بازگشت

جدال عقل گرايي جديد و اومانيسم


در اينجا لازم است كه به نكته بسيار قابل تأمل و شگفتي كه در روند تفكر جديد به چشم مي خورد اشاره كنيم. نكته اي كه شايد بتوان گفت مسير كلي انديشه و خردورزي عصر جديد را از دوره رنسانس - كه سرآغاز نوزايي و حيات مجدد فرهنگ ديرين غرب يعني اومانيسم است - تاكنون ترسيم مي كند و آن جدال اومانيسم با لوازم و نتايج

و توابع عقلگرايي است؛ يعني در واقع جدال انسانمداري با نتايج خويش، جدال و تعارضي دروني را پديد آورده كه به دور باطل، اما مستمري در درون تمدن جديد انجاميده است. اين تناقض دروني نمونه و نشانه ي آشكاري بر تناقض آلود بودن هر جهان نگري و انديشه ي ملحدانه اي است كه خدا را فراموش مي كند و مصداق بارزي بر اين سنت الهي است كه خدافراموشي، نتيجه اي جز خودفراموشي يعني نفي خويشتن ندارد.

عقلگرايي چنانكه اشاره شد، نه تنها منتهي به نفي خود عقل گرديد، بلكه به چنان نتايج ضد انساني در حوزه ي هستي شناسي و معرفت شناسي انجاميد كه روح اومانيستي حاكم بر فرهنگ غرب نمي توانست چنين نتايجي را بپذيرد. در نتيجه هر چند گاهي كه صولت عقلگرايانه ي فلسفه و علم جديد و تكنولوژي و شيوه ي حاكم بر زندگي، واقعيت انساني انسان را به حضيض ذلت و ماديت مي كشاند، با عكس العمل انسانمدارانه اي در قالب يك نهضت فكري و فرهنگي يا مكتب فلسفي يا نحله و آيين انسانگرايانه اي روبرو مي شويم؛ از جمله، ايده آليسم فلسفي كه با باركلي ظهور انفرادي مي يابد، در واقع از كانت به بعد به صورت يك نگرش فلسفي و جريان فكري دراز آهنگ ادامه مي يابد. همچنين نهضت همه جانبه ي فرهنگي و اجتماعي رمانتيسم كه بعد از عصر خردورزي، در قرن نوزدهم بطور گسترده شكوفا مي شود، و نيز در قرن بيستم، مكتب و نگرش اگزيستانسياليستي به انسان و هستي كه در واقع بلندترين و غريبانه ترين و در عين حال، رقت انگيزترين فرياد انسانمداري در ظلمت انسانسوز دستاوردهاي تمدن جديد است، همه و همه رويارويي و مواجهه ي ناپايدار و نوميدانه ي انسانمداري و فرهنگ اومانيستي در برابر سيل توفنده اي است كه نوادگان او يعني فرزندان عقلگرايي چون پوزتييويسم و ناتوراليسم (اصالت طبيعت) و تمدن برآمده از چنين نگرشي به راه انداخته اند؛ حتي امروزه حركتهاي تفردجويانه و نامأنوسي را كه در عرصه هاي مختلف انديشه و هنر و معماري و ادب و... تحت عنوان كلي و مبهم «پست مدرن» بدان اشاره مي شود، مي توان حلقه ي نوظهور ديگري از اين دور باطل و پايان ناپذير تلقي كرد و آن را عكس العمل ديگري از انسانمداري رو به انحطاط در مقابل عقلگرايي مدرن دانست؛ از اينرو برخلاف تصور اميدوارانه ي برخي انديشمندان معاصر، ترديدي نمي توان داشت كه هويت انسانمدارانه ي اين حركت نوظهور، مانع از رويكردي اصيل به دين و هنر و فلسفه و علم و تكنولوژي و شيوه و فلسفه ي زندگي است

و بمانند همه ي حركتهاي انسانمدارانه ي پيشين سرانجامي جز رونمودن و غلبه يافتن عقلگرايي جديدي ندارد. منتها يك نوع عقلگرايي بسيطتر و متنزل تر از عقل گرايي هاي پيشين. در اينجا بي مناسبت نيست اشاره اي اجمالي به اين تعارضات دروني داشته باشيم:

عقلگرايي كه ازحيث معرفت شناختي توسط لاك و هابز به اصالت حس و تجربه گراييد، با هيوم در وادي پوزيتيويسم خام انديشانه ي اگوست كنتي و اسپنسري پا نهاد، و پس از طي يك دوره تأمل و تكامل به پوزيتيويسم منطقي انجاميد. پوزيتيويسم منطقي، سرآغاز تجربه گرايي در حوزه ي معناداري بود. نتيجه كاملا آشكار و روشن بود. اگر حلقه زنندگان ويني به گزاره هاي علمي دل خوش داشتند و اخلاق و فلسفه و دين را به مهمل گويي متهم مي كردند، با آمدن ويتكنشتاين، اساس معناداري نيز برچيده شد و فلسفه تحليل زباني، معنا را در امور محصل و قابل ادراك تجربي و عمومي يعني «كاركردها» خلاصه كرد. از سوي ديگر ساختارگرايي لوي - استروس كه به منظور هر چه مفهومتر شدن واقعيات حوزه ي جامعه شناسي و روانشناسي پيشنهاد شده بود به ياري تحصل گرايان اين دو حوزه ي معرفت آمد و اين نگرش در ساير حوزه هاي دانش نيز تسري و عموميت يافت تا آنجا كه روابط و چارچوبه هاي كلي و انتزاعي امور و پديده ها - و حتي از نظر معنايي - ساختار كلي معاني آنها از اعتبار معرفتي اصيلتري نسبت به مضمون و محتواي كيفي شان برخودار شد.

