بازگشت

مسلم بن عقيل


مادرش ام ولدي به نام عليه يا حليه بوده كه عقيل او را از شام خريداري كرده بود.

در جلالت شأن عقيل عليه السلام همين بس كه از اشخاص مورد عنايت حضرت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و در همان اوايل دعوت حضرت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم اسلام آورده بود و


همين اسلام و تسلمي او در برابر حق بود كه سبب محبت نبوي صلي الله عليه و آله و سلم به وي گرديد.

عقيل فرزند ابوطالب از نياكان قريش و آشنا به احوال آن روزگار بود، پدرش ابوطالب او را گرامي مي داشت و پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم نيز به وي علاقه داشت. حضرت علي عليه السلام روزي از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم راجع به علت محبت به ايشان به عقيل پرسش نمود، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند:

به خدا سوگند من او را در بهشت از دو جهت دوست دارم يكي بخاطر شخص عقيل و ديگر به خاطر محبت ابوطالب به وي، پيامبر افزودند: پسرش به خاطر دوستي فرزندت كشته مي شود و ديدگان مؤمنين براي او از اشك لبريز خواهد شد و فرشتگان مقرب درگاه احديت به وي درود خواهند فرستاد.

خداوند به عقيل فرزندي ارجمند و نيكو و مبارك عطا نمود و نامش را مسلم گذارد. نوزاد در خاندان بني هاشم پرورش نيكويي يافت، خانداني كه بر آن وحي نازل شد و محور رستاخيز امت و قطب زندگي ديني و سياسي آن است.

در جواني همانند ديگر جوانان به ارتش اسلام پيوست تا با ديگر رزمندگان كشورهاي جهان را فتح كنند.

در فتح مصر از خود رشادتهاي زيادي نشان داد.

تاريخ مي نويسد:

زمانيكه مسلمانان در مصر شهر «بهنسا» واقع در غرب نيل منطقه صعيد را فتح نمودند، مسلم بن عقيل پس از اينكه دو برادرش «جعفر و علي» مجروح شدند حماسه سرايي كرد و چنين سرود:

با از دست دادن ياران مخلص و بافضيلتم، غم و اندوه فراوان بر من سايه افكند، انتقام جعفر و علي شيران كارزار و فرزندان بني عقيل را خواهم گرفت و با شمشير بران هر ناسزاگوي را خواهم كشت، شايد با اين انتقام سوزش اندوه را فرونشانم.

در جنگهاي امام علي عليه السلام با بني اميه، زير پرچم فرماندهي عمويش حضرت علي عليه السلام جهاد نمود و در راه دفاع از اسلام ناب و اصيل عليه جاهليت مزدورانه كه با رياكاريهاي ظاهري خود را


آراسته بود شجاعت و دلاوريهاي زيادي از خود نشان داد.

با دختر عمويش «رقيه» دختر امام علي عليه السلام ازدواج نمود و داراي فرزنداني شايسته گرديد. مورخين مي گويند: خداوند پسري به نام عبدالله و دختري به نام حميده به وي عطا نمود و گفته مي شود فرزندان ديگري نيز داشته است.

هنگاميكه بزرگان كوفه از امام حسين عليه السلام دعوت كردند چنين درخواست نمودند:

«بسم الله الرحمن الرحيم؛ از شيعيان مؤمن و مسلمان به امام حسين بن علي عليه السلام:

مقدمت را گرامي داشته، مردم در انتظار تشريف فرمايي شما هستند، و خواسته اي جز حضور تو ندارند بشتاب، بشتاب، والسلام».

در پاره اي ديگر از نامه ها آمده بود:

«بوستانها سرسبز شده ميوه ها رسيده و زمين بارور گرديده و برگ درختان پرطراوت شده اند اگر تمايل داري بيا كه ارتش آماده و در اختيارت مي باشد. و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو و پدرت باد.»

سيل نامه ها و فرستادگان مردم كوفه چنان زياد بود كه مورخين تعداد نامه ها را دوازده هزار تخمين زده اند.

بدين سان امام عليه السلام تصميم قاطع خود را مبني بر قيام عليه ستمكاران بني اميه اتخاذ نمود و مسلم بن عقيل را به عنوان فرستاده و سفير خود به كوفه اعزام كرد تا پيام خود را به اين شرح به آنان برساند:

«فرزند و پسرعمو و فرستاده خود و فرد مورد اطمينان از اهل بيتم، مسلم بن عقيل را به سوي شما فرستادم تا اگر صاحبنظران و برگزيدگان شما بر همان نظري باشند كه فرستادگان و نامه هاي ارسالي گزارش داده اند به زودي به سوي شما مي شتابم. انشاء الله»

مسلم رهبري فقيه و قهرماني شجاع بود. آيات قرآن صحنه هاي جهاد و راز و نيازهاي سحرگاهان او را ساخته و خداوند او را در جايگاهي رفيع و والا قرار داده بود. اگر كوچكترين خطري فراروي دين قرار مي گرفت تمام زندگي


خود را در راه آن فدا مي كرد. آيات قرآن، شناخت او را عميق و وسيع كرده بود و به زندگي به عنوان كالا و متاع براي آخرت مي نگريست و بر اين باور بود كه خردمند كسي است كه خود را براي رضايتمندي خدا فدا نمايد.

