بازگشت

مشكور


ناسخ التواريخ مي نويسد: «ابن زياد دستور داد تا دو طفل مسلم بن عقيل عليه السلام را مأخوذ دارند و به زندان برند. اما زندانبان كه مشكور نام داشت و از دوستان اهل بيت بود، از آه و ناله ي اين كودكان هفت هشت ساله غمنده گشت، نشيمني شايسته بهر ايشان بپرداخت و خورش و خوردني حاضر ساخت و چند كه توانست نيكو خدمتي كرد و شبي ديگر چون سياهي دامن بگسترد ايشان را برداشت و بر سر راه قادسيه آورد و انگشتري خود را بديشان داد و گفت اين انگشتري از من به نزد شما علامتي است چون به قادسيه رسيديد بدين علامت برادر مرا بياگاهانيد تا شما را خدمت كند و به مدينه رساند. پس مشكور بازشتافت.

ابن زياد مشكور زندانبان را طلب داشت و گفت:

چه شدند پسرهاي مسلم؟ گفت من ايشان را در راه خدا آزاد كردم. گفت: از من نترسيدي؟ گفت: جز از خدا نترسم، هان اي پسر زياد پدر اين كودكان را بكشتي، امروز از اين دو طفل نورس چه خواهي؟ ابن زياد در خشم شد گفت اكنون بفرمايم تا سرت را از تن بردارند،


گفت آن سر كه در راه مصطفي نباشد نخواهم. اين وقت ابن زياد فرمان كرد كه مشكور را بعد از ضرب پانصد تازيانه گردن بزنند چون او را در «عقابين» كشيدند و ابتدا به ضرب تازيانه كردند در تازيانه ي نخستين گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم» در ضرب ثاني گفت الهي مرا شكيبايي در ده. كرت سيم گفت: خدايا مرا در حب فرزندان رسول تو مي كشند. چون نوبت به چهارم و پنجم افتاد گفت: اي پروردگار من! مرا به مصطفي و فرزندانش بازرسان و ديگر سخن نكرد تا پانصد ضرب به نهايت شد، اينوقت گفت: مرا شربتي آب دهيد ابن زياد گفت او را تشنه گردن زنيد. عمرو بن حارث قدم پيش گذاشت و مشكور را به شفاعت در خواست و به خانه خويش در آورد تا او را مداوا كند، مشكور چشم گشود و گفت: بدرود باد كه من از آب كوثر سيراب شدم، اين بگفت و جان بداد.