دين و نوآوريها و ميزان اقتباس يا تأثر از ماركسيسم و بويژه انگيزه ي احياگرانه و دين باوري و اصالت فكر و انديشه، در يك مرتبه و سطح قرار دارد، اما از آنجا كه اصول و مباني اصلي تفكر اجتماعي و تحليلهاي جامعه شناسانه اينان، متخذ يا متأثر از ايدئولوژي ماركسيستي بوده است، همگي در طيف يگانه اي قرار مي گيرند كه مي توان آن را در گرايش ماركسيستي مسلمانان متجددي دانست كه سعي در مطرح كردن اسلام به عنوان يك ايدئولوژي سياسي داشتند.

بديهي است چنين نگرش و رويكردي به اسلام به فرض اينكه كاملا اصيل و خالي از التقاط و تحريف مستقيم بوده باشد - كه واقعيت تحقق يافته ي خارجي خلاف آن را گواهي مي دهد - به رغم ادعا و بلكه اعتقاد بانيان و مروجان آن، نه تنها نمي تواند يك حركت احياگرانه تلقي شود كه برعكس، نقش منفي و مخالف احيا نيز بطور قطع داشته است. همچنانكه قبلا نيز بيان شد، خلاصه كردن همه ي شئون يك مكتب «انسانساز» در بعد اجتماعي و سياسي آن، و همه ي جنبه ها و تعاليم دين را تحت الشعاع تعاليم اجتماعي دين دانستن، بسامان رساندن زندگي دنيوي را فلسفه ي دين تلقي كردن، سعادت اخروي را در گرو تلاش براي سعادت دنيوي معرفي كردن، حيات معنوي را كه رسالت ابدي دين است در ميان برخورداريهاي دنيوي جستجو كردن و.. اين همه آيا چيزي غير از دنيامدار كردن دين نيست؟ و آيا نتيجه اي جز يك سطحي كردن تعاليم و حقيقت دين، و تنزل دادن جوهره ي متعالي آن به مرتبه ي غايات و اغراض دنيوي در پي دارد؟

اسلام اگر چه يك ايدئولوژي تمام عيار است اما نه يك ايدئولوژي سياسي محض؛ اگر چه يك دين است اما نه يك دين دنيوي؛ اگرچه دنياگرا نيز هست اما نه دنيامحور؛ اگر چه دنيا را مزرعه ي آخرت مي داند اما نه خود آخرت يا مرتبه اي ازآخرت؛ اگر چه جهاد في سبيل الله را از فرائض مي داند اما نه، آن را در مبارزه ي اجتماعي خلاصه مي كند و نه مبارزه اجتماعي را معيار همه ارزشها و تعاليم ديگر مي داند، بلكه در مقامي، جهاد دروني را برتر از هر جهاد بيروني و مقدم بر آن تلقي مي كند. آن هم جهاد في سبيل الله، نه جهاد براي پيروزي و كسب قدرت و ايجاد توسعه ي اجتماعي و بهره مندي دنيوي. اگر چه اسلام و اساسا اديان آسماني به دليل ماهيت توحيدي و شرك ستيزي جوهري خود، همواره در طول تارخي بشريت، خود منادي اصلي و پرچم دار مبارزه بي امان اجتماعي عليه هر نوع حاكميت طاغوتي و غير الهي بوده اند و در مسير شرك زدايي كمترين مصالحه و سستي را روا ندانسته اند و به گواهي تاريخ، بزرگترين و قويترين و سرسخت ترين جنبشها و حركتهاي مردمي را عليه طواغيت به راه انداخته اند، اما هرگز اين حركتهاي توحيدي را به شائبه شرك آلود دنياگرايي نيالوده اند. در تمامي اين انقلابات و نهضتها آنچه انگيزه اصلي مجاهدين في سبيل الله را تشكيل مي داده است، احساس «تكليف» و «وظيفه» در پيشگاه مقدس پروردگارشان بوده است. به انگيزه «انجام وظيفه» به جهاد و مبارزه ي اجتماعي مبادرت ورزيده اند نه به انگيزه پيروزي يا نتايج مترتب بر آن. لذا مبارزه ي اجتماعي با همه ي اهميت آن هيچگاه در نظر يك مؤمن و مجاهد واقعي، ارزش و اهميت و ضرورت پرداختن به ساير «تكاليف» را خدشه دار و تحت الشعاع خود قرار نمي دهد. چرا كه «تكليف» با تكليف ديگر از حيث تكليف بودن فرقي ندارد. سر همه جانبه بودن شخصيت و منش پيشوايان بزرگ اسلام و شاگردان و دست پروردگان آنان در همين است كه در هر كجا كه احساس وظيفه كرده اند با همه ي قوا بدان پرداخته اند. لذا هيچ وظيفه اي را به خاطر وظيفه ديگر ترك نكرده اند.