و چنين بود كه مسلم عليه السلام با كوله باري از امانت و اندوه امت به سوي آنان رهسپار گرديد امتي كه خداوند آن را برگزيده ترين مردم جهان قرار داده بود، اما اينك عناصري از رانده شدگان و منافقان امت بر گرده آنان سوار شده بودند تا خواستهاي خود را محقق سازند.

مسلم بن عقيل عليه السلام به سوي مدينه شتافت و وارد مزار رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم گرديد. در جوار مرقد پيام آور وحي و رسالت نماز گزارد و سپس با رهبر امت وداع گفت، با خويشاوندان خداحافظي كرد و آنان را از شر فرعونهاي زمان به خدا سپرد آنگاه از بيراهه رهسپار عراق گرديد.

امام حسين عليه السلام در وداع با مسلم فرمودند:

«تو را به سوي مردم كوفه رهسپار مي كنم و خداوند سرنوشت را آنچنان كه دوست دارد و موجب رضامندي اوست قرار خواهد داد، از خدا مي خواهم كه من و تو را از شهدا قرار دهد، پس با ياري و بركت خدا عزيمت نما.»

مسلم مسيري طولاني را در پيش گرفت تا به شهر كوفه رسيد. وارد شهر شد و خانه مختار بن عبيد ثقفي - يكي از رهبران مخالفين خاندان بني اميه - را مقر و محل فرماندهي خود قرار داد و از شيعيان استقبال مي نمود و پيام امام حسين عليه السلام را براي آنان قرائت مي كرد آنان با حالي گريان با وي بيعت مي كردند.

تعداد بيعت كنندگان به هيجده هزار نفر رسيد پس از آن مسلم بن عقيل براي امام حسين عليه السلام نامه اي نوشت و استقبال مردم را به اطلاع ايشان رساند و درخواست نمود كه به كوفه عزيمت نمايد.

نعمان بن بشير كه از سوي بني اميه به عنوان والي كوفه منصوب شده بود، زماني كه ورود مسلم بن عقيل را شنيد بر منبر رفته و سخناني ايراد نمود و اهالي


كوفه، از بيانات وي چنين استنباط كردند كه نعمان در امر مخالفت با نهضت ترديد دارد زيرا وي گفته بود:

با كسي كه با من پيكار نكند نخواهم جنگيد، و به كسي كه بر من نياشوبد آسيبي نخواهم رساند و شما را نخواهم برانگيخت و با حدس و گمان و تهمت كسي را دستگير نخواهم كرد.

مردان بني اميه او را به نافرماني و ضعف متهم كردند، عبدالله بن مسلم به او گفت: آيا موضع تو در قبال دشمنانت چنين است!! و نظر مردم ضعيف را مورد ملاك قرار داده اي؟

نعمان به وي گفت: با مستضعفين در راه اطاعت خدا بودن، بهتر از آن است كه با بزرگان در معصيت خدا باشم.

پس از آن عبدالله بن مسلم به يزيد نامه اي فرستاد و نعمان را متهم به سستي كرد و يزيد را عليه وي تحريك نمود يزيد از «سرجون» مشاور رومي معاويه دعوت كرد تا در اين باره چاره اي بينديشد زيرا معاويه به پسرش توصيه كرده بود تا در مسايل مهم با سرجون مشورت كند.

سرجون گفت اگر معاويه زنده بود و نظر من را مي خواست، آيا تصميم او را قبول داشتي؟

يزيد گفت: آري. سرجون حكم انتصاب عبيدالله بر كوفه را بيرون آورد و گفت اين نظريه معاويه است؟!!

بدين ترتيب با مشورت سرجون رومي فرماندهي كوفه به ابن زياد واگذار گرديد، در حاليكه يزيد از ابن زياد ناراضي بود و اگر نياز وي به ابن زياد نبود او را به اين پست نمي گمارد.

هرچند بصره پس از به هلاكت رسيدن معاويه دچار بحران گرديده بود ولي اوضاع كوفه به مراتب خطرناكتر بود، لذا ابن زياد برادرش عثمان را به حكومت بصره گمارد و خود به سرعت به كوفه عزيمت نمود.

ابن زياد پس از آن كه از سوي يزيد والي بصره و كوفه شد، از نجف خود را به كوفه رساند. اهالي كوفه گمان كردند حسين بن علي عليه السلام وارد شهر شده است. بيش از چهل هزار نفر با فريادهاي الله اكبر به استقبال او آمدند. زمانيكه مردم گرد او حلقه زدند، ابن زياد نقاب از


چهره خود كنار زد و فرياد برآورد: من عبيدالله هستم. مردم پا پس نهاده و بازگشتند، ابن زياد وارد دارالاماره شد و طرحهاي توطئه آميز خود را عليه انقلاب پي ريزي كرد.

مردم كوفه به دو دسته تقسيم شده بودند، گروهي اندك دوستي و محبت خود نسبت به خاندان بني هاشم را همچنان حفظ كرده بودند ولي اغلب مردم از فعاليتهاي سياسي خود را به دور نگاه داشته با عقايد و مواضع خود فاصله ايجاد كرده بودند. اينان همواره طرفدار كساني بودند كه قدرت را در دست داشته اند و با زور و شمشير حكمراني مي كرده اند. اين گروه مصداق سخن فرزدق به امام حسين عليه السلام بودند، آنجا كه امام را ملاقات نمود و گفت: قلبهاي آنان با تو است و اما شمشيرشان عليه تو.

