بازگشت

احيا و اصلاح


از آنجا كه دنيوي كردن دين در جوامع اسلامي در دورانهاي اخير، همواره توسط روشنفكران و انديشمندان متجدد با عنوان موجه و ارزشمند «اصلاح» و «احياي دين» انجام پذيرفته، در اينجا لازم است اين دو مقوله را مورد تأمل بيشتر قرار داده، رابطه ميان آنها را و نسبتي كه با دين داشته اند، تا حدودي بررسي كنيم.

اگر اصلاح را - همچنانكه از معني واژه نيز پيداست - سامان بخشيدن به امور اجتماعي؛ تلاش در جهت فراهم آوردن زمينه هاي رشد فرهنگي و پيشرفت مدني بدانيم و از سوي ديگر، احيا را، پيراستن حقايق و معارف دين از شبهات و خرافات و

زنگارها و التقاطها و بدعتها و كژفهميها و... و تلاش در جهت فهم عميقتر دين در ارتباط با مقتضيات زمان و نيازهاي هر دوره، بنابراين بجاست كه ربط اين دو مقوله را بيش از پيش مورد تأمل قرار دهيم. آيا هر نوع حركت احياگرانه را مي توان در زمره نهضتها و حركتهاي اصلاحي دانست؟ و بالعكس نقش حركتهاي اصلاحي در احياي دين چيست؟

در پاسخ به سؤال نخست بايد توجه داشت، از آجا كه احياي دين در جامعه ي ديني و در ميان دينداران انجام مي پذيرد، روشن است كه منتهي به تحول در انديشه و عمل ديني دينداران خواهد شد، اما اينكه اين تحول چه نقشي در تحول اجتماعي و سياسي محيط زندگي آنان خواهد داشت، كاملا به رابطه اي بستگي دارد كه ميان «فرد و جامعه» از يك سو و ميان «دين وجامعه» از سوي ديگر قائل هستيم. بنابراين با هر پيش فرضي نمي توان احياي دين را ملازم با اصلاح اجتماعي دانست. البته بر مبناي اين اعتقاد كه هم فرد نقش تعيين كننده در چگونگي حيات اجتماعي و ساختار روابط انساني دارد و هم تعاليم و رسالت دين به مسائل خصوصي و فردي محدود نيست، بلكه ناظر و شامل و متكفل حيات اجتماعي و روابط جمعي آدميان با يكديگر است، مي توان ادعا نمود كه احياگري با اصلاح ملازم است و هر احياگر، خود، مصلح جامعه ديني است اما اين رابطه را نمي توان به گونه اي متقابل هم منظور داشت يعني نمي توان هر مصلحي را احياگر دانست. چه بسا مصلحاني كه يا اهتمامي به دين نداشته و يا اساسا باورهاي ديني را مانع اصلاح دانسته اند و يا اگر به دين نيز توجه داشته اند آن را به منزله ابزار، آنطور كه خود خواسته اند به كار گرفته اند. در تاريخ صدساله ي اخير، حركتها و جنبشهاي اصلاحي فراواني در جوامع اسلامي به چشم مي خورد كه همگي داعيه اصلاح داشته اند اما نمي توان همه ي آنها را حركتهاي احياگرانه تلقي كرد. البته از آنجا كه بستر اجتماعي و فرهنگي هر حركت اصلاحي، در جوامع اسلامي، بستري ديني بوده و فرهنگ اسلامي و سنتهاي ديني با اذهان و انديشه ها و رفتار مردمان اين جوامع كاملا عجين شده است، هر مصلحي بناچار بايد به اين عامل بسيار قدرتمند و نافذ فرهنگي و اعتقادي، اهتمامي جدي و اصولي داشته باشد. اين اهتمام جدي و اصولي، همواره ملازم با تأييد و قبول دين و تلاش در احياي آن نبوده است بلكه همانطور كه تاريخ حركتهاي تجددگراي عصر اخير گواه است، بسياري از متجددان يا اساسا لازمه اصلاح را دست شستن از دين به عنوان عامل ارتجاعي و بازدارنده از ترقي و پيشرفت قلمداد كرده و يا حداكثر، تنها برخي از عناصر اعتقادي و تعاليم ديني را به عنوان يك عامل فرهنگي براي تحريك و تشويق مردمان به قبول اصلاح، مفيد و مؤثر دانسته اند، لذا رويكرد آنان به دين از باب استفاده مناسب و مؤثر از فرهنگ و سنتهاي بومي و قومي براي پيشبرد اهداف اجتماعي بوده است نه از باب تعلق خاطر راستين به دين و انگيزه ي احياگري. در ميان داعيه داران اصلاح اگر هم كساني خود، باور و علقه اي ايماني به اسلام داشته اند يا فتوا به جدايي دين از سياست داده اند و يا دين را به گونه اي ابزاري با انواع تأويل و تفسيرهاي من عندي يا يكجانبه يا التقاطي در خدمت اهداف و آرمانهاي اجتماعي خويش درآورده اند، اينان اگر چه در زمره ي گروه پيشين نيستند و دين مداري آنان را صادقانه و از سر باور تلقي مي كنيم اما قطعا نمي توانيم آنان را نيز در رديف محييان قلمداد كنيم، زيرا اينان نه درد دين داشته اند و نه التزام و تقيد به همه تعاليم و حقايق اسلام. درد اينان نه درد پيامبرانه اي است كه در احياگران مي توان سراغ گرفت و نه درد ديندارانه اي است كه در ياري كنندگان و فداييان دين و راه احياگري به چشم مي خورد. بلكه درد اجتماعي روشنفكر مسلماني است كه با عقب ماندگي و ركود و تحجر فكري و فرهنگي و مدني مردم خويش، يا با تبعيض و بيعدالتي و سلطه نظام ظالمانه و استعمار بيگانه روبرو شده و در خود و جامعه خويش احساس ذلت و خفت نموده است و از اين رو به پشتوانه سرمايه هاي انساني و باورهاي ايماني، از سر غيرت ملي و فرهنگي و روح عدالتخواهي و ظلم ستيزي و عزت و كرامت طلبي انساني و اسلامي به رويارويي با چنين اوضاع نابساماني برخاسته و به اصلاح آن كمرهمت بسته است.

