بازگشت

ريشه ي تكويني احكام شرعي و ارزشها


9- نظام هستي در نگرش باطني دين، نظامي اخلاقي است. از آنجا كه در بينش ديني، واقعيت هستي، واقعيتي منور به نور باطن و تحت ربوبيت و هدايت عامه خداوند است و هر واقعيتي در متن عالم طبيعت ريشه در ملكوت دارد و تحت امر و

تدبير ملائكة ا... است، بنابراين، عالم هستي، ظاهرا و باطنا هويت الهي و غايتمند دارد، لذا نه تنها نظامي حكيمانه و عادلانه بر همه سطوح و شئون و عوالم آن سيطره ي قاهرانه دارد، بلكه نسبت به ارزشها و احكام اخلاقي و موازين علمي (بايدها و نبايدها) نيز، بي طرف و خنثي و لا اقتضا نيست. در اين ديدگاه، اگر چه احكام اخلاقي و ارزشهاي عملي و بايدها و نبايدهاي تشريعي، خود بخود اموري اعتباري هستند نه احكامي حقيقي و اوصاف خارجي اشيا، اما هم در مقام اعتبارسازي و هم از نظر نتايج و آثار واقعي كه در عمل بدانها مترتب است، ريشه در عالم تكوين دارند.

نه انساني كه از سلامت فطري و سرمايه هاي انساني برخوردار است، هر گونه فعل اخلاقي را به عنوان «خوب و خير و حسن و بايد» اعتبار مي كند و نه تشريعات ديني به گزاف و بدون پشتوانه تكويني و لحاظ مصالح و مفاسد نفس الامري از ناحيه شارع مقدس وضع شده است. از اينرو هم قائل به جاودانگي اخلاق و اصول اخلاقي مطلق و ثابت هستيم و هم به «حلال محمد حلال الي يوم القيامة و حرامه حرام الي يوم القيامة» براستي باور داريم.

برخلاف نگرش اشعري مذاقي كه هرگز چنين رابطه اي را ميان احكام شرعي و فقهي با متن عالم تكوين باور ندارد و ارزشها و احكام و موازين عملي دين را، اعتبار محض و به تمام معنا بريده ي از هستي و بي ريشه و اساس تكويني تلقي مي كند و بر همين پايه است كه حكم به عصري بودن كامل تشريعات ديني، مطابق با عقل عرفي و دانش روز و نيازهاي دنيوي انسانها مي دهد. به اين ترتيب هيچگونه ثبات و اصالتي را در هيچيك از احكام تشريعي برنمي تابد؛ در حالي كه در بينش باطني، چنانكه از تعاليم ديني نيز استفاده مي شود، «آخرت» نه جهاني در امتداد اين عالم بلكه باطن همين دنياست و هر فعلي كه از ما سرمي زند، مانند هر واقعيت ديگري در هستي از دو چهره ي ظاهري و باطني برخوردار است كه وجهه ي ظاهري آن، دنياي آدمي را رقم مي زند و وجهه ي باطني اش آخرت او را. پس رابطه ي دنيا و آخرت نه يك رابطه ي علت و معلولي ارسطويي - آن چنان كه برخي از نوانديشان براي وصول به اغراض تئوريك خود به انديشه ي ديني نسبت داده اند - بلكه بسيار عميقتر از آن،كه يك اين هماني ذوسطوح وجودي است. بنابراين چگونه مي توان تصور كرد كه با انجام هر گونه فعلي به مبناي اعتبارات من عندي و عقل بشري - كه محتجب از باطن هستي است - مي توان به غايت اخروي انسان يعني تكامل معنوي و تقرب وجودي به ذات مقدس حق تعالي نائل آمد! وقتي علم گرايان دين باور، آنقدر براي ظاهر دنيوي اعمال انسان تأثير و منشأ قائل هستند كه براي سامانبخشي به حيات دنيوي، مديريت علمي اعمال و رفتار آدميان را ضروري و لازم مي دانند، چگونه جهان آخرت را كه باطن همين حيات دنيوي است آن چنان بي حساب و ميزان، گسسته از اين عالم مي پندارند كه با هرنوع عملي به صرف اينكه نيت آن خدايي است، گمان دارند كه مي توان آخرت را آباد كرد وبه سعادت ابدي نائل آمد!

بديهي است نگرشي كه ايمان را تهي از معرفت مي پندارد و معرفت را تهي از ارزش، و ارزشها را فاقد هر گونه پشتوانه تكويني و درعين حال اموري كاملا بشري و نسبي كه در تطور انديشه بشري، و اقتضائات متجدد زندگي دنيوي، متحول مي شوند، چنين انديشه اي به نظر مي رسد سرانجامي جز همان نگرش «مرجئي» در پي نخواهد آورد. نگرشي كه دقيقا مطلوب تفكر جديد و دين دنيوي است. در صورتي كه مطابق نگرش اصيل ديني، ميان هويت ايمان و حقيقت معرفت، جدايي نيست. هر معرفت ايماني ملازم با ارزشهاي ويژه اي است و چون عالم تكوين نيز اقتضائات وجودي خاص خود را دارد لذا با هر ارزشي نمي توان به هر غايتي نائل شد.