ابن زياد در ميان مردم كوفه به سخنراني پرداخت و گفت:

«اميرمؤمنين يزيد من را به عنوان حاكم شهر و ديار شما منصوب نموده تا ارزاق عمومي را ميان شما تقسيم كرده و حق مظلومان را از ظالمان و حق ضعيفان را از افراد قوي بستانم!! و به افرادي كه اطاعت نمايند احسان و بخشش كنم و عصيانگران را تنبيه نمايم، پيام من را به آن مرد هاشمي برسانيد كه از خشمم بپرهيزد».

ابن زياد در اقدام ديگر دستگاه سركوب خود را تقويت كرد و تشكيلات عرفاء را (كه نقش پليس را ايفا مي كردند) تقويت نمود و از آنان خواست تا نام مخالفين را تهيه و گزارش كنند و آنان را تهديد نمود اگر كسي كوتاهي و يا سرپيچي نمايد، خون و مال او حلال خواهد بود. وي اضافه كرد اگر هر عريف (پليس) در منطقه تحت پوشش خود نام افرادي كه مخالف يزيد هستند، هويت آنان را گزارش نكند بر در خانه اش به صليب كشيده خواهد شد و آن منطقه از عطاياي بيت المال محروم مي گردد.

ابن زياد در اقدام شوم ديگري در جستجوي رهبر قيام، مسلم بن عقيل عليه السلام برآمد كه پس از ورود ابن زياد به كوفه مخفي شده بود. مسلم شخصيت مستبدانه و سركوبگرانه ابن زياد را بخوبي مي شناخت و مي دانست او بر


خلاف نعمان بن بشير كه فردي ميانه رو بود مستبد و خونخوار است.

مسلم در خانه هاني بن عروة يكي از رهبران قبايل: بزرگ كوفه و پيرمردي با شخصيت در آن شهر مخفي گرديد.

ابن زياد با بهره گيري از تشكيلات جاسوسي خود در جستجوي مسلم بن عقيل بود، «معقل» يكي از اعضاي اين تشكيلات بود ابن زياد به معقل سه هزار درهم داد و به وي گفت مسلم را به وسيله طرفدارانش شناسايي كن و اگر كسي و يا گروهي از آنان را پيدا كردي اين مبلغ را به او بده و با آنان با مهرباني رفتار كن تا بتواني محل اختفاي مسلم را شناسايي نمايي.

معقل چنين كرد تا توانست خانه هاني كه محل ارتباط با رهبران قيام بود شنايايي نمايد. پس از آن ابن زياد هاني را فراخواند هر چند هاني در آغاز ترديد داشت و هراسناك شد ولي با اصرار بعضي از اقوام خود كه از طرفداران نظام حاكم بودند، وارد كاخ ابن زياد شد.

ابن زياد از هاني خواست تا مسلم را تحويل دهد و زمانيكه تكذيب نمود معقل با او روبرو گرديد و مجبور شد تا اعتراف نمايد ولي تاكيد كرد كه او را تحويل نخواهد داد و گفت: به خدا سوگند او را تحويل نخواهم داد تصور مي كني كه بايد ميهمان را تحويل دهم تا او را بقتل برساني؟!

ابن زياد دستور داد تا وي را نزديك بياورند. سپس او را تهديد نمود و گفت: بخدا اگر او را تحويل ندهي گردنت را خواهم زد، هاني پاسخ داد بخدا سوگند پس خواهي ديد كه پيرامون كاخت شمشيرها زياد خواهد شد، ابن زياد گفت: از شمشير مرا مي ترساني؟! سپس با چوب خيزران به سر و صورت او كوبيد تا اينكه بيني او شكست و خون بر سر و صورت وي جاري گرديد.

هاني با حركتي سريع شمشيري را كه در نيام يكي از نگهبانان بود به دست آورد و مي خواست بدين وسيله از خود دفاع كند.

ابن زياد گفت: با اين كار از دين خارج شدي و خون تو مباح است.

پس از مدتي هزاران نفر از قبيله هاني دارالاماره ابن زياد را محاصره


كردند. ولي ابن زياد شريح قاضي را كه نقش بسيار كثيفي در تحكيم حاكميت ديكتاتوري بني اميه و مخالفت با حركت رهايي بخش مسلم بن عقيل داشت مأمور كرد تا از ظاهر ديني خود استفاده كند و به آنان اطلاع دهد كه هاني زنده است و هيچ خطري او را تهديد نمي كند!!

مسلم بن عقيل عليه السلام زماني كه پي برد كه ابن زياد حلقه محاصره را بر او تنگ كرده است تصميم گرفت قبل از آنكه به دست مزدوران و خبرچينان دستگير و اسير شود اقدامي بنمايد بويژه اين كه يكي از بارزترين يارانش - هاني بن عروه - را از دست داده بود.

مسلم با طرح شعار انقلابي - اي ياور... بميران - رمز آغاز عمليات انقلابي عليه دستگاه ظلم را اعلام نمود و ديري نپاييد كه اين شعار در سراسر كوفه پخش گرديد و مردم گرد او جمع شدند.