روشن است كه در چنين حركتهايي انگيزه و هدف اصلي، نه انگيزه ديني خالص بلكه انگيزه اي دنيوي است و دين يا در حاشيه است و يا به منزله ابزار و وسيله اي در خدمت تحقق اهداف اجتماعي مزبور. از اينرو در اين گونه حركتها، رويكرد به دين، گزينشي و طرفدار خواهد بود نه رويكرد تام و تمام و همه جانبه. غالبا جنبه اجتماعي دين بشدت مورد توجه و تعمق واقع مي شود. آن هم آن دسته از تعاليم اجتماعي كه در فاهمه ي آنان به كار حركت اصلاحي مطلوب مي آيند و براي اينكه از نيروي معنوي نهفته در انسانهاي دين باور به گونه اي تمام و كمال استفاده شود، چنين وانمود مي شود كه اساسا اسلام حقيقي و اصيل و معتبر همين چيزي است كه آنان در قالب يك ايدئولوژي اجتماعي و سياسي ارائه نموده اند و باقي جنبه ها، يا غير اصيل و مجعول يا اموري فرعي، تبعي و حاشيه اي هستند.

اين گونه رويارويي با دين يكي از بزرگترين تحريفهاي رايج دين به دست مصلحان ديندار عصر حاضر است. تنزل دادن يك ايدئولوژي جامع الاطراف و ذوسطوح به يك ايدئولوژي صرفا سياسي و يك سطحي؛ تبديل كردن يك مكتب فوق دنيوي (نه غير دنيوي) و انساني - با تمام وجوه و ابعاد و شئوني كه يك انسان دارد - به يك مكتب دنيوي و دون انساني (نه غير انساني). از آنجا كه جريان دنيوي كردن تعاليم و فرهنگ ديني در دوران معاصر و در جوامع اسلامي، بيش از هر عامل ديگري، بطور عمده تحت تأثير جريان فكري و روند اجتماعي تجددگرايي و روي آوردن به انديشه هاي جديد رخ داده است، بي مناسب نيست كه بحث حاضر را به گونه اي كلي تر با عنوان «دين و تجدد» پيگيري كنيم. اگر چه نگارنده خود بر اين باور است كه نه هر مصلحي، متجدد است و نه هر متجددي، مصلح. آن نوگرايي و تجددي كه امثال ميرزا ملكم خان ها و آخوندزاده ها و سر سيداحمدخان ها و آتاتركها منادي آن بوده اند و برخي روشنفكران نورسيده نيز بدان راه رفته اند، هرگز در جوامع اسلامي منتهي به اصلاح نبوده است و نمي تواند باشد. اين نوع تجددطلبي چنانكه به تجربه نيز رسيده است، محصولي جز جامعه اي بي هويت، تهي از معنويت، سراپا روزمرگي و مصرف زدگي، مقلد و ريزه خوار بيگانگان و نسلي همج الرعاع ندارد.