اگر ارزشها اعتباريند، اما افعال مبتني بر آنها واقعياتي وجودي هستند كه در سرنوشت ظاهري و باطني آدمي نقشي تعيين كننده دارند. از اين رو هرگز نمي توان اختيار تشريعات مختلف زندگي فردي و اجتماعي انسان را يكسره به معرفت متحول بشري سپرد و دين را تهي از هر گونه احكام تشريعي بالذات پنداشت مگر اينكه اصولا ميان دنيا و آخرت قائل به گسستگي وجودي شويم يعني حقيقت اعمال آدمي را در اين دنيا منحصر در همان وجهه ي طبيعي آن بدانيم و به اين ترتيب حساب دنيا و آخرت را از يكديگر جدا كرده، از سوي ديگر با پذيرش همين گسستگي وجودي در درون آدمي، به جدايي كامل ايمان و معرفت يا قلب و عقل حكم كنيم. بر پايه ي اين مفروضات است كه مي توان به عصري كردن همه ي احكام و اعتبارات تشريعي باور آورد و فرض احكام ديني كاملا متعارض و مناقض با يكديگر را در اعصار مختلف پذيرفت و در عين حال دينداري را كه بنا به فرض منحصر به همان كيفيت قلبي و ايماني انسان مي شود، منافي با عمل به چنين اعتبارات متحول و متباين و متقابل ندانست.

البته در اينجا لازم است كه ساحت ايمان پاك متكلمان اشعري را از چنين تجري بي باكانه اي به احكام دين، تبرئه كنيم چراكه آنان اگر منكر مستقلات عقليه بوده و به حسن و قبح ذاتي باور نداشتند - لذا دستورهاي شرعي را نيز اعتباري تلقي مي كردند - اما اين اعتبارسازي را مطلقا از آن شارع مقدس دين و كاملا در انحصار شرع مي دانستند. آنان به گواهي تاريخ كلام و فلسفه اسلامي هرگز در مخيله خويش اين گمان باطل را راه نداده اند كه اعتبارسازي را نه از آن خداوند بلكه يكسره در تملك انسانها بدانند كه در هر عصري متناسب با مقتضيات زندگي دنيوي خود و براساس عقل عرفي و ظاهربين و گرفتار انواع اعوجاجات ناشي از هوا و هوسهاي دنياگرايانه و باورهاي مكاتب و فلسفه هاي ناقص و موقت بشري، احكام ديني را بازيچه ي نيازهاي خود قرار دهد و در عين حال هر حكم بشري را حكم شرعي بداند!! چرا كه اساس دين بخودي خود صامت است و في نفسه و بالذات هيچ حكم خاص و ثابت و دائمي ندارد!

با توجه به توضيحاتي كه در خصوص ويژگيهاي فرهنگ اومانيستي در پيش بيان شد، چنين برداشت و تفسيري از دين چيزي جز همان انسانمداري فردگرايانه ي غربي نيست كه امروزه در هيئت معرفت شناسي ديني سر درآورده است و حريصانه و پرمدعا و حق به جانب، درصدد آن است كه دين را نيز در مدار ادراكات عامه فهم تجربي و نيازها و تمنيات دنياگرايانه ي انسان عصر جديد به چرخش درآورد. از اين روست كه با بي پروايي تمام، دين خدا را به محكمه ي عقل عرفي و جزئي و غرب باور خويش كشانده و حق خويش را از او طلب مي كند. لذا انتظار دين از آدميان را به باد انتقاد و استهزاي عقلي مي گيرد و با منطق انسانمدارانه مدعي است كه اين دين است كه بايد انتظار آدميان را برآورد. «انتظار ما از دين چيست؟ دين چه دردي از ما را دوا مي كند؟ دين چه نقشي بايد در زندگي ما بازي كند؟» روشن است كه اين انتظار و درد و وظيفه اي كه از دين طلب مي شود، درد دنيا و انتظار حل مشكلات زندگي دنيوي و وظيفه ي خدمت به آدميان در همين حيات دنيوي است.گويا كه اساسا دين براي دنيا آمده است و ميان دنيا و عقبي هيچگونه ارتباطي نيست. از چنين ديدگاهي اعمال آدميان در اين دنيا هيچ ربط تكويني به سرنوشت ابدي آنها و حيات اخروي شان ندارد چرا كه ايمان صرفا امري قلبي است و اگر نقشي در اعمال آدمي دارد، فقط در مقام نيت و انگيزه ي عمل است لذا كيفيت عمل وابسته به تشخيص عقلي و راهنمايي علم و دانش هر دوره اي است. اگر چيزي در دنيا نقش تكويني در زندگي معنوي و اخروي او دارد، صرفا انگيزه ي عمل و همچنين اعمال عبادي خالص است كه دخلي در چگونگي ساير اعمال در حيات فردي و زندگي اجتماعي ندارد.

ملاحظه مي شود كه چگونه بشري دانستن معرفت ديني ملازم با انكار رابطه ي دانش و ارزش و در نتيجه ملازم با انكار رابطه ي عقل و ايمان و در نتيجه، فردي و خصوصي كردن محض تعاليم ديني است كه به جداانگاري كامل دين، از سياست و مديريت و عمل اجتماعي مي انجامد.