ابن زياد با جمعي از اشراف و سربازان و درباريان وارد مسجد شده و بر منبر رفته و مردم را تهديد نمود. قبل از اينكه ابن زياد از منبر فرود آيد نگهبانان وارد مسجد شده و اعلام كردند كه پسر عقيل وارد مي شود عبيدالله شتاب زده به كاخ خود رفته و درب دارالاماره را به روي خود بست.

مسلم بن عقيل عليه السلام سربازان و هواداران خود را به چهار گروه تقسيم كرد. و مردم نيز در مسجد حضور يافتند نشانه ها حاكي از پيروزي انقلاب عليه دستگاه ظلم بود.

آري... اگر چه پنج سال بعد واقعه اي ديگر يعني جنبش مختار بن عبيد ثقفي به پيروزي رسيد و منجر به كشته شدن ابن زياد گرديد ولي شرايط براي پيروزي قيام پسر عقيل فراهم نشده بود، زيرا كساني به طرفداري از مسلم برخاستند كه از اقشار محروم جامعه به شمار مي رفتند و اشراف و برگزيدگان كوفه يا به علت ترس از استبداد بني اميه و يا به جهت طمع به ثروت آنان از خاندان بني اميه پيروي مي كردند. فرزند زياد با چنين شگردهايي توانست اشراف كوفه را فريب دهد. لذا از درب عقب كاخ خود آنان را مورد استقبال قرار داد و با تطميع يا تهديد مجبور به تسليم كرد و از آنان خواست تا مردم را فريب دهند و آنان را


از همراهي با مسلم برحذر دارند.

مسلم بن عقيل در طول روزها نيروهاي خود را آرايش داد، ولي شب هنگام يكي از عناصر بني اميه به نام كثير بن شهاب در ميان اطرافيان مسلم حضور يافته و طي سخناني آنان را از عواقب حمايت از مسلم برحذر داشت و گفت:

اي مردم به خانواده هاي خود بازگرديد و از شر بپرهيزيد و خود را به كشتن ندهيد، زيرا سربازان اميرالمؤمنين يزيد در راه هستند و خداوند به امير وعده داده كه اگر بر جنگ با او پافشاري كنيد و از اين نظر خود منصرف نگرديد شما و خانواده تان را از سرانه بيت المال محروم سازد و جنگجويانتان را در بيابانهاي شام تار و مار گرداند، و بي گناهان نيز به گناه مجرمين گرفتار آيند و غايبين در جنگ هم تاوان جنگ كنندگان را خواهند پرداخت تا هيچ جرمي نباشد مگر آنكه به سزاي عمل خود رسيده باشد.

اين سخنان نمونه اي از تبليغات امويان بود كه توسط اشراف كوفه در ميان گروهي از ياران مسلم بن عقيل پراكنده مي شد كه قرآن را به خوبي نمي شناختند و بر اساس ارزشهاي مكتبي تربيت نشده بودند.

اين چنين بود كه مردم از اطراف مسلم پراكنده شدند به گونه اي كه زن به سوي پسر و يا برادرش مي شتافت و به او اخطار مي كرد كه بگريز زيرا مردم شما را خواهند كشت و يا اينكه مردي با فرزند و يا برادرش روبرو مي شد و مي گفت فردا مردم شام خواهند رسيد بگريز.

اهل كوفه آن روز در طوفان جنگ تبليغاتي رژيم حاكم و وسوسه هاي زياد مدعيان دين و ارباب منافع قرار گرفتند و درك نمي كردند كه خيانت آنان به حق در آن لحظات حساس اثر نامطلوب و منفي در مسير تاريخ خواهد گذاشت در آن برهه تاريخي حكومت بني اميه متزلزل بود و در شام نابغه اي براي معاويه وجود نداشت تا بتواند مردم را گرد او جمع كند و بصره همانند حجاز و ديگر مناطق در آستانه قيام بود، ولي تبليغات بني اميه براي ساده لوحان چنين وانمود كرد كه ارتش شام در آستانه ورود به كوفه است و چون اهالي كوفه قبل از آن در مقابل


ارتش شام شكست خورده بودند لذا اين تبليغات را باور كرده و از فرستاده امام حسين عليه السلام پيام آور حق و آزادي، مسلم بن عقيل عليه السلام دوري جستند و شب هنگام زمانيكه نماز مغرب را مي خواند جز تني چند (سي نفر (در مسجد كس ديگري با او نبود.

پس از لحظاتي آن سي تن نيز متفرق شده و مسلم خود را تنها يافت.

ولي استواري ايمان، استقامت، و صداقت و يقين او از كوهها سنگينتر بود زيرا او فرزند پاك اسلام و تربيت شده قرآن و عترت بود.

مسلم الگو و اسوه مرداني است كه در راه خدا از هيچ كس هراس و ترسي نداشته اگر خود را در زمين بي پناه وبي ياور بيابند، در راه حق از كمي رهروان وحشت نمي كنند. آنان به خداوند توكل كرده و موانع را به تنهايي پشت سر مي گذارند زيرا بطور يقين مي دانند كه خداوند فرشتگان و مؤمنين ياور آنان خواهند بود.

