بازگشت

محمود خان ملك الشعرا


محمود خان ملك الشعرا (1311 - 1228 ه.ق.) فرزند محمد حسين خان عندليب و نواده ي فتحعلي خان ملك الشعرا بود كه در تهران به دنيا آمد. علوم زمان را نزد عموي خود محمد قاسم خان فروغ فراگرفت. در اواخر سلطنت محمد شاه قاجار قصيده اي در مدح حاجي ميرزا آقاسي سروده نزد او معرفي شد و به پيشكاري حاكم بروجرد و لرستان منصوب گرديد. در زمان سلطنت ناصرالدين شاه به دربار وي راه يافت و لقب ملك الشعرا را كه پدر و جدش نيز داشتند، گرفت.

او در اوقات فراغت خود به مطالعه


مي پرداخت و نيز در نقاشي و پيكرتراشي و منبت كاري و تحرير انواع خط دست داشت.

محمودخان از شعراي بزرگ دوره ي بازگشت ادبي است كه ابتكار و لطافت سخن او را از ديگر شاعران هم عصر خود امتياز بخشيده است.

محمودخان ملك الشعرا، از جمله شاعراني است كه در مصيبت سيد و سالار شهيدان، امام حسين عليه السلام اشعار پرسوز و گدازي دارد. هم اكنون ترجيع بندي در مرثيه ي سيدالشهداء عليه السلام از او بجاي مانده است. محمود خان ملك الشعرا در اين ترجيع بند به استقبال ترجيع بند محتشم كاشاني رفته و از او پيروي نموده كه بند اول آن چنين سروده شده است:



باز از افق هلال محرم شد آشكار

وز غم نشست بر دل پير و جوان غبار



باز آتشي ز روي زمين گشت شعله ور

كافتاد از آن به خرمن هفت آسمان شرار



برخاست از زمين و زمان شور رستخيز

وز هر طرف علامت محشر شد آشكار



گفتي رسيده وقت كه زير و زبر شود

يكسر بناي محكم اين نيلگون حصار



چون كشتي شكسته به درياي موج زن

روي زمين ز غلغله شد باز بي قرار



كردند خاكيان همه از او آتشين

تيري كه كرد از جگر نه فلك گذا



از حربگاه، اسب شهنشاه دين مگر

برگشت سوي خيمه دگرباره بي سوار



پيرايه بخش چهره ي صبر و رضا حسين

سرمايه ي شفاعت روز جزا حسين



انتخاب از تركيب بند مرثيه:



چون شاه دين به خاك در آمد ز پشت زين

بنهاد روي خويش به شكرانه بر زمين



ابري نديد بر سر آن دشت، غير تيغ

قصدي نيافت در دل آن قوم، غير كين



هر جا فكنده ديد گلي ياسمين عذار

هر سو فتاده يافت مهي مشتري جبين



بر صبر او ز جمله ي كروبيان قدس

برخاست در صوامع افلاك آفرين



خاكي كه غرقه گشت به خون گلوي او

بردند بهر غاليه ي موي حور عين



از داس كوفيان جفا پيشه شد تهي

باغ نبي ز لاله و شمشاد و ياسمين






بگريست وحش و طير بر آن جم كزو ربود

ديو پليد شوم هم انگشت و هم نگين



گفتي رسيده وقت كه عالم شود خراب

وز باد قهر كشته شود شمع آفتاب



در دشت كين، سكينه چو بر شاه دين گريست

برخاست شورشي كه زمان و زمين گريست



گريان شدند يكسره كروبيان قدس

كرسي به لرزه آمد و عرش برين گريست



ابليس شد ز كرده پشيمان و شرمناك

جبريل ناله كرد و رسول امين گريست



بر آسمان فرشته ز غم جامه چاك كرد

وز سوز دل به خلد برين حور عين گريست



اسبان بر زير زين و ستوران به زير بار

از درد هر كه بود در آن دشت كين گريست



از تاب خشم، آتش دوزخ زباله زد

بر خود جهان ز بيم جهاد آفرين گريست



چون لاله رنگ روي زمين چون گه وداع

از سوز دل بر آن تن چون ياسمين گريست



پس گفت: اي پدر ز چه بر خاك خفته اي؟

بي سر به خاك با تن صد چاك خفته اي