بازگشت

در وصف حضرت علي اكبر






اكبر آن آيينه ي رخسار جد

هيجده ساله جوان سرو قد



برده در حسن از مه كنعان گرو

قصه ي هابيل و يحيي كرده نو






با ادب بوسيد پاي شاه را

روشنايي بخش مهر و ماه را



كاي زمان امر «كن» در دست تو

هستي عالم طفيل هست تو



بي تو ما را زندگي بي حاصل است

كه حيات كشور تن با دل است



دارم اندر سر هواي وصل دوست

كه سراپاي وجودم ياد اوست



گفت: بشتاب اي ذبيح كوي عشق

تا خوري آب حيات از جوي عشق



اي سوم قرباني از آل خليل

از نژاد مصطفي اول قتيل



شاهزاده سوي خيمه شد روان

گفت نالان كاي بلاكش بانوان



هين فراز آييد و بدرودم كنيد

سوي قربانگه روان زودم كنيد



مادرا برخيز و زلفم شانه كن

خود به دور شمع من پروانه كن



دست حسرت طوق كن بر گردنم

كه دگر زين پس نخواهي ديدنم



كاين وداع يوسف و راحيل نيست

هاجر و بدرود اسماعيل نيست



برد يوسف سوي خود راحيل را

ديد هاجر زنده اسماعيل را



من براي دادن جان مي روم

سوي مهمانگاه جانان مي روم



سر نهادش بر سر زانوي ناز

گفت كاي باليده سرو سرفراز



اي به طرف ديده خالي جاي تو

خيز تا بينم قد و بالاي تو



اي نگارين آهوي مشكين من

با تو روشن چشم عالم بين من



اين بيابان جاي خواب ناز نيست

ايمن از صياد تيرانداز نيست



گفتمت باشي مرا تو دستگير

اي تو يوسف، من تو را يعقوب پير



جبرئيل آمد شتابان بر زمين

از فراز عرش رب العالمين



گفت كاي فرمانده ملك وجود

پيشت آوردستم از يزدان درود



گر نبودي بود تو، عالم نبود

امتزاج طينت آدم نبود



ما نكرديم اين شهادت بر تو حتم

اي جلال كبريايي بر تو ختم



گر كشي جان جهان، نك زان توست

گوش عزرائيل بر فرمان توست






داد پاسخ شاه با روح الامين

كاي امين وحي رب العالمين



عاشق جانانه را با جان چه كار؟

درد كز يار است، با درمان چه كار؟



جبرئيلا، اين كه بيني ني منم

اوست يكسر، من همين پيراهنم



گر من از هر دو جهان بيگانه ام

گنج پنهاني ست در ويرانه ام



گفت: چشم دخترانت در ره است

گفت: عشق از ديدن غير، اكمه است



گفت: ترسم زينبت گردد اسير

گفت: سوي اوست از هر سو مصير



گفت: سجادت فتاده بي طبيب

گفت: بيماريش خوش دارد حبيب



گفت: بهرت آب حيوان آورم

گفت: من از تشنگي آن سوترم



جبرئيلا، من ز جو بگذشته ام

آب حيوان را در آن سو هشته ام



گفت: آوردستم از غيبت، سپاه

تا كنند اين قوم كافر را تباه



گفت: مهلا، خود ز من دارد مدد

جبرئيلا، آن سپاه بي عدد



آن كه با تدبير او گردد فلك

كي بود محتاج امداد ملك



گر فشانم دست، ريزم ز آستين

صد هزاران جبرئيل راستين



هستي ايشان همه از هست ماست

رشته ي تدبيرشان در دست ماست



جبرئيلا، چشم ديگر بايدت

تا كه حال عاشقان بنمايدت



جبرئيلا، من خود از كف هشته ام

دست جانان است تار رشته ام



هشته طوق عشق خود بر گردنم

مي برد آنجا كه خواهد بردنم



اين حديث محنت ايوب نيست

داستان يوسف و يعقوب نيست



صبر ايوب از كجا و اين بلا

اين حسين است و حديث كربلا



دوركش زين ورطه رخت، اي محتشم

تا نسوزد شهپرت را آتشم



هين سپاهت دوردار از راه من

كه جهانسوز است برق آه من



آمد از هاتف به گوش او ندا

از حجاب بارگاه كبريا



كاي حسين، اي نوح طوفان بلا

اين همان عهد است و اينجا كربلا



تو بدين سان گر كني جنگ آوري

پس كه خواهد شد بلا را مشتري؟






هين فرود آ، اي شه پيمان درست

كه بساط كبريايي زان توست



اي حريم وصل ما، مأواي تو

اندر آ، خالي ست اينجا جاي تو



چون پيام دوست از هاتف شنيد

دست از پيكار دشمن بر كشيد



گفت حاشا من ني ام در عهد، سست

اين كشاكشها همه از بهر توست



آشناي تو ز خود بيگانه است

خود تويي تو، گر كسي در خانه است



عشق را با من حديث اختيار

«مسأله دور است اما دوريار»



عشق را نه قيد نام است و نه ننگ

جمله بهر توست، چه صلح و چه جنگ



صورت آيينه، عكسي بيش نيست

جنبش و آرام او از خويش نيست



اين كشاكش نيستم از نقض عهد

قاتل خود را همي جويم به جهد



ورنه من بر مرگ از آن تشنه ترم

هين ببار اي تير باران بر سرم