و اين چنين بود كه مسلم در تصميم خود استوار ماند و تسليم نگرديد و در كوچه هاي كوفه با اميد به رهگشايي خداوند به حركت در آمد.

پيرزن كنار در خانه ايستاده، منتظر رسيدن فرزندش بود كه هنوز به منزل نرسيده بود، كوفه نيز در اضطراب و دلهره مي سوخت فرزندش بلال به گروه مزدوران بني اميه وابسته بود كه اين امر زن را بسيار نگران كرده بود زيرا اين مزدوران اهميت نمي دادند كه با چه كسي خواهند جنگيد بلكه در مقابل مقداري پول وارد كارزار مي شدند و زماني كه ابن زياد وارد كوفه شد به جنگجويان وعده داده كه حقوق آنان را ده واحد اضافه خواهد كرد بشرط آنكه با فرزند رسول الله وارد جنگ شوند، و هيچكس سؤال نكرد، ده از چه؟ از درهم يا دينار و يا چيز ديگري؟... بالاخره ده عدد خرما به آنان بيشتر داد و مزدوران جز سكوت چاره اي نداشتند!!

پس از انتظار طولاني، زن به خانه بازگشت در حاليكه هنوز آرامش پيدا نكرده بود مجددا در را گشود و به كوچه چشم انداخت، ناگاه مردي را ديد كه به سوي منزل او در حركت است.


- چه كسي هستي و چه مي خواهي؟

- آيا آبي براي آشاميدن داري؟

به خانه بازگشت تا آبي بياورد و به او بدهد.

آن مرد، آب را نوشيد و پيرزن به خانه اش بازگشت، مجددا از شدت نگراني فراق پسر، در را گشود، آن مرد در آستانه در خانه ايستاده بود، به وي گفت آيا آب نوشيدي؟

گفت: آري...

به وي گفت: چرا به خانه ات نمي روي...؟

مرد ساكت ماند. مجددا آن زن سؤال خود را تكرار كرد، وي همچنان ساكت مانده بود. براي سومين بار گفت پناه بر خدا اي بنده خدا برخيز، پروردگار تو را به خانه ات سالم بازگرداند. شايسته نيست كه كنار خانه ام بنشيني.

مرد برخاست و گفت: اي بنده خدا من در اين ديار، يار و ياوري ندارم آيا ثواب و اجري نمي خواهي، شايد روزي ديگر تو را پاداش دهم.

گفت: اي بنده خدا تو كيستي؟

پاسخ داد: من مسلم بن عقيل هستم، اين قوم به من خيانت كرده، و آواره ام كرده اند.

زن در حاليكه از تعجب زبانش بازايستاده بود، به سختي گفت: آيا تو مسلم هستي؟

گفت: آري.

زن گفت: داخل شو.

طوعه از ميهمان خود استقبال كرد، و با اينكه از سرنوشت اين كار آگاه بود او را به خانه خود پناه داد، ميهمان غذايي را كه به وي تقديم شد، لب نزد. افكار و انديشه هاي مسلم وي را از خوردن غذا منصرف كرده بود.

اگر هر شخصي غير از مسلم در كوفه بود و اينگونه با توطئه و ناكاميها روبرو مي گرديد، فرار و يا تسليم در برابر طاغوت را برمي گزيد و يا تسليم سرنوشت و قضا و قدر مي شد و بدون مقاومت خود را آماده مرگ مي كرد. ولي مسلم عليه السلام تصميم خود را مبني بر ادامه مبارزه گرفته بود و در طول شب به عبادت و راز و نياز مشغول گرديد و از سرچشمه عشق به خدا سيراب شد تا به اوج اشتياق ديدار با خدا نايل آمد. گفته


مي شود كه زماني كه پلكهاي دو چشم او گرم شد و روي هم رفت، در خواب عمويش امام علي عليه السلام را ديد كه به وي گفت: اي برادرزاده! تو امشب ميهمان ما خواهي بود. و زماني كه از خواب بيدار شد مجددا به عبادت ادامه داد و پس از نماز صبح صداي سم اسبان دشمن را شنيد.

و اما طوعه از مژدگاني مزدوران چشم پوشي نمود و در فكر و انديشه ميهمان بزرگ خود بود و براي اطمينان از سلامتي او بارها به اتاق مسلم سر مي كشيد. فرزند طوعه پس از گذشت پاسي از شب به خانه بازگشت و در آرزوي دريافت جايزه امير بود ولي نمي دانست چه كسي محل اختفاي مسلم را به وي اطلاع مي دهد.

پس از رسيدن به خانه اوضاع را غيرعادي ديد. مادر كه بارها به آن اتاق سركشي مي كرد، كنجكاوي پسر را برانگيخت از مادر سؤال كرد آيا ميهمان داريم؟ مادر مجبور گرديد پناه يافتن مسلم را به اطلاع او برساند. مادر از پسرش قول و تعهد گرفت تا كسي را از اين ماجرا خبر ندهد! ولي هواي نفس و طمع به دريافت پاداش، وسوسه اي در جان و دل فرزند متمرد ايجاد كرده بود.