وقتي چيزي وراي «انجام وظيفه» براي يك فرد مسلمان نباشد، وجهي براي روي آوردن به برخي وظائف و ادبار به برخي ديگر وجود ندارد. مردان الهي در عين فرو رفتن در متن زندگي دنيوي و وارد شدن در گرادب كشاكشهاي اجتماعي و سياسي، كمترين شائبه ي دنيا و دنيامداري بر ساحت نوراني و الهي قلب آنان سايه نمي افكند.

«انجام وظيفه» منشأيي جز «عبوديت» و خشوع و خضوع عارفانه در پيشگاه ذات مقدس حق تعالي ندارد. هر عملي كه از سرانجام وظيفه سرزده باشد، عين عبوديت بوده و خود نردبان تقرب بلكه عين تقرب به ذات حق تعالي است. در چنين نگرشي همه افعال و حركات و سكنات انسان مؤمن را - در عين توجه به امور دنيا و اقدام به اصلاح جامعه - هاله اي از معنويت و نورانيت و قداست رو به تزايد فراگرفته است؛ گويي كه در «نور» زندگي مي كند و در «نور» گام برمي دارد و رو به منبع نور دارد. بنابراين هيچ هدفي هر اندازه كه مقدس باشد هرگز نمي تواند وسيله را توجيه كند چرا كه هدف اصلي و بالذات براي مؤمن حقيقي، همان عملي است كه از سرانجام وظيفه و احساس تكليف، لحظه به لحظه از او صادر مي شود. هدف او بيرون از فعل او نيست تا با نرسيدن بدان ناكام باشد؛ با هر فعلي كه از او سر مي زند طومار هستي معنوي خويش را رقم مي زند. او در درون خويش قدم مي زند نه در مكاني و رو به سوي جايي بيرون از خويش. هدف او متصل به هستي اوست نه دور و در افقي دسترس ناپذير كه ممكن است بدان برسد يا نرسد. از اينرو با هر گامي كه به كمالي، نائل مي شود. كمالي معنوي كه به هستي او ملحق مي شود و براي او ابدي باقي مي ماند پس در هر صورت او پيروز است زيرا به هدف اصلي خود كه انجام وظيفه ي عبوديت بوده است در هر صورت نائل آمده است.

بر پايه ي همين منطق و نوراني در قرآن است كه مي توان به جوهره ي اصلي عمل و نظر متعالي آن بزرگ مرد تاريخ معاصر و مقتداي همه ي مجاهدان في سبيل الله يعني رهبر كبير انقلاب حضرت امام (ره) پي برد. كسي كه با منطق «انجام وظيفه در پيشگاه حضرت حق» يك ملت عظيم را آن چنان درعرصه شهادت طلبي و ايثار

خالصانه و دفاع جانانه از حريم دين و پاسداري از كلمه ي توحيد به تكاپو درآورد كه تاريخ اسلام و عصر حاضر، نمونه اي براي آن سراغ ندارد. منطق انقلاب از نظر حضرت امام (ره) منطق انجام وظيفه است نه منطق پيروزي و عافيت جويي. منطق خدمت به دين خدا و پاسداري از حريم ارزشهاي الهي براي احياي حيات معنوي انسانها است، نه منطق رفاه طلبي و دنياگرايي و توسعه به هر قيمتي.


پاورقي

[1] براي اطلاع بيشتر از آرا و انديشه‏هاي داعيه‏داران اين گرايش در جوامع اسلامي، به کتاب ارزشمند مرحوم حميد عنايت، «انديشه سياسي در اسلام معاصر»، ترجمه آقاي بهاءالدين خرمشاهي مراجعه شود.