بازگشت

سرانجام دنيوي دين


اكنون با توجه به نتايج و پيامدهاي دامن گستر و همه جانبه دو عامل و محور اصلي فرهنگ اومانيستي غرب، يعني «عقلگرايي» و «فردمحوري»، بسيار بجاست كه وضعيت تأسفبار دين و استحاله ي انديشه و عمل ديني را در چنين فضايي از انديشه و اعتقاد و عمل و چگونگي زندگي - كه واقعيت و هويت مستمر فرهنگ غرب را از رنسانس تاكنون تشكيل داده است - مورد تأمل و بررسي قرار دهيم.

در اين مطالعه لازم است تا حدود زيادي حساب متكلمان را كه علما و مدافعان دين هستند از حساب «متدينان» جدا كنيم. چرا كه متدينان كه بيشتر پيروان اديان را تشكيل مي دهند، در طي زندگي روزمره به تمام معنا تحت الشعاع وجوه مختلف اين تمدن بوده، افكار و انديشه ها و جهان بيني و اساس نگرشهاي خود را از فلسفه ها و مكتبهاي رايج عصر وعلوم دخيل در اداره ي جامعه فرامي گيرند، انسان متدين خواه ناخواه در متن زندگي عادي خويش در عرصه هايي پرورش مي يابد و عمل مي كند كه در تملك فلسفه ها و دانش جديد و تكنولوژي روز است. عرصه هايي چون آموزش و پرورش، اقتصاد و معيشت، مديريت واجرا، حكومت وسياست، صنعت و تكنيك و... بديهي است جهان واقعي و فلسفه ي تحقق يافته براي چنين انساني در واقع همان جهان بيني و فلسفه زندگي و ايدئولوژي ساري و جاري در پيكره ي اين تمدن است. از اين رو بناچار باورهاي ديني و اعتقادات مذهبي او نيز تحت الشعاع اين واقعيت فراگير و ملموس و نافذ به همسويي و هماهنگي تطابق مي گرايد و سرانجام در يك استحاله ي تدريجي تغيير هويت داده، كاملا دنيوي خواهد شد. (البته سخن در باور و اعتقاد متدينان راستين است نه آنان كه در روند زندگي روزمره، باورهاي ديني شان را در تندباد هواهاي نفساني و دنيوي به تاراج مي دهند و با تخدير عقل و وجدان به گونه هاي مختلف به خودفريبي و دنياداري روآورده اند و از حقيقت تعاليم دين جز لقلقه اي بر زبان و پوسته اي مردم پسند بر ظاهر، بهره ديگري ندارند.)

نگرش متكلمان يا علماي مسيحيت در غرب نيز اگر چه در جريان كلي و غالب تفكر مسيحي، سرانجامي جز دنيوي شدن اعتقادات ديني نداشته است، اما استحاله مزبور نه تام و تمام و نه بدون مقاومت و درگيري كلامي صورت پذيرفته است. ويژگي مهم و آشكار كلام مسيحي در عصر جديد، در شخصيت خود متكلمان مسيحي است كه غالبا خود از انديشمندان و فيلسوفان عصر جديد بوده اند و يا حداقل با دانش و فلسفه عصر خود كاملا آشنايي داشته اند. از اين رو بسياري از حركتهاي فلسفي غرب را بايد در واقع واكنش كلامي و از موضع دين باوري دانست و كشاكش و نزاع دين با علم و فلسفه را خيلي نزديكتر و عميقتر از آن چيزي دانست كه در عصر جديد در جوامع اسلامي به چشم مي خورد. دكارت كه خود از بانيان بزرگ تفكر جديد (هم در علم و هم در فلسفه) به شمار مي رود، فلسفه اي دين باورانه با انگيزه بازگرداندن يقين به ايمان مسيحي در فضاي شكاكيت و ماده باوري و تزلزل در اركان اعتقادات ديني عصر خود داشت. كنت نيز، كه آغازگر بزرگ ديگري در فلسفه غربي است، خود به نوعي ديگر با انگيزه ي كلامي به ميدان آمد؛ چنانكه والتر ترنس استيس در كتاب «دين و تفكر جديد» يادآوري مي كند، فلسفه هاي دكارت و باركلي و كانت و هگل و ايده آليستهاي پس از كانت، همچنين نهضت رمانتيسم و ايده آليستهاي مطلق گراي امريكايي (چون برادلي و بورنكت و رويس)، اساسا واكنشي در برابر طبيعت گرايي و غالبا با انگيزه ي كلامي و دفاع از اصول معتقدات ديني بوده است. به گفته استيس فلسفه كانت اگر چه به طرد مابعد الطبيعه اي منتهي شد كه عقايد ديني، قوام عقلي خود را از آن مي گرفتند، اما در واقع انگيزه اي جز تثبيت هر چه بيشتر علم و دين، منتها هر يك در حوزه ي جداگانه ي مربوط به خود نداشته است. همه ي تلاش او براي اثبات اين معنا بود كه علم و تفكر طبيعتگرا در حوزه ي جهان زماني - مكاني (جهان نمودها)كاملا صحت دارد و طريقه ي تفكر مذهبي در حوزه ي جهان واقعي و في نفسه، كه هرگز نمي تواند با دليل اثبات شود، امكان ابطال نيز ندارد.