او هنگام نماز صبح، از فرصت استفاده كرد و به مقر فرماندهي نظامي كوفه رفته خبر اختفاي مسلم را به عبدالرحمن بن اشعث گزارش داد، عبدالرحمن نزد پدر خود كه يكي از مزدوران نظام بني اميه بود در آن هنگام در مجلس ابن زياد حضور داشت رفت و خبر يافتن مسلم را به وي اطلاع داد، ابن زياد كه به نجواي آن دو پي برده بود موضوع را از اشعث جويا شد، پس از آن ابن زياد دستور داد كه فورا او را دستگير و نزد وي بياورند.

طوعه از شنيدن صداي سم اسبان كه به خانه وي نزديك مي شدند به هراس آمده و به سوي مسلم شتافته و به ايشان گفت: گروه سربازان امير پيش مي تازند. ولي مسلم با آرامش زياد گفت: نگران نباش، جنگ افزارهايم را آماده كن، و در چند لحظه مسلم از يك عابد شب به شير روز مبدل گرديد، در اين هنگام سواران وارد خانه طوعه شدند.


ابن زياد به محمد بن اشعث مأموريت داد كه مسلم را دستگير كنند و يك دسته نظامي را با وي همراه كرد، زيرا تصور مي كرد كه مأموريت بسيار آسان خواهد بود.

مأموران بني اميه مي پنداشتند مسلم كه در خانه پيرزن پناه گرفته، سعي دارد پس از رسيدن سربازان، از كوفه فرار كند و از آنجا كه وي در روزهاي گذشته به دليل محاصره دارالاماره خسته شده و از لحاظ نظامي موفقيتي نداشته است، از لحاظ رواني نيز شكست خورده است و تمامي شرايط تسليم شدن مسلم فراهم است. غافل از اينكه اين مرد رباني و مبارز كه جان خود را تقديم خدا نموده بود، خواستار شهادت است آن هم شهادت قهرمانان در جبهه و نه مرگ ذلت بار در گوشه زندان.

پس از نبردي كوتاه مسلم توانست نيروهاي محمد بن اشعث را به خارج خانه بيرون براند، سپس با جنگي دلاورانه توانست بسياري از آنان را كشته و مجروح نمايد.

مسلم با آرامش و تسلط زياد با سربازان دشمن نبرد مي كرد و رجز مي خواند.

زماني كه دشمنان از رويارويي با او ناكام ماندند، مأمورين بني اميه به زنان دستور دادند كه هيزم ها را بسوزانند و از بام خانه بر سر مسلم فروريزند.

كوچه ها و گذرگاهها تنگ و پيچيده شهر كوفه بدترين جولانگاه مبارزه بود ولي فرزند عقيل از خود رشادتها و قهرمانيهاي زيادي نشان داد.

مقاومت گروهان نظامي بني اميه متلاشي گرديد محمد بن اشعث از ابن زياد درخواست نيروهاي كمكي كرد. ابن زياد براي دريافت اخبار گزارشهاي كارزار بي تابي مي كرد، زماني كه درخواست پسر اشعث مبني بر ارسال نيروهاي كمكي را دريافت كرد به وي پيغام فرستاد كه تو را اعزام كرديم تا او را دستگير نمايي، ولي نيروهاي تحت امرت تار و مار شده اند پس چگونه مي خواهي با ديگران وارد كارزار شوي!!

فرزند اشعث به امير پيام داد: گمان مي كني من را به سوي بقالي از بقالان و يا كفاشي از كفاشان كوفه گسيل داشتي؟ آيا


اي امير نمي داني كه من را به سوي شير دلاور و قهرماني نستوه از بهترين فرزندان بني هاشم كه در دستش شمشيري بران است اعزام داشتي؟ ابن زياد پيام داد به وي امان بدهيد تا بتوانيد او را دستگير كنيد.

مسلم با اينكه آن روز به تنهايي مي جنگيد ولي قهرمانيهاي زيادي از خود نشان داد و بر دشمنان چيره گرديد به طوري كه دشمنانش در شگفت ماندند.

راز رشادتهاي مسلم، بي ارزش پنداشتن مرگ و شوق ديدار با خدا بود وي در حين مبارزه چنين مي سرود:



هو الموت فاصنع ويك ما انت صانع

فانت لكاس الموت لا شك جارع



فاصبر لامر الله جل جلاله

فحكم قضاء الله في الخلق ذائع



«مرگ فرامي رسد واي بر تو، هر آنچه مي خواهي انجام بده زيرا بي شك تو نيز مرگ را خواهي چشيد.

در مقابل سرنوشت كه خداوند رقم مي زند بايد صبر كرد زيرا سرنوشت خدا بر بندگانش حكمي است جاري.»

مسلم با بكر بن حمران مبارزه نمود، بكر با ضربه اي به لب مسلم آسيب رساند سپس به مسلم ضربه اي ديگر از پشت سر وي فرودآورد، پس از آن او را محاصره كرده و سنگ و چوب و آتش از پشت بام بر او فروريختند به گونه اي كه ديگر نتوانست به مبارزه ادامه دهد، بر اثر خستگي و زخمهايي كه بر بدن داشت به ديوار خانه تكيه داد، فرزند اشعث به او گفت: اگر تسليم شوي در امان خواهي بود!!

مسلم گفت: آيا به من امان خواهي داد؟

گفت: آري.

سپس مسلم به لشكريان كه گرد او جمع شده بودند، گفت: آيا من در امان هستم، آنان پاسخ دادند: آري.

