بازگشت

واعظ قزويني


ملا محمد رفيع يا رفيع الدين، به سال 1207 ه.ق. در صفي آباد قزوين


متولد شد. او از علماي اماميه و در وعظ و خطابه سر آمد اقران روزگار خود بود. واعظ در خدمت عباسقلي خان پسر حسن خان شاملو مي زيسته است. او منظومه اي به نام «يوسف و زليخا» دارد و ديوان شعرش مشتمل بر هفت هزار بيت به چاپ رسيده است. وفات واعظ را به سال 1089 يا 1099 ه.ق. نوشته اند.



ستمكشي كه ندانم به زير بار غمش

زمين چگونه نشست، آسمان چه سان گرديد



براي ماتم او بسته شد عماري چرخ

علم ز صبح شد و سر علم بر آن، خورشيد



ز ديده روز، چه خونها كه از شفق افشاند

به سينه شب، چه الفها كه از شهاب كشيد



ز مهر زد به زمين هر شب آسمان دستار

ز صبح بر تن خود روزگار جامه دريد



نه صبح هست كه مي گردد از افق طالع

كه روز را ز غمش گيسوان شده ست سفيد



شفق مگو، كه خراشيده گشته سينه ي چرخ

ز بس كه در غم او روز و شب به خاك تپيد



به اين نشاط و طب، سر چرا فكنده به پيش

گر از هلال محرم نشد خجل مه عيد؟



سراب نيست به صحرا و موج نيست به بحر

زياد تشنگي اش بحر و بر به خود لرزيد



نه سبزه است كه هر سال مي دمد از خاك

زبان شود در و دشت از براي لعن يزيد



نه گوهر است كه از ياد لعل تشنه ي او

ز غصه آب به حلق صدف گره گرديد



نگشت از لب او كامياب، آب فرات

به خاك خواهد ازين غصه روز و شب غلتيد



نگريد ابر بهاران مگر به ياد حسين

ننوشد آب، گلستان مگر به لعن يزيد



ز بس كه تشنه به خون است قاتل او را

كشيد تيغ و به هر سوي مي دود خورشيد



نشسته در عرق خجلت است فصل بهار

كه بعد از او گل بي آبرو چرا خنديد



ز قدر اوست كه طومار طول سجده ي ما

به حشر معتبر از خاك كربلا گرديد



به دست ديده از آن داده اند سبحه ي اشك

كه ذكر واقعه ي كربلا كند جاويد



به خاك ابر كرم لحظه لحظه بارد فيض

عذاب قاتل او رفته رفته باد مزيد



اي ناله ز جا خيز كه شد ماه محرم

اي گريه فروريز كه شد نوبت ماتم






تابان نه هلال است درين ماه ز گردون

بر سينه كشيده ست الف، قرص مه از غم



يا شعله ي افروخته اي دل دل چرخ است

كز آه مصيبت زدگان گشته قدش خم



يا آنكه خراشي ست به رخسار جهان را

در تعزيه ي اشرف ذريت آدم



يا ناخن آغشته به خوني ست فلك را

از بس كه خراشيده زغم سينه ي عالم



آتش همه را از تف اين شعله به جان است

دل گر همه سنگ است، ازين ماه كتان است



زان ديده ي خود، سنگ پر از خون جگر كرد

كاين آتش محنت به دل سنگ اثر كرد



در كان نه عقيق است كه از غصه يمن را

بي آبي كه آن تشنه لبان، خون به جگر كرد



تا صورت اين واقعه را ديد، ندانم

چون آب، دگر با قدح آينه سر كرد



نگسست ز هم، قافله ي اشك يتيمان

تا شاه شهيدان ز جهان عزم سفر كرد



بحر از غم اين واقعه، يك چشم پرآب است

افلاك پراز آه، چو خرگاه حباب است



نگذاشته نم، در دل كس گريه ي خونين

اين موج فشرده ست كه گويند سراب است



تا گل گل خون شهدا ريخته بر خاك

چشم گل ازين واقعه پراشك گلاب است



از حسرت آن تشنه لب باديه ي غم

هر موج خراشي ست كه بر چهره ي آب است



با چهره ي پرخون چو در آيد به صف حشر

زان شور ندانم كه كه را فكر حساب است



خواهد كه رساند به جزا قاتل او را

زان اين همه با ابلق ايام شتاب است



اي صبح جزا، سوخت دل خلق ازين غم

شايد تو برين داغ شوي پنبه ي مرهم



شمشير نبود آن كه بر او خصم ز كين زد

بود آتش سوزنده كه بر خانه ي دين زد



هر گرد كه برخاست از آن معركه، خود را

بر آينه ي خاطر جبريل امين زد



باران نبود، كز غم لب تشنگي اش، بحر

خود را به فلك برد و ز حسرت به زمين زد



پر ساخته اين غصه ز بس كوه گران را

تا همنفسي يافته، سر كرده فغان را



آه اين چه عزايي ست كه هر شب فلك پير

در نيل كشد جامه زمين را و زمان را؟



بسته ست لب خنده بر ايام، ندانم

چون كرد صدف بهر گهر باز دهان را






زان روز كه آن نخل قد از پاي در آمد

چون ديد چمن بر سر پا، سرو روان را؟