بازگشت

انديويدوآليسم (فرد محوري)


اساسا عقلگرايي با فردگرايي بعدها به تعارض و تنافر آشكاري در فرهنگ غرب رسيدند و ليبراليستها با غمض عين از چنين تعارضي باز هم عقلگرايي را شعار خويش قرار داده اند؛ چرا كه عقلگرايي اگر چه در آغاز به منظور فهم پذير كردن همه چيز با هر چه ساده تر و بسيطتر كردن واقعيتها از طريق منطق فروكاهش (تحويل گرايي) و تحليل ذره اي همه كيفيتها و كل هاي ماهوي، در عرصه ي اجتماع نتيجه اي جز فردگرايي را به دنبال نياورد اما چنانكه قبلا نيز ذكر شد، اقتضاي اين منطق آن بود كه در سطح آحاد فردي نيز متوقف نشود و به منظور فهم پذير شدن ماهيت و واقعيت پيچيده آدمي، آن را نيز به تيغ تشريح و تحليل ذره اي بسپارد. در پرتو چنين نگرشي به انسان و براساس باور اصالت طبيعي حاكم بر علم جديد روشن بود كه عقلگرايي به جبرانديشي در افعال منتهي خواهد شد و جبرانگاري در تعارض كامل با اختيارگرايي فردمدارانه بود.@ بدين منظور، لازم بود هر نوع رابطه اي ميان «ارزشها» و «واقعيت» (بايد و هست) انكار شود، چرا كه شناخت هستي و واقعيت خارجي در پرتو عقلگرايي، دانشي عام و مشترك را پديد مي آورد و اگر ارزشها و بايدها و نبايدها ريشه اي تكويني در چنين واقعيتي مي داشت، چيزي از آزادي مطلق و تفرد كامل انسان يعني فردگرايي، در حوزه ي اعمال و اميال و چگونگي زندگي باقي نمي ماند و آدمي به ناچار بايد به الزامات عقلي مشتركي گردن نهد و اين با روح انسانمداري و خودمحوري كاملا تعارض داشت.

از حيث اهداف و غايات نيز «اصالت فرد» با اين نگرش ملازم است كه آنچه مطلوب بالذات و غايي است، تمنيات و آرزوها و غايات هر فرد انسان است نه آرزوهاي نوعي انسانها و نه آرمانهاي اجتماعي و جمعي آدميان؛ به عبارت ديگر، هر فرد غايت في نفسه است، نه ابزاري براي اهداف و آمال و سعادت ديگران. از اين رو همه ي آرمانها و اهداف بايد براي همين انسان موجود، انسان فعلي و حي وحاضر، خلاصه شود نه براي نسلهاي بعدي و نه براي انسان يا جامعه ي آرماني آينده، از اين روست كه معارضه با هر گونه آرمانگرايي با عنوان «ناكجاآبادگرايي» از نتايج مهم و ويژگيهاي آشكار و رايج فردگرايانه و ليبراليستي در غرب شد.

با توجه به اين عوامل و شاخصهاي فكري و فلسفي فردمحوري، بخوبي مي توان ملاحظه كرد كه چگونه همه ي جريانات و مكتبهاي فكري و فلسفي و علمي فرهنگ غرب، بطور همگرا و هماهنگدر جهت تدوين و تبيين مباني فردگرايي، دست به دست يكديگر داده، در يك فلسفه ي سياسي و اجتماعي جامع الاطراف يعني «ليبراليسم» به يكديگر مي پيوندند و ايدئولوژي تمام عياري پديد مي آورند كه همه ي لوازم و شئون فلسفي و اخلاقي و اجتماعي و سياسي فردگرايي را در خود جمع آورده و مقوم و حافظ فرهنگ اومانيستي غرب است. [1] .


پاورقي

[1] براي اطلاع از مباني نظري و فلسفي ليبراليسم به کتاب «ظهور و سقوط ليبراليسم» نوشته آنتوني آربلاستر، ترجمه عباس مخبر مراجعه شود.