مسلم آنگاه فرياد برآورد و اعلام كرد: اگر به من امان نداده بوديد، تسليم نمي شدم، چهارپايي آورده و او را بر آن نشاندند شمشيرش را از او گرفته، دستهايش را بستند، مسلم احساس كرد كه به او خيانت كرده اند لذا ديدگانش پراز اشك گرديد. سپس گفت: اين خيانت


و ناروايي است كه بر خاندان بني هاشم شده است.

محمد بن اشعث به وي گفت: اميدوارم كه به تو آسيبي وارد نگردد.

گفت: اين اميدي بيش نيست، امان نامه شما كجاست؟ و در حاليكه زير لب انا لله و انا اليه راجعون مي گفت، گريست.

عبدالله بن عباس به وي گفت:

هر كس مانند تو چنين هدفي و خواسته اي داشته باشد و اين گونه مصيبتي بر او وارد شود، نخواهد گريست. مسلم گفت: به خدا سوگند براي خود نگريسته ام، زيرا كشته شدن، ميراث خاندان من است ولي بخاطر اهل بيتي كه در راه هستند، گريه مي كنم، من به خاطر حسين بن علي عليه السلام و خاندان او گريانم.

سپس به بعضي از افرادي كه گرد او جمع شده بودند توصيه كرد كه پيامش را به حسين عليه السلام برسانند و به او بگويند كه مسلم چنين گفت:

«پدر و مادرم فدايت، با خانواده خود بازگرد اهل كوفه به تو خيانت كرده اند، اينان همان ياران پدرت هستند كه آرزو داشت با مرگ و يا كشته شدن از آنان جدا گردد اهل كوفه به تو نيرنگ زده اند و نيرنگ بازان داراي انديشه و راي نخواهند بود».

بر آستانه كاخ والي كوفه، پسر اشعث منتظر اجازه ورود بود، يكي از چاپلوسان كه زندگي دنيا را بر آخرت ترجيح داده به نام مسلم بن عروة، قدحي از آب در دست داشت، مسلم كه زخمي بود و دچار خونريزي شديدي بود از شدت عطش ناتوان و بي رمق به آب اشاره نمود و درخواست كرد كه قدح آب را به او بدهند.

ابن عروه به مسلم گفت: مي بيني كه اين آب چه سرد و گوارا است، به خدا از آن يك قطره آب نخواهي نوشيد تا اينكه آتش دوزخ را بچشي!!

مسلم بن عقيل پس از آن گفتگو، او را شناخت، گفت: مادرت به عزايت بنشيند چقدر خسيس و سنگ دل و بي رحم هستي. اي پسر بيوه زن تو به دوزخ و آتش جهنم سزاوارتري.

سپس مسلم نشست به او قدحي از آب دادند و زماني كه خواست آن را


بياشامد، قدح پر از خون گرديد، آب را ريخت، مجددا آبي به او دادند، اين بار دندانهايش در قدح فروريخت، مسلم گفت: خدا را شكر اگر از اين آب مرا قسمتي بود آن را مي آشاميدم. سپس او را وارد كاخ ابن زياد كردند، مسلم به او سلام نداد.

از نظر مسلم، دستگاه ظلم و ستم ابن زياد و امير او يزيد بن معاويه، حكومتي غير مشروع و ظالم و ستم پيشه و فتنه انگيز بود.

مسلم به حاكم جائر و ظالم كه سعي داشت هر آينه او را به قتل برساند مطالب و موعظه هايي گفت.

ابن زياد رو به مسلم كرده و او را مورد عتاب و سرزنش قرار داد و گفت:

اي پسر عقيل بسوي جماعتي آمدي كه متحد بودند، ميان آنان تفرقه انداختي و آنان را رو در روي يكديگر قرار دادي؟

ابن زياد طاغوت زمان، امنيت و آرامش را بهانه اي قرار داد، و آزاد مردي مانند مسلم را متهم به اخلالگري كرد و همانند همه ستمگران تاريخ كه مردان آزاده را متهم به اختلال در امنيت مي كنند، ابن زياد نيز چنين كرد.

ولي مسلم نيز همانند تمامي مصلحان بر ارزشهاي حق و آزادي و حقوق انسان تأكيد نمود و به وي گفت: هرگز من به اين منظور اينجا نيامده ام ولي اهالي كوفه معتقدند كه پدر تو صالحان امت را كشته و خون آنان را ريخته است، و با شيوه هاي حكمرانان كسري و قيصر با آنان رفتار نموده است، لذا بسوي آنان آمدم تا عدل را گسترانده و مردم را به كتاب خدا دعوت نمايم.