ايده آليستهاي بعد از كانت و هگل، در عين تأثر از فلسفه كانت هر يك به گونه اي كوشيده اند تا راهي به جهان في نفسه بگشايند و پايگاهي استوارتر و قابل دفاع عقلي از واقعيتهاي فراعلمي بيابند. [1] .

با وجود همه ي اين تلاشها، به اعتراف خود انديشمندان غربي، جهان بيني مذهبي با همه ي واكنشهاي فلسفي كه در پي داشت، در مقابل نگرش اصالت طبيعي و پزيتيويستي و تجربي مسلك علم جديد، كه برآمده از عقلگرايي اومانيستي بود، نتوانست دوام آورد و زندگي و عمل متدينانه نيز در چنگال قاهر فردمداري اومانيستي، كه به پشتوانه ي مكتبها و فلسفه هاي برآمده از آن بر شيوه ي زندگي جديد در قالب ليبراليسم، سيطره بلامنازع يافته بود به حياتي دنيوي مبدل گرديد كه چندان تفاوتي با دنياگرايي ملحدانه نداشت مگر در عنوانها و اسم و رسم.

امروزه در غرب از الهياتي سخن مي رود كه در آن خدا مرده است. الهياتي كه در آن وجود خدا به عنوان يك موجود مابعدالطبيعي انكار مي شود و براساس منطق اصالت طبيعي، آنقدر از مقام لاهوتي خويش تنزل مي كند كه به طور كامل در جهان و در تاريخ جايگزين مي شود تا در خدمت رفاه مادي و اهداف دنيوي انسان درآيد. ويليام هوردرن در كتاب ارزشمند خود «راهنماي الهيات پروتستان» به نقل از گابريل واهانيان در كتاب «خدا مرده است» چنين مي نويسد:

واهانيان چنين استدلال مي كند كه امروزه انكار خدا نظريه اي نيست كه فقط توسط معدودي از متفكران تعليم داده مي شود بلكه يك روش زندگي است كه انبوه فراواني از مردم از آن پيروي مي نمايند. وقتي واهانيان اين كتاب را [در سال 1957] مي نوشت به اين موضوع توجه داشت كه نهضت بيداري ديني شروع شده است ولي اين امر هم مؤيد نظر او بود زيرا آنچه دوباره زنده مي شد علاقه به مذهبي بود كه در آن خدا محدود به فكر انسان و رفاه اقتصادي وي بود. اين حقيقت كه اين مذهبيون نام خدا را بطور بسيار قشري به كار مي بردند، بيشتر ثابت مي كرد كه خدا مرده است. [2] .

با توجه به آنچه در تبيين فرهنگ اومانيستي غرب در دو محور راسيوناليسم و انديويدآليسم بيان شد، اكنون بخوبي مي توان شاخصهاي دنيوي شدن اعتقادات ديني را در متن تفكر جديد، پي جويي و بازشناسي كرد. اين شاخصها بطور خلاصه چنينند:


پاورقي

[1] نکات نقل شده از استيس، مأخوذ از ترجمه کتاب «دين و تفکر جديد» اوست (رساله کارشناسي ارشد آقاي رضا کلهر).

[2] کتاب «راهنماي الهيات پروتستان» نوشته‏ي ويليام هوردرن، ترجمه‏ي طاطه‏وس ميکائيليان، ص 197.