به اين ترتيب عقلگرايي كه آرماني جز مفهوم كردن همه چيز براي انسان نداشت، همه ي معارف انساني را آن چنان از جنبه هاي معنايي و كيفي و غير محصل و غير قابل فهم و تجربه ي عمومي تهي كرد كه از معرفت و دانش جز اثر محصل خارجي، يا روابط كاملا انتزاعي و منطقي يا «نقش و كاركرد بيروني» يا «چهارچوب» و «ساخت» و «قالب انتزاعي مفاهيم» (نه مضمون و محتواي آنها) و بويژه در حوزه ي علوم دقيقه جز «روابط كمي» و «فرمولهاي رياضي» چيزي باقي نماند. تازه آنچه هم كه موضوع و محمل اين مفاهيم انتزاعي يا روابط كمي و فرمولهاي رياضي قرار مي گرفت، يعني تئوريها و فرضيات علمي، تحت تأثير نافذ نگرش كانتي، نه به عنوان واقعيت خارجي بلكه اموري معرفي شدند كه خود بكلي نقش معرفتي نداشته و صرفا به صورت ابزارها يا مجعولات مفيد براي تجربه و پيش بيني و تسلط بر طبيعت پيشنهاد شده اند، به عبارت

ديگر، معرفت، بكلي از محتواي معرفتي خود تهي شد و جز پوسته و قشري از آن، كه يا اساسا جنبه ي معرفتي نداشت و صرفا اشاره و دلالتي بود به آثار خارجي و محصل، و يا آنقدر انتزاعي و كلي بود كه فاقد هر جنبه كيفي مي نمود، باقي نماند.

به اين ترتيب عقلگرايي به نقطه اي منتهي شد كه به جاي معرفت و روشنايي و اشراف علمي بر عالم، براي انسان ارمغاني جز ظلمت و كوري و جهل و در نتيجه شك و لاادريگري و حيرت نسبت به اصل واقعيت اشيا به همراه نياورد.

اين ذلت و انحطاط علمي را فرهنگ اومانيستي غرب برنمي تافت. لازم بود حركتها و تلاشهايي براي احياي حيثيت انسان و موقعيت محوري او در عرصه ي شناخت از سر گرفته شود. بر اين اساس است كه مي توان نهضت فكري و فلسفي و ايده آليسم و دنباله ي رقيق شده و فروتنانه تر از آن، يعني «پديدارشناسي» و همچنين نگرش معرفت شناسانه اگزيستانسياليزم را؛ حركت و تلاشي براي احياي معرفت و بازگرداندن مقام علمي انسان به او در جهاني انسانمدار دانست.

در حوزه ي هستي شناسي بويژه انسانشناسي، عقلگرايي اومانيستي به نتايج مخربتري منتهي شد كه بكلي با انديشه و فرهنگ انسانمدارانه، در تقابل و ستيز افتاد؛ همچنانكه عقلگرايي اومانيستي در حوزه ي معرفت شناسي - به منظور فهم پذير شدن همه چيز - با «كيفيت ستيزي» به «معناگريزي» انجاميد، در حوزه ي هستي شناسي نيز «كيفيت ستيزي» منتهي به «درون زدائي» و «ذات گريزي» و انكار هر گونه هويت دروني براي واقعيات و حقايق اشيا شد. درون زدايي و انكار مبادي طبيعي و ماهوي آثار و اوصاف اشيا، ملازم با نگرش «قسري» نسبت به همه ي فعل و انفعالات و روابط علي ميان اشيا بود - يعني آثار و افعال شي ء را يكسره تحت تأثير علل و عوامل خارجي دانستن و منكر هر گونه مبدأ دروني به منشأ «ذات» و «ماهيت» يا «طبيعت» شدن - و اين همان نتيجه ي مطلوبي بود كه منطق تجربي عقلگرايي اومانيستي را تأييد و تقويت مي نمود. بر اين پايه است كه مي توان رواج «رفتارگرايي»، «ساخت گرايي» و «كاركرد گرايي» در همه ي حوزه هاي علوم طبيعي را، از ثمرات منطقي ذات گريزي و قسرانديشي و تجربه مسلكي عقلگرايانه ي اومانيستي محسوب داشت.