طاغوت زمان، قدرت استدلال مسلم را به خوبي مي دانست و زماني كه توسط مزدوران دستگير گرديد، به او اتهام ناروا زد تا شخصيت او را زير سؤال برد و آن عالم مجاهد را متهم نمايد، لذا خطاب به مسلم گفت:

اي فاسق، با كتاب خدا چه رابطه اي داري؟ چگونه تو در شهر مرتكب شراب خوري شده اي؟

ولي مسلم بن عقيل عليه السلام با استدلال قوي اتهام وارده را از خود رد كرد، و به ابن زياد پاسخ گفت:

تو دروغگويي بيش نيستي، تو با


ريختن خون مسلمانان بي گناه كه بزرگترين گناه است معصيت بزرگي را مرتكب مي شوي، و چنين كسي از نوشيدن شراب بيمناك نخواهد بود، و افزود: آيا من شراب خوارم؟ بخدا سوگند كه پروردگار عالم مي داند كه تو راستگو نيستي و بدون علم اين اتهام را وارد كرده اي و من آنچه تو مي پنداري نيستم و تو به نوشيدن شراب سزاوارتري! كسي كه دستش به خون مسلمانان آغشته است و مردم را مي كشد و خون آنان را مباح كرده در حاليكه خداوند ريختن خون افراد بي گناه را حرام كرده است.

ابن زياد سراسيمه پاسخ مي دهد:

- اي فاسق! هوا و هوس، تو را به سوي آنچه خدا براي تو نخواسته و تو را شايسته آن نگردانيده (حكومت) سوق مي دهد.

مسلم در كمينگاه اين ديكتاتور، با قدرت حق به وي پاسخ داده و گفت:

- اگر ما شايسته آن نيستيم، پس چه كسي شايسته آن است؟

- ابن زياد گفت: اميرمؤمنان يزيد!!

- مسلم پاسخ گفت: بهر تقدير خداوند را شاكر هستيم، پروردگار بين ما و شما گواه است.

در اينجا كسي كه همواره كفر مي ورزيد، درمانده گرديد و بخوبي پي برد كه نمي تواند با منطق بر مسلم غلبه كند، لذا گفت: خدا من را هلاك كند اگر تو را به گونه اي نكشم كه در اسلام كسي اين چنين كشته نشده باشد!!

مسلم گفت: تو شايسته آني كه در اسلام آنچه سنت نبوده به بدعت بگذاري و تو قاتلان و زشت خويان و بد سيرتان را رها نكرده اي، زيرا تو زبينده آنان هستي.

گفت و شنود ميان آن دو به پايان رسيد و ابن زياد با ادامه ناسزا به مسلم و امام حسين و حضرت علي و عقيل خشم خود را نشان داد و مسلم ديگر هيچ سخني بر زبان نياورد.

هنگامي كه مسلم را بر فراز كاخ آوردند وي به سرنوشت خانواده خود نمي انديشيد و سفارشي نيز در مورد آنان نداشت، بلكه به عمر بن سعد (كه تنها عضو خاندان بني هاشم بود كه جذب


بني اميه شده بود و در تاريخ بني هاشم ابولهب دوم به شمار مي آمد) سه سفارش

كرد و گفت:

- بدهي خود را بالغ بر هفتصد درهم است پس از فروش جنگ افزارهايش، بپردازد.

- جسد او را دفن كند.

- و از همه مهمتر سرنوشت او را به امام حسين عليه السلام خبر دهند.

ابن زياد، بكير بن حمران را مأمور قتل مسلم عليه السلام نمود. زيرا ابن حمران در جنگ ضربات شديدي از مسلم دريافت كرد، پس خشم و كينه زيادي عليه مسلم در دل داشت.

در راه رسيدن بر فراز كاخ، مسلم عليه السلام تكبيرگويان استغفار مي كرد، و بر پيامبر درود مي فرستاد و مي گفت: خداوندا بين ما و قوم گمراه و فريب خورده داور باش.

پس از آنكه ابن حمران جلاد جنايت خود را مرتكب شد، ابن زياد به وي گفت: آيا او را به قتل رساندي؟

گفت: آري.

گفت: او در آن هنگام چه مي گفت؟

پاسخ داد: تكبير و تسبيح و استغفار مي گفت، و زماني كه او را پيش آورده تا گردن او را قطع كنم گفت:

خداوندا ميان ما و قومي كه ما را فريب دادند و به ما نيرنگ زدند و ما را كشتند، حاكم و داور باش. سپس ضربه اي به او زدم كه كارگر نيافتاد.

به من گفت: اي برده اين همه مصيبت كه بر ما وارد آورده ايد تو را كفايت نمي كند؟ ابن زياد گفت: چه مرگ باافتخاري. وي ادامه داد: با ضربه ديگري او را به قتل رساندم.

به دستور ابن زياد سر حضرت مسلم را از تن جدا كرده و به همراه سر هاني نزد يزيد فرستادند و يزيد در جواب نامه ابن زياد او را ستايش و نوازش بسيار نمود و در امر حركت حضرت امام حسين عليه السلام دستوراتي داد از جمله اينكه راهها را كنترل نمايي و در ظفر يافتن بر او سعي بليغ به عمل آوري و به احتمالي مردم را به قتل برسان.

مزار شريف حضرت مسلم و هاني در كوفه مي باشد و هر چند كه در كربلا به شهادت نرسيد ولي در عظمت، اجر و


ثواب مانند شهداي كربلا هستند.

مسلم بن عقيل با اين مرگ پرافتخار به آرزوي ديرينه خود نايل آمد و اولين شهيد نهضت حسيني شد.

پسر عقيل دريچه اي تازه در شهادت در راه خدا و حفظ دين و ارزشهاي وحي و مبارزه با ظالمان و طاغوت، ايجاد كرد. درود خدا بر او باد.