در چنين منظري به عالم حوزه ي پر رمز و راز افعال آدمي بسهولت، فهم پذير خواهد شد. ديگر نه تنها وجه معتبري براي توجه به جنبه هاي ناشناخته و پيچيده ي درون انسان،

مانند «فطرت»، «وجدان»، «قواي نفس» (غضبيه، شهويه،...) «عقل»،«قلب»، «اراده»، «اختيار» و ساير كيفيات ماهوي و سرشتي انسان وجود ندارد بلكه اساسا در نگرش قسري نگر و رفتارگرايانه و تجربه گرا، فرض چنين جنبه هاي دروني، اساسا موضوعيت نداشته و مورد نياز نخواهند بود، و انسان از حيث تحقيق تجربي، بدون كمترين وجه امتيازي، در رديف ساير موجودات طبيعي قرار مي گيرد. بنابراين، بخصوص ازمنظر نگرش قسري علم جديد، همانطور كه همه ي پديده هاي طبيعي ديگر در چنبره ي جبر علي، مقهور و محكوم بودند، استثنا بودن افعال آدمي، و «اختيار» نمي توانست به عنوان يك راز در چنين جهان نگري عقلگرايانه اي دوام يابد. بديهي بود كه جبرانگاري، هم در افعال آدمي و هم در افعال جمعي انسانها و حركتها و تحولات اجتماعي نيز تسري يابد و به اين ترتيب بتدريج همه شئون واقعيت انسان - كه بنا به نگرش اصالت طبيعي چيزي جز همان جنبه هاي طبيعي و زيستي او نبود - مورد مداقه علمي و فلسفي به منظور كشف علل آنها قرار گرفت. بدين گونه عقلگرايي به دنبال كشف ريشه هاي طبيعي خود برآمد و در نتيجه به تخريب اساس انسانمداري، كه آزادي و اختيار و ابتكار و خلاقيت و تعقل ورزي آزادانه بود، همت گماشت به گونه اي كه در همه ي شاخه هاي دانش انساني (علوم انساني)، جبرانگاري به صورت نگرش غالب و رايج درآمد. [1] به اين ترتيب آدمي به يكباره همه ي اصالتهاي انساني خود را در مخاطره ي طبيعت گرايي جبرانديش يافت. جامعه شناسي او را برآيندي از نيروهاي قاهر جامعه يا وجدان جمعي يا نظام معيشتي آن معرفي كرد و فلسفه ي تاريخش بني آدم را قربانيان ذليل ارابه ي تاريخ، كه جز نظاره گري يا همنوائي با حركت تاريخ چاره اي ندارند، در نتيجه، همه ي ارزشها و خلاقيتهاي هنري و فكري و اخلاقي او را، كه اومانيسم بدان افتخار داشت؛ از آن آدمي ندانست و به بنيادهاي جبري و كور اقتصادي و اجتماعي و تاريخي حواله نمود. روانشناسي عصر جديد، او را بازيچه عقده هاي «اوديپ» و «كهتري» و «مهتري» و... دانست و فيلسوفانش او را بازيچه ي اميال ناشناخته دروني كه ذورق عقلش گرفتار دريايي از جنون است. زيست شناسي جديد، نياي او را به بوزينگان مي رساند و هيچ تفاوت جوهري ميان او و ساير حيوانات قائل نيست و سرانجام، دانش بيولوژي، بر پايه ي قوانين فيزيك و شيميايي او را محصول تفاعل نيروهاي كر و كور و بي شعور عالم ماده قلمداد مي كند.

اين چنين تنزلي را كه تاريخ هيچ فرهنگ و تمدني براي انسان سراغ ندارد، نه تنها فرهنگ اومانيستي غرب، كه اساسا وجدان انساني هيچ انساني نمي توانست آن را باور كند. نهضت رمانتيسم در قرن نوزدهم در واقع شورشي همه جانبه اما بي دوام در مقابل اين هجوم سنگين و توفنده بود. هجومي كه همه ي هويت انساني آدمي را به تاراج و يغما مي برد و او را در رديف ساير موجودات اين عالم به خاك مذلت و فلاكت معنوي و انهدام كامل انسانيت مي نشاند.

اين تعارض و تضاد و تهافت دروني فرهنگ اومانيستي كه همواره به نفع عقلگرايي رو به پيش بوده است، واقعيت تلخ و شوم انجام و ظلمت افزاي فرهنگ غرب را بيش از پيش آشكار مي سازد و بر اين حقيقت مسلم صحه مي گذارد كه تا نور خداگرايي در شام تيره ي مغرب زمينيان طلوع نكند و فرهنگ ديني اصيل در آن ديار پا نگيرد، با هيچ تلاش انسانگرايانه نه تنها نمي توان ابرهاي تيره و تار اين تمدن را پراكند كه چون خود متقوم بر انسانمداري است، نتيجه اي جز تثبيت هر چه بيشتر اين فرهنگ استكباري و بي خدا، كه قربانگاه همه اصالتهاي انساني نيز هست، در پي نخواهد داشت.


پاورقي

[1] «طنز قضيه در اين بود که پوزيتيويسم به عنوان نظريه‏اي فوق‏العاده تعقلي شروع شد و عملا به فلسفه‏اي از بيخ و بن ضد تعقلي مبدل گشت (ص 32 آگاهي و جامعه، ه استوارت هيوز، ترجمه عزت الله